English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ شعروادبيات
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[1] [2] [3] [4] [»»] 
2012-04-27 15:13:07
عمر:
ايا ميدانيد كه اين شعر از كيست؟
جوابحسين34563
2012-01-08 13:07:08
ای مردمـــــان دیــده در دیده توتــــیایی

روزم سیاه چو شب روزیکه می نیــایی

زد آه چون طبیـــبم بگرفت نبض شریان

گفتا گذشتـــــه بینـــــم این درد از دوایی

تنها نه کیش و ملـت من باختم به عشقت

بازیده ام دل و جان بی منــــت و کمایی

زاهد ز کنـج عزلت سر سام خود بر آید

از حجله که ناگــــهه ای ماه من بر آیی

بگرفته بر جمــــــالت کلک فلک نگیرد

عیبت نبوده چیزی عیـب اینکه دیر آیی

بال و پرم نسوزد هرگز چراغ وصلش

میســـوزدم جدایی میــــــسوزدم جدایی

صابر اگر گناهت بگذشــته از حد خود
جوابKAWEH33973
2012-01-06 02:49:01
سلام به‌‌ ادیبان و اهل قلم!

هزاران حیف و افسوسم که این عمرم تباه کردم_نکردم آنچه می‌کردم که کردم خود خطا کردم

به دفتر کرده‌های من نماند ‌یک نکته روشن_ز بس در شب و یا در روز که آان روز هم سیا کردم

چرا ‌یک بار نه‌ بینهادم قدم در راه نه‌ بیراه_ز دستت‌های دلی‌ غافل خودم را بی‌ پناه کردم

نگفتم ‌یک سخن هرگز که تا جمعی کند تحسین_به خیلوت گیر یه و زاری با کس با خدا کردم

نه‌ از کس من وفا دیدم نه‌ کس یاری خدا دیدم_ همه دیوانه دنیا ولی‌ با خود چه‌ها کردم

بزن این دانه‌ها غربال تو‌های غربال گری دانا_نسابش را تو میدانی چه دردی را دوا کردم
جوابsahel33963
2011-11-30 03:18:21



تعمیر دیر ساله ویرانه کردم آخر

بیت الحرم دل را بتخانه کردم آخر

سرو وقدش که دیدم سویش به سر دویدم

بر شمع روشن خود را پروانه کردم آخر

طوفان گریه بودم از یاد آن بنا گوش

لولوی اشک خونی در دانه کردم آخر

از بسکه بیقرارم گل شو چو نیش خارم

هوشیار همچو مجنون دیوانه کردم آخر

گشتم غبار راهش محتاج یک نگاهش

تا سر زخاک پایش بالا نه کردم آخر

بر دیر و کعبه گشتم صد ها ورق نوشتم

داروی درد خود را پیدا نه کردم آخر

تا ساخت عشق بندم از خود امید کندم

در خلق راز دل را افسانه کردم آخر

گه از جهان ملامت گه غصه قیامت

بار غم دو عالم بر شانه کردم آخر

صابر زابر اشکم باران غم که ریزد

خون جگر به ساغر پیمانه کردم آخر

جوابkaweh33736
2011-11-24 10:51:30
وطن
وطن هر کوهسارت سبزه زار است
برای ديدنش دل بی قرار است
بنازم کابل و بلخ و تخارت
بدخشانت هوايش خوش گوار است
چه گويم من ز لغمان و فراهت
همه سرسبز مانند بهار است
ندارد مثل خود باغيست
يکی سرسبزديگر کوهسار است
شنو از من ز کوهسار غوربند
دگر باميان نشان اقتدار است
سمنگان و شبرغان را چه گويم
همان پنجشير جای ابتکار است
يکی هلمند وديگر قندهارت
همه فرزند نيک ازين ديار است
زاحمد شاه ابدالی و مسعود
نشان مهربانيت آشکار است
بپرسندم اگر مردم دنيا
ز آزادی وطن چه يادگار است
بگويم من امان الله غازی
نشان افتخار اين ديار است
اگر بيرون شوم ازين ديارم
دگر ملک ها برايم زهر مار است
کند "صافی" حميد از عشق تو ياد
برايش جان فدايی افتخار است
با احترام
جوابعبدالحميد صافي33706
2011-08-31 00:50:47
دوشم ندا رسید ز درگاه‌کبریا
کای بنده‌کبر بهتر ازین عجز با ریا

خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار
دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا

گر دانیم بصیر چرا می‌کنی‌گنه
ور خوانیم خبیر چرا می‌کنی خطا

ماگر عطاکنیم چه خدمت‌کنی به خلق
خلق ارکرم‌کنند چه منت بری ز ما

ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب
خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا

اجرای من خوری وکنی خدمت امیر
روزی من بری وکشی منت‌کیا

گه چون عسس مدارت از خون بی‌کسان
گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا

گاهی چوکرم پیله‌کشی طیلسان به سر
گاهی ز روی حیله‌کنی پیرهن قبا

یعنی به جذبه‌ایم نه شوریده از جنون
یعنی به خلسه‌ایم نه پیچیده در ردا

تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر
تاکی‌کنی به معذرت جبر اکتفا

گویی‌که جبر باشد و باکت نه ازگنه
دانی‌که جرم داری و شرمت نه از خدا

آخر صلاح را نبود فخر بر فجور
آخر نکاح را نبود فرق از زنا

مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص
مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا

کس‌گفت رنگها همه در خامهٔ قدر
کس‌گفت ننگها همه در نامهٔ قضا

درگردش است لعبت و لعاب درکمین
در جنبش است خامه و نقاش در قفا

میغست در تصاعد و قلاب آفتاب
کاهست در تحرک و جذاب‌کهربا

دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل
نفس از برای آنکه زکیشت‌کند جدا

آن از طریق شرع‌کند با تو دوستی
وین در لباس زهد شود با تو آشنا

آن نرم نرم شبههٔ باطل‌کند بیان
وین خند خند نکتهٔ ناحق‌کند ادا

آن طعنه‌گوکه یاوری دین ذوالمنن
وین خنده زن‌که پیروی شرع مصطفا

گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل
ور جز وثوق عادت اسلاف‌کوگوا

این‌گویدت همی به تجاهل‌که حق‌کدام‌؟
وین راندت همی به تعرص‌که رب‌کجا؟

این دزدکاروان و تو مسکین‌کاروان
آن رند و اوستا و تو نادان روستا

آن آردت ز مسلک توحید منصرف
وین آردت به مهلک تزویر رهنما

تو در میانه هایم و حیران و تن‌زده
آکنده از سفاهت و آموده از عما

بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس
بر آتش نفاق تو دامن زند هوا

سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن
آرد ترا به‌کفر جلی‌نفس مبتلا

نفس تراکسالت اصلی شود معین
طبع ترا جهالت فطری شود غطا

گویی‌گه صلوه‌که شرعست ناپسند
رانی‌گه زکوه‌که دین است ناروا

تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی
تا لمحه لمحه تقویت دل‌کند قوا

گویی به‌خودکه‌رب ز چه‌رفتست‌درحجاب
رانی‌به دل‌که حق ز چه ماندست در خفا

گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌کدام
ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا

تا چند مکر و دغدغه‌ای دیو زشت‌خو
تا چندکفر و سفسطه‌ای مست ژاژخا

بر بود من دلیل بس این چرخ‌گردگرد
بر ذات من‌گواه بس این دیر دیرپا

کوبنده‌یی بباید تا دف‌کند خروش
گوینده‌یی بباید تاکه‌کند صدا

سریست زیر پرده‌که می‌پوید آسمان
آبیست زیر پره‌که می‌گردد آسیا

بی‌نوبهارگل نشود بوستان فروز
بی‌کردگارکه نشود آسمان گرا

شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز
میر ار ترا به‌کاخ مقرنس زند صلا

مدحت‌کنی نخست به نقاش آن سریر
تحسین‌کنی درست به معمار آن بنا

گویی به‌کلک صنعت نقاش‌آفرین
رانی به دست قدرت معمار مرحبا

آخر چگونه‌کوه بدان شوکت و شکوه
آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا

بی‌قادری به وادی هستی نهد قدم
بی‌صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا

آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف
آخر چگونه مهر بدین مایه و بها

بی‌آمری بسیط جهان را شود محیط
بی‌خالقی فضای‌زمین را دهد ضیا

اسباب فرش من چه‌کم ازکاخ پادشه
آیات عرش من چه‌کم از عرش پادشا

با این‌گنه امید تفضل بودگنه
با این خطا خیال ترحم بود خطا

الا به یمن طاعت برهان حق علی
الا به عون مدحت سلطان دین رضا

اصل‌کرم ولی نعم قاید امم
کهف وری امام هدی آیت تقا

سطح حیات‌، خط بقا، نقطهٔ وجود
قطب نجات‌،قوس صفا، مرکز وفا

نفس بسیط‌، عقل مجرد، روان صرف
مصباح فیض راح روان روح اتقیا

مصداق لوح‌، معنی نون، مظهر قلم
نور ازل چراغ ابد مشعل بقا

منهاج عدل تاج شریعت رواج دین
مفتاح صنع درج سخن‌گوهر سخا

فیض نخست‌ صادراول ظهورحق
مرآت وحی رایت دین آیت هدا

معنی باء بسمله‌، مسند نشین‌کن
مصداق نفس‌کامله عزلت‌گزین لا

گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال
ور رای او به رامش‌گردون دهد رضا

راند قضا پیاپی‌کاجراست ای قدر
گوید قدر دمادم‌کامضاست ای قضا

پاینده دولتیست‌بدو جستن انتساب
فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا

بیمی‌که با حمایت او بهترین ملک
سلطان به یک تعرض اوکمترین‌گدا

عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین
نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما
جوابRAMIN33199
2011-08-05 16:31:53
قشلاق زاده ام

در دور دست ها
آنجا که قله ها
تا بارگاه مهر سر بر کشیده اند
آنجا که اختران
شب صخره های دره و کُه را نگین شوند
آنجا که روز و شب
آبستن ستاره و خورشید و مه شوند
هر روز و شب ز نو

این خاستگاه ماه
این زادگاه مهر
این کهکشان روی زمین، قریه ی من است

من زاده ی همین کتل و کوه و برزنم
قشلاق زاده ام

هرچند روزگار مرا شهروند کرد
آنجا که سوز و ساز نوا، شور و درد و آه
آنجا که شوخ کودک اندیشه مرده است
اما زیاد لی لی جیه ام نمی رود

آری هنوز گوش دلم سخت آشناست
با آن نوای دلکش و مانا که می سرود
قشلاق زاده ای
تو پا به پای کوه و کمر پا نهاده ای
تو شاهد ولادت خورشید بوده ای
تو بغض و درد و رنج و الم، سوز و ساز را
از حنجر مقدس غیجک شنیده ای

آری هنوز گوش دلم سخت آشناست
با آن نوای دلکش و مانا که می سرود
بَچَم، قشلاق زاده ای

یادم هنوز هست
آنکه جیه ام روزی مرا روی کوه برد
آنجا کنار چشمه ای بنشست ساز کرد
آهنگ قصه را
از روستای من

برخیز جان من، بر من خطاب کرد
زین پشت قله ها
چون نور آفتاب
در بر بگیر پیکر قشلاق خویش را

من از فراز کُه به تماشای قریه ام
برخاستم چو مهر

آن روستای توست
جیه ام نوا کشید
در روستای تو
رسم و رواج و عنعنه یک رنگ بودن است
از زیر بار مرده دلان قد کشیدن است
خورشید وار در جگر شب خلیدن است
آنجا کسی به ظلمت شب دوست می نشد
آنجا سخن فقط ز دمیدن، دمیدن است
آنجا سکوت زاده نشد، شور مادر است
در روستای تو
یا زنده زیستن، یا اینکه مردن است

آنگه چو آفتاب
برخاست آچه ام
از سر گرفت قصه ی این کوه و دره را
در گوش من بار دیگر نغمه سر نمود:
این کوه پاره ها
این ژرف دره ها
اندیشه پرور اند

چون زاده ی همین کتل و کوه و برزنی
شیرم حرام توست، یادت اگر رود
اندیشه پروری
قشلاق زادگی!

سوگند آچه جان
در بند بند من
جاری چو غمزه های خروشان کوکچه است
قشلاق زادگی

قشلاق زاده ام

جیه: در لهجه ی بدخشانی مادر را گویند
لی لی: لولو
آچه: به ازبکی مادر را گویند
بچم: بچه ام، پسرم
کوکچه: دریایی است در بدخشان
غیجک: اسباب موسیقی سنتی است در بدخشان


http://www.youtube.com/watch?v=PE35JsjgR6w&feature=BFa&list=FLTx2_JSlW_7c&index=7
جوابWALI 33070
2011-07-20 01:40:49
دل تنگم از هر روزی که گذشت
در عجبم که کی اين چنين گذشت
میخواهم بروم من تنها به کجا بروم
میخواهم حرفی بزنم بغض در گلویم به انتظار طلوعی چشم بر هم میزنم
خالد :
جوابدينا32992
2011-07-18 09:04:08
باسلام خیلی خوب و قابل استفاده
جوابعلی علیزاده32986
2011-05-17 21:41:59
خط نوشتم گريه کردم زار زارخط بماند من نمانم يادگار
انشاالله خوشی تان امده باشه به بارهای ديکر بخير شعر دراز نوشته خواهيم کرد
جوابعبدالوهاب تـــنــها القاضــي32668
2011-03-02 12:58:56
آن روز مرا که در جهان آوردند
با گریهُ نالهُ فغان آوردند
گفتم که ز درد عشق فریاد کنم
افسوس که طفل بی زبان آوردند
جوابمرزا منجهوری32241
2010-12-08 13:33:23

جواب صمیم واحدی مزار شریف دروازه جمهوری:
حــافظ زدو چشمان سیاه تو غزل ساخت
هرکس که تورا دید به چشمان تو دلباخت
نقاش ازل تا که به چشـــمان تو پرداخت
دیوانه شـد از طــرز نــگاهت قـلم انداخت
جوابارجمند31574
2010-10-27 15:18:47
من نه آنم که هزار مصرة زنگين گويم
همــچو فــرهاد يــکی گـويم شرين گويم

آن كس كه مي گفت دوستم دارد عاشقي نبود كه به شوق من آمده باشد، رهگذري بود روي برگهاي خشك پاييزي راه مي رفت صداي خش خش برگها همان آوازي بود كه من گمان ميكردم ميگويد: دوستت دارم

حــافظ از چشمان قشنــگ تو غزل ساخت
هرکس که تورا دید به چشمان تو دلباخت
نقاش غزل تا که به چشـــمان تو پرداخت
دیوانه شـد از طــرز نــگاهت قـلم انداخت
جوابصمیم واحدی مزار شریف دروازه جمهوری31282
2010-10-27 14:55:50
گمان ميکنم نگاهايم بسوی ستاره گان آسمان که نمای از زيبای های طبيعت و طبيعت آرای تواناست عميقتر شده آنها را برنگ های ديگر ميبينم آری برای لحظة فقط برای لحظة پا فراتر میگذارم کمی دقیق میشوم ناگهان چنین احساس میکنم که در میان آنهمه ستاره گان درخشان تر توی فقط تو .
خاک پای دوست شدن نزد ما یک آرزوست
دوست گر قابل بـدانـد جان ما تقدیم اوســت
با تقدیم سلام سبز خدمت شما دوستای عزیز آرزومندم که همیشه کامیاب و کامگار بوده باشین
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چون غـــــلام آفتـــابم همه ز آفــتاب گـــویم

جوابصمیم واحدی 31281
2010-08-24 17:15:30
صوفی و ملا

گرفتم حضرت ملا ترش روست
نگاهش مغزرا نشناسد از پوست
اگر با این مسلمانی که دارم
مرا از کعبه میراند حق اوست
فرنگی صید بست از کعبه و دیر
صدا از خانقاهان رفت لاغیر
حکایت پیش ملا باز گفتم
دعا فرمود یارب عاقبت خیر
به بند صوفی و ملا اسیری
حیات از حکمت قران نگیری
به ایاتش تو را کاری جز این نیست
که از یاسین او اسان بمیری
ز قران پیش خود ایینه اویز
دگرگون گشته ای از خویش بگریز
ترازویی بنه کردار خود را
قیامت های پیشین را برانگیز
زمن بر صوفی و ملا سلامی
که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تاویل شان در حیرت انداخت
خدا و جبرئیل و مصطفی را
ز دوزخ واعظ کافر گری گفت
حدیثی خوش تر از وی کافری گفت
نداند ان غلام احوال خود را
که دوزخ را مقام دیگری است
مرید خود شناسی پخته کاری
به پیری گفت: حرف نیش داری
به مرگ ناتمامی جان سپردن
گرفتن روزی از خاک مزاری
پسر را گفت پیری خرقه باز
تو را این نکته باید حرز جان کرد
به نمرودان این دور اشنا باش
ز فیض شان براهیمی توان کرد


شعر از علامه اقبال علبه رحمه
جواباسد سلیمان30858
2010-05-27 11:26:49
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیك تر از تو، به تو
اینك صدایم كن
رها كن غیر ما را، سوی ما باز آِ
منم پرو دگار پاك بی همتا
منم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیكران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم كرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی كن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكی یا صدایی، میهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را

تو خواهی یافت
كه عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاك باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكیه كن بر من
قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها كن غیر ما را
آشتی كن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر كس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا كسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستی
ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
كه می ترساندت از من؟
رها كن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینك صدایم كن مرا،با قطره اشكی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات كاری ندارم
لیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاكیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
كنون برگشته ای، اما
كلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینك وضویی كن
خجالت میكشی از من
بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم كن
بدان آغوش من باز است
برای درك آغوشم

شروع كن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من
جوابن ن30359
2010-05-15 09:05:23
خوب و بد روزگار آخـــرشدنيست
بی صبری و انتظار آخر شدنيست
خاموشی اين ديار و تنــــهای مــا
در غربت شام تار آخــر شدنيست
جوابخالد 30277
2010-04-25 15:05:40
درخت و تبر
دزدان شهر ما چقدر خیــره سر شدند
حالا به فـــکر غارت مــال پدر شدند
از قُمه و فشنگ و تفنگ دل بریده اند
این روز ها به فکـر پلان دیگر شدند
ابلیس گونه در رگ هر هموطن روند
بگـــرفتند قـلم و سـر پا نظـــــر شدند
بازی به خون مردم بیچاره کرده اند
امــروز خواستـداری عدل عمر شدند
کوران دست هم به شب تار داده اند
دیــدی چگونه همنفس یکدیــگر شدند
***
اری بـــرای کنــدن این ریشــه و تنــه
از این درخت، دستۀ بهــــر تبر شدند
جهانمهر هروی
8 می 2009
جوابج.. هروی30134
2010-04-20 16:19:42
احمد شاه مسعود ، آن چشم‌های عمیق و درخشان و مهربان

مسعود هم رفت. آن چشم‌های عمیق و درخشان و مهربان، آن پیشانی مواج و نگران، آن لبخندهای امیدبخش، آن گام‌های استوار، آن دستان گشاده و مصمم، آن گفتار دلنشین و دوست‌داشتنی، آن اندیشه‌های ژرف، و آن آرزوها و امیدهای بلند.

چه سخت است گفتن و نوشتن در باره مسعود؛ در باره آن صخره سخت و تناور و پابرجا، در باره آن جویبار زلال و نغمه‌خوان، در باره آن گل خوشبوی رنگین، در باره آن آسمان پهناور آبی.

ای مسعود! تو امیدی کوچک نبودی. تو امید یک ملت بودی. ملتی رنج‌کشیده، درد کشیده، ملتی تنها در این جهان بزرگ، فراموش شده در کنار مام میهن. آواره، بیمار، ناتوان.

ای مسعود! به من بگو چگونه می­توانم به آن پسرک کوچکی که از کار سنگین و پر مشقت و تحقیر‌آمیز روزانه به نزد مادرِ تنها و خواهر بیمارش باز می‌گردد و می‌گوید: "یک روز مسعود میاد و مارو با خودش به گلبهار می‌بره، به خونمون می‌بره"؛ بگویم که مسعود رفته است، مسعود دیگر نیست. چگونه به آن پسرک بگویم که تو تنها امید خود در این جهان بزرگ، در این جهان لبریز از ثروت و لبریز از قدرت را از دست داده‌ای؟ چگونه بگویم که امید تو قربانی تعصب و قربانی جهل «سیاه‌پوشان» شده است؟

ای مسعود! افغانستان، سرزمین مقدس آریانا، برخواهد خاست، بر خواهد دمید، شکوفان خواهد شد؛ از میان دانه‌های نیرومندی که تو بر زمینش افشاندی.

همه کوه‌های هندوکش بر تو خواهند بالید؛ بر تو شیری که دامنه‌های پر غرورش را از هجوم بیگانگان دور داشتی و آنجا را به آهنگ هیچ سرزمینی ترک نکردی. همه کوه‌های سر به فلک کشیده و همه دره‌های ایران‌زمین، ایران بزرگ، بر دره پنجشیر غبطه خواهند خورد که گوهر پیکر خفته ترا در آغوش دارد. کوه‌های پنجشیر به خود می‌بالند که تو از دامانشان برخاستی. مادران کابلستان همچو تهمینه کابلی به خود می‌بالند که پرورنده رستمی دیگر بوده‌اند.

ای مسعود! رود پنجشیر، نغمه خوش کوهساران خراسان باستان را به کنار آرامگاه تنهای تو، به کنار آن درخت بیدی که گفته بودی «یادگار نیاکانت» بوده، می‌رساند. باد بدخشان هر بامداد بوی خوش گل‌های صحرایی و نغمه پرندگان پامیر، بام ایران، را برای تو به ارمغان خواهد آورد؛ پرندگانی خوشخوان و پرندگانی با سرودهایی غم‌انگیز.


http://razdar.files.wordpress.com/2010/03/iran-afghanistan.jpg


مسعود! من می‌دانم که بلندی‌های البرز باستانی و کوهساران هُکر، به بلندای قامت و آرمان‌های تو غبطه خواهند خورد. به ایستادگی و عزم تو همه کوهستان‌ها همه قله‌های سرکش غبطه خواهند خورد. تو آزادی میهن را نخواهی دید؛ همانگونه که کاوه آهنگر و آرش کمانگیر ندیدند.

ای وطن! کجاست آن شاهین بلند پرواز اَپورسِن؟ کجاست آن سیمرغ یاری‌رسان ایران؟ کجاست آن شیر دره‌های مغموم و فراموش شده؟ کجاست آن آهوی تیز روِ ستیغ‌های سربلند هندوکش؟ کجاست آن بادِ آورندة نغمه‌ها و سرودها؟ کجاست ای وطن؟ کجاست آن مردی که همة جوانی‌اش را به پای آرمان‌های تو، به پای سربلندی و سرافرازی تو ریخت؟ کجاست آن بهترین دوست ارد بزرگ و خردمندان و ریش سفیدان ؟ کجاست آن مردی که قلبش تنها به عشق آزادی تو می‌طپید و می‌گفت: "ما برای آزادی می‌رزمیم. برای من زیستن در زیر چتر بردگی بدترین نوع زندگی است. اگر آزادی ما بر باد رفت، اگر غرور ملی ما شکسته شد، زندگی برای من کوچکترین لذت و ارزشی نخواهد داشت." او کجاست ای وطن؟

مسعود! کاش به همه گفته بودی که با تو چه کردند. دشمنان را می‌دانیم. کاش به همه گفته بودی که «دوستان» با تو چه کردند. هموطنان، همسایگان با تو چه کردند و آنان که با تو دست پیوند و دوستی داده بودند. افسوس که تو تا زنده بودی جز به راز سخن نگفتی.
جوابمونس30095
2010-03-18 10:36:00
شعراز خانم فایقه جواد

از راه دشت‌ها پر از گل بیا بهار
با خاطرات کهنه به کابل بیا بهار
شهزادگان شهر مرا یاد دار و باز
با دختران غم‌زده کاکل بیا بهار
بر روی قبر‌های چه بسیارمان بریز
با عطر زندگی به تجمل بیا بهار
یا نوبهار! گر چه بهارم به باد رفت
اما پس از تمام تطاول بیا بهار
جوابزحل29797
2010-03-18 07:48:31
شعر از سروده های اکه فیصل
عمر آخر شد و این جنگ به پایان نرسید

ناله خلق به گوش شۀ دوران نرسید

در جهان شور و نشاط است و هیا هو وخوشی

یکدم آسایش ما ملت افغان نرسید

پشتون و ازبک و تاجیک وهزاره در جنگ

منطق یک جهتی هیچ به بر هان نرسید

همچو حیوان بدرانیم چرا ؟ سینه هم

مرتب آدمیت در کف انسان نرسید

گاهی از مزهب و گاهی نسب و سمت ونژاد

دست کی بوده که مارا به گریبان نرسید

شکوه زهمسایه چی حاجت که خودیم دشمن هم

بر جهالت زده گان اشعۀ عرفان نرسید

قدر این مُلک بدانید ، به مثل پدران

چون که میراث به ما، مُفته و ارزان نرسید

هرطرف رفت (فيصل)، ناله او کس نشنید

دل غم دیده او، هیچ به ارمان نرسید
جوابتمیم29796
2010-03-07 14:30:33
شعری از ناصر خسر:

خدایا عرض و طول عالمت را - توانی در دل موری کشیدن
نه وسعت در درون مور آری - نه از عالم سر مویی بریدن
عموم کوه بین شرق و مغرب - توانی در صدف جمع آوریدن
تو بتوانی که در یک طرفةالعین - زمین و آسمانی آفریدن
تو دادی بر نخیلات و نباتات - به حکمت باد را حکم وزیدن
بناها در ازل محکم تو کردی - عُقوبت در رهت باید کشیدن
تفاوت در بنی انس و بنی جان - معیّن گشت در دیدن ندیدن
نهال فتنه در دلها تو کشتی - در آغاز خلایق آفریدن
هر آن تخمی که دهقانی بکارد - زمین و آسمان آرد شخیدن (=زبانه زدن، شعله کشیدن، فروزان شدن)
کسی گر تخم جو در کار دارد - ز جو گندم نیابد بدرویدن
تو در روز ازل آغاز کردی - عقوبت در ابد بایست دیدن
تو گر خلقت نمودی بهر طاعت - چرا بایست شیطان آفریدن؟
سخن بسیار باشد جرأتم نیست - نفس از ترس نتوانم کشیدن
ندارم اعتقادی یکسر موی - کلام زاهد نادان شنیدن
کلام عارف دانا قبولست - که گوهر از صدف باید خریدن
اگر اصرار آرم ترسم از آن - که غیظ آریّ و نتوانم جهیدن
کنی در کارها گر سختگیری - کمان سخت را نتوان کشیدن
ندانم در قیامت کار چونست - چو در پای حساب خود رسیدن
اگر می خواستی کین ها نپرسم - مرا بایست حیوان آفریدن
اگر در حشر سازم با تو دعوی - زبان را باید از کامم کشیدن؟
اگر آن دم زبان از من نگیری - نیم عاجز من از گفت و شنیدن
و گر گیری زبانم دون عدلست - چرا بایست عدلی آفریدن؟
اگر آن دم خودت باشی محالست - خیالی را ز من باید شنیدن
اگر با غیر خود وا می گذاری - چرا بیهوده ام باید دویدن؟
بفرما تا سوی دوزخ بَرَندم - چه مصرف دارد این گفت و شنیدن؟
ولی بر عدل و بر احسان نزیبد - به جای خویش غیری را گزیدن
نباشد کار عُقبی همچو دنیا - به زور و رشوه نتوان کار دیدن
فریق کارها در گردن توست - به غیر از ما تو خود خواهی رسیدن
ولی بر بنده جرمی نیست لازم - تو خود می خواستی اسباب چیدن
تو دادی رنه در قلب بشرها - فن ابلیس را بهر تنیدن
هوی را با هوس اُلفَت تو دادی - برای لذت شهوت چشیدن
نمودی تار رگها پر ز شهوت - برای رغبت بیرون کشیدن
شکمها را حریص طعمه کردی - شب و روز از پی نعمت دویدن (یا چریدن)
نمیداند حلالی یا حرامی - همی خواهد به جوف خود کشیدن
تقاضا می کند دایم سگِ نفس - درونم را ز هم خواه دریدن
به گوشم قوت مسموع و سامع - بسازد نغمه ی بربط شنیدن
به جانم رشته ی لهو لعب را - توانم دادی از لذت شنیدن
همه جور من از بلغاریانست - کز آن آهم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم هست - بگویم گر تو بتوانی چشیدن
خدایا! راست گویم فتنه از توست - ولی از ترس نتوانم جغیدن (یا چخیدن=حرف زدن، گفتن)
لب و دندان ترکان ختا را - نبایستی چنین خوب آفریدن
که از دست و لب و دندان ایشان - به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری ز پرده گل رخان را - برای پرده ی مردم دریدن
به ما تو قوّت رفتار دادی - ز دنبال نکو رویان دویدن
تمام عضو با من در تلاشند - ز دام هیچیک نتوان رهیدن
نبودی کاش در نعمات لذت - چو خر بایست در صحرا چریدن
چرا بایست از هول قیامت - چنین تشویشها بر دل کشیدن؟
لب نیرنگ را در جام ابلیس - کند ابلیس تکلیف چشیدن
اگر ریگی به کفش خود نداری - چرا بایست شیطان آفریدن؟
اگر مرغوله را مطلب نباشد - چرا این فتنه ها بایست دیدن؟ (مرغوله=در موسیقی، آواز و تحریر نغمه، آواز مطربان و مرغان)
اگر مطلب به دوزخ بردن ماست - تعذّر چند باید آوریدن؟
بفرما بی تعذّر تا بَرندم - چرا باید به چشم عمرو دیدن؟ (آیا عمرو نامی است؟)
تو فرمایی که شیطان را نباید - کلام پرفسادش را شنیدن
تو در جلد و رگم مأواش دادی - زند چشمک به فعل بد دویدن
اگر خود داده ای در ملک جانم - نباید بر من آزارت رسیدن
مر او را خود ز حبس خود رهاندی - که شد طرّار در ایمان طریدن
ز ما حجّ و نماز و روزه خواهی - تجاوز نیست در فرمان شنیدن
بلاشُبهه چو صیّادِ غزالان - درین هنگام نخجیر افکنیدن
به آهو می کنی غغا که بگریز - به تازی هی زنی اندر دویدن
به ما فرمان دهی اندر عبادت - به شیطان در رگ و جانها دویدن
به ما اصرار داری در ره راست - به او در پیچ و تاب ره بریدن
به ذات بی زوالت دون عدلست - به روی دوست دشمن را کشیدن
تو کز درگاه خویشت باز راندی - چرا بایست بر ما ره بریدن؟
سخن کوتاه، ازین مطلب گذشتم - سر این رشته را باید بریدن
کنون در ورطه ی خوف و رجایم - ندارد دل زمانی آرمیدن
برای بیم و امیدم تهی نیست - دل از آن هر دو دایم در طپیدن
تو در اجرای طاعت وعده دادی - بهشت از مزد طاعت آفریدن
ولی آن مزد طاعت با شفاعت - چه منّت باید از تو می باید کشیدن؟
و گرنه مزد طاعت نیست منّت - به مزدش هر کسی باید رسیدن
کسی کو بایدی یابد مکافات - نیابد فرق بر ما و تو دیدن
اگر نیکم و گر بد خلقت از تست - خلیقی خوب بایست آفریدن
به ما تقصیر خدمت نیست لازم - بَدیم و بَد نبایست آفریدم
اگر بر نیک و بد قدرت بدادی - چرا بر نیک و بد باید رسیدن؟
سرشتم ز آهن و جوهر ندارم - ندانم خویش جوهر آفریدن
اگر صد بار در کوره گدازی - همانم باز وقت باز دیدن
به کس چیزی که نسپردی چه خواهی؟ - حساب اندر طلب باید کشیدن
گَرَم بخشی گَرَم تو دانی - نیارم پیش کس گردن کشیدن
همین دستی به دامان تو دارم - مروّت نیست دامن پس کشیدن
زمانی نیز از من مستمع شو - ز نقل دیگرم باید چشیدن
شبی در فکر خاطر خفته بودم - طلوع صبح صادق در دمیدن
صدایی آمد از بالا به گوشم - نهادم گوش در راه شنیدن
رسید از عالم غیبم سروشی - که فارغ باش از گفت و شنیدن
به غفّاریم چون اقرار کردی - مترس از ساغر پیشین کشیدن
ازین گفتار بخشیدم گناهت - چه حاجت از بد و نیکت شنیدن
به هر نوع که کس ما را شناسد - بود مُستوجِبِ انعام دیدن
ندارد کس ازین در ناامیدی - به امید خودش باید رسیدن
تفکّر ناصر از اندیشه دور است - پی این رشته را باید بریدن
جوابمفلس خوشال29709
2010-03-02 09:43:45

نیستم شاعر

نیستم شاعر که راز ناگفته را افشاء کــــــنم
زاهد مردم فریب،مستانه را رسوا کـــــنم
نیستم شاعر که با تصویر بهـــــــــــار آرزو
لاله خونین دل و نرگس مستانه را پیدا کنم
نیستم شاعـر که سازم اشک چشمم رود نــیل
قصه ها از ظلم فرعون، جرئت موسی کنم
از رفیق نیمه راه و از عزیز بــــــــــــی وفا
قصه ها از سوز دل هر جــا کنـــــــــــــــم
با سر شوریده و با تخیـــــــــــــل هــــای ناز
عامــــل این ظلم و بیداد جهان پیدا کـــــنم
استخوان سینه سازم قلم با رنگ خــــــــــون
رنج های بیکران توده ها افشاء کــــــــنم
از برای آن شهید رفته از یاد وطــــــــــــــن
خون بریزم از دو چشمم ماتمی برپا کنــم
نیستم شاعر که با سرودوناله های عاشقــــی
نوجوانان را به عشق میهنم شیدا کــــــــنم
گر شوی شاعر رفیعی در دبستان ادب
من شوم لیلی،جای و منزلت صحرا کنم

جوابرفیعی29671
2009-11-28 14:03:05
اسلام دوستان.
ز دیدن سایت شما خیلی خوشحال شدم. عید سعید قربان را به همۀ شما تبریک میگویم. مطالب سایت شما را خواهم خواند و از آن در صورت ضروت استفاده نیز خواهم کرد. به آرزوی خوشبختی و سلامتی شما .
جوابرحيم ابراهيم 29046
2009-11-24 07:42:08
لقمان حكيم در توصيه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زيرا هر قدر انسان در راه تحصيل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضايت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت :
- معناى كلام شما چيست ؟ دوست دارم براى آن مثال يا عمل و يا گفتارى را به من نشان دهى .
لقمان از خواست با هم بيرون بروند بدين منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پياده دنبالش به راه افتاد در مسير با عده اى برخورد نمودند. بين خود گفتند: اين مرد كم عاطفه را ببين كه خود سوار شده و بچه خويش را پياده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزند گفت :
- سخن اينان را شنيدى . سوار بودن من و پياده بودن تو را بد دانستند؟
گفت : بلى !
- پس فرزندم ! تو سوار شو و من پياده به دنبالت راه مى روم پسر سوار شد و پدر پياده حركت كرد باز با گروهى ديگر برخورد نمودند آنان نيز گفتند: اين چه پدر بد و آن هم چه پسر بى ادبى است اما بدى پدر بدين جهت است كه فرزند را خوب تربيت نكرده لذا او سوار است و پدر پياده به دنبالش راه مى رود در صورتى كه بهتر اين بود كه پدر سوار مى شد تا احترامش محفوظ باشد اما اينكه پسر بى ادب است به خاطر اينكه وى عاق بر پدر شده است از اين رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند
لقمان گفت : سخن اينها را نيز شنيدى ؟
گفت : بلى !
لقمان فرمود:
- اكنون هر دو سوار شويم هر دو سوار شدند در اين حال گروهى ديگر از مردم رسيدند آنان با خود گفتند: در دل اين دو آثار رحمت نيست هر دو سوار بر اين حيوان شده اند و از سنگينى وزنشان پشت حيوان مى شكند اگر يكى سواره و ديگرى پياده مى رفت ، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنيدى ؟
فرزند عرض كرد: بلى !
لقمان گفت : حالا حيوان را بى بار مى بريم و خودمان پياده راه مى رويم مركب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پياده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اينكه از حيوان استفاده نمى كنند سرزنش كردند.
در اين هنگام لقمان به فرزندش گفت :
- آيا براى انسان به طور كامل راهى جهت جلب رضاى مردم وجود دارد؟ بنابراين اميدت را از رضاى مردم قطع كن و در انديشه تحصيل رضاى خداوند باش ؛ زيرا كه اين كار آسانى بوده و سعادت دنيا و آخرت در همين است
جوابtamimelham29013
2009-10-08 20:47:03
شب شنبه

شبی از شبهای شنبه
کنار آب نشته بودیم
گره دل را گسسته بودیم
مست و نشاط و نیشه بودیم
به فکر خوشبختی همیشه بودیم
قصه ها از گذشته ها کردیم
خاطره ها را تازه کردیم
شهر روشن و چراغان بود
یادی از شاعران جوان بود
شمع علم و عرفان بود
یادی از دوستان بود
قفل دل را شکسته بودیم
لب آب نشسته بودیم
خوب خاطره ناب بود
کنار حوض آب بود
فراموش نمی شود هرگز
کم و نایاب بود
چند شیشه توبورک بود
خوب سرد و خنک بود
با هم نوش کردیم
خود را مست و خروش کردیم
نیشه بودیم مست شدیم
غم را فراموش کردیم
فکاهی ترومپوت فروش یادم آمد
فهیم دریا نوش یادم آمد
اسد گل فروش یادم آمد
شب های جنب و جوش یادم آمد
یادی از خاطره ها زنده باد
ذکریای ساکن و خاموش یادم آمد
عمر غصه پرداز نبود
نعمان خوش آواز نبود
اشرف گل باز نبود
چه خوب بیروبار بود
هر کس گرفتار بود
همه باده نوشیدند
از خوشی می جوشیدند
با موزیک تکنو
رقص و پای کوبی بود
چه شب خوبی بود
در شترنج مات شدم
مصروف بازی بیلیارد شدم
نصف شب نیشه کردم
عشق و عاشقی را پیشه کردم
درد و دل کردیم
عشق خود را گل کردیم
چه شبی بود آن شب
بوسه می گرفتم از لب
چه شیطانی بود دختر مو طلایی
جوره نداشت به زیبایی
جوابنحيب28683
2009-09-15 12:23:26
سلام و درود به رونق دهنده گان سایت فارسی

فقط یک پارچه شعر خود را خدمت متان میکنم امید که قبول خاطرتان قرار بگیرد.


شکوه جوانی . . .


جوانی ام چو شمع سوزان بگذشت
چو اشک جاری طفلان بگذشت

ندیده ام در جوانی هیچ دمی خوش
چو هردم در غم و اندوه بگذشت

جوانی ام چو بیدی در گلستان
نکرد هیچ حاصلی، بی آب بگذشت

ندیده ام در جوانی دستگیری
پریشان حالی و تنگ دست بگذشت

ندیده ام در جوانی هیچ کس دوست
چو برگها در خزان از شاخ بگذشت

پریشان حالم و نیست یارو همراه
چو آواز از نی غمزار بگذشت

بکردم هم گناه و هم خطائی
چو مرغک از قفس بی باک بگذشت

امیر دایم پناء بر ذات حق کرد
چو بلبل در قفس نالان بگذشت
جوابنجیب الله امیر28510
2009-07-07 11:59:28

دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

********

از حقه ی دهانش هرگه سخن برايد
آب از عقيق ريزد در از عدن برايد

از شوق صبح تيغش مانند موج شبنم
گلهای زخم دل را آب از دهن برايد

از روی داغ حسرت گر پنبه بازگيرم
با صد زبانه چون شمع از پيرهن برايد

بيند ز بار خجلت چون تيشه سرنگونی
بر بيستون دردم گر کوهکن برايد

وصف بهار حسنش گر در چمن بگويم
چون بلبل از گلستان گل نعره زن برايد

تار نگه رساند نظاره را به رويش
هر کس به بام خورشيد با اين رسن برايد

بيدل کلام حافظ شد هادی خيالم
دارم اميد آخر مقصود من برايد
جوابن ن28178
2009-06-19 16:38:17
مجروح: بسیار معنی دار بود متشکر.
جوابصفیه 28092
2009-05-22 17:45:31
با سلام خدمت عزیزان!
بار اول است که به سایت شما روبرو شده ام .از اینکه سایتی بوده که در باره شعر و شاعری گفته مورد توجه من قرار گرفت.اینجا دوستان استن که طنز را به ت مینویسند یا باعث را باحث خرسندی را خورسندی مینویسند و دعوایی شاعری هم دارند.امیدوار استم در این مورد توجه خاص مبذول بدارند و عزیزان صاحب قلم جسارت بنده را ببخشند.
در مورد بیت مولانا بلخی بشنو از نی چون حکایت میکند هیچ یک از دوستان نظر ندادند


نی نامه
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من


سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو:"رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید_ والسلام

مولانا جلال الدين محمد بلخي ، عارف ، شاعر و متفکر بزرگ زمانه ها ، در آغاز مثنوی معنوي که به ني نامه شهرت دارد.
نوای جانسوز مولانا ، در فراز و فرود قرنها و در وادی پر پيچ و خم عرفان ، همواره روان انسانهای شيفته و با بينش را بخود کشانيده است. اين نوا ، تبلوری است از قرنها تفکر و انديشه انساني ، که از جدال انسان برای خود شناسي خويش ، مايه گرفته و نزج يافته است.

گفته ‌اند که مولانا ، درهمين ني نامه ، يعني هجده بيت اول « مثنوي معنوي مولوی ، هست قران در زبان پهلوی » ، تمام مفاهيم کلي مثنوی کبير را بصورت بسيار فشرده گنجانيده است و يا به عبارت ديگر، مثنوي تفسير و توضيح همين هجده بيت اول است که آن را خداوند گار بلخ به قلم خود نوشته بودند. البته، متباقي اشعار مثنوی را آنطوری که مشهور است ، مولاناي ما در احوال گوناگون سروده و يار پاک نهاد وی ، حسام الدين چلبي ، آنها را با کمال اخلاص نوشته است.

عصاره کلي و جان مطلب در آثار فناناپذير مولانا ، بخصوص در دو اثر گرانسنگ آن ، يعني مثنوی معنوی و ديوان شمس ، صرف يک کلمه است و آنهم « عشق » است که ستون اساسي جهان بيني مولانا را ميسازد. از آنرو طريقت و مکتب مولانا را مکتب عشق گفته اند ، و وی را پيامبر عشق ناميده اند. چنانچه جناب شان مي فرمايند:

آتشي از عشق در جان برفروز سربه سر، فكر و عبادت را بسوز

اي خدا، جان را تو بنما آن مقام كاندرو بي حرف ، مي رويد كلام

گرچه تفسير زبان ، روشنگر است ليك عشق بي زبان ، روشن تر است


مولانا ، مذهب عشق را جانشين مذهب ها کرد و چنين ميگويد:

عشق جز دولت و عنايت نيست جز گشاد دل و هدايت نيست

عشق را بو حنيفه درس نگفت شافعي را در او روايت نيست

مالک از سر عشق بي خبر است حنبلي را در او روايت نيست

بوالعجب سوره ايست سوره عشق چهار مصحف در او حکايت نيست

لا يجوز و يجوز تا اجل است عشق را ابتدا و غايت نيست
عشق عامل اصلي پويايي ، حرکت و توانمندی جهان بيني و هستي شناسي مولاناست. عشق جايگاه محوری در انديشه مولانا دارد. اين فراقي که در ني نامه در آغاز مثنوي بيان شده و شرحه شرحه از درد اشتياق سخن ميگويد ، همان درد عشق است. عرفان مولانا ، دنيا و جنبه های دنيوی را مذمت نميکند. سخن مولانا همه اين است که اين جهان و هستي ، باطل و بيهوده نيست و به حق آفريده شده و معنایي دارد. اين جهان مسير و مقصد و غايتي دارد و اين که ، انسان در اين جهان حاصل اصلي آن معنای حقيقي و آن حقيقت ملکوتي و غيبي و الهي است. روح بشري ، بعقيده ي عرفاء ، موجي از درياي پهناور روحانيتي است كه خداوند نام دارد و بدون اين امواج ، آن دريا و بدون آن دريا، اين امواج نيست.

دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت | آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد | در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد | گفت مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو

گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است | گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اي جان، پدري كن نه كه اين وصف خداست | گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو

مولانا ، در اثر اعتقاد به وحدت وجود، اختلآف بين مذاهب را صوري مي گيرد، قانون جذبه و عشق عام را ، قانون عالم ، و وظيفه ي خاص انسان مي داند و از اينجا به نوعي جهان وطني يا يونيورساليسم ميرسد.

از اين رو ، بسياري از آموزه هاي مولانا فراتر از اديان خاص است و به جاي آنكه خود را در قالب دين خاصي محصور كند به اهداف اصلي اديان و به نيل به حقيقت مي انديشد. به زعم وي همه اديان ، از نور واحدي نشات گرفته اند و هدف مشتركي را تعقيب مي كنند.


اختلآف خلق از نام اوفتاد | چون به معني رفت ، آرام اوفتاد

و يا اينکه:

از کفر و ز اسلام برون است نشانم | از فرقه گريزانم و زنار ندانم

بنابرآن ، عرفان مولوي براي بسياري از پيروان اديان و مذاهب ديگر نيز از جذابيت خاصي برخوردارگرديده است.



چه‌ تدبیر ای‌ مسلمانان‌ که‌ من‌ خود را نمی‌دانم‌ | نه‌ ترسا نه‌ یهودی‌ام‌ ، نه‌ گبر و نه‌ مسلمانم‌

نه‌ شرقی‌ام‌ نه‌ غربی‌ام ‌، نه‌ علوی‌ام‌ نه‌ سُفلی‌ام‌ | نه‌ زارکان‌ِ طبیعی‌ام ،‌ نه‌ از افلاک‌ِ گردانم‌

نه‌ از هندم‌ نه‌ از چینم‌ نه‌ از بلغار و مغسینم‌ | نه‌ از ملک‌ِ عراقینم‌ ، نه‌ از خاک‌ِ خراسانم‌

نشانم بي نشان باشد، مكان لا مكان باشد | نه تن باشد، نه جان باشد كه من خود جان جانانم

دويي را چون برون كردم، دو عالم را يكي ديدم | يكي بينم، يكي جويم، يكي دانم، يكي خوانم

نظرياتي که از باور مولانا به انسان ، طبعيت و کائنات و بالاخره وحدت وجود ناشي ميگردد ، با آزاد انديشي خيام و حافظ که زرق و ريای فقيهان و صومعه داران و زاهدان گمراه را به باد سخريه ميگرفتند و برخورداری از زيبايي های جهان را اندرز ميداده اند ، نقشي بسيار مترقي در تعالي تفکر و انديشه انساني بجا گذاشته است .
مولانا در همه آثار خويش از انسان گفته است و درد انسان را سروده است و همواره در جستجوی انسانيت گم شده بوده است. مولانا لايه ها و پرده هاي ظاهري را استادانه مي کاود و به جايي مي رسد که در تمام آثار او بر ويژگي هاي ازلي انسان تکيه شده و از مرزهاي تصنعي و قراردادي فراتر رفته است. او مثنوي را بمثابه نردباني که انسان را بسوی آسمان ميکشاند ، پيش کش مينمايد.

پاسداشت ارزشهای والای انساني نهفته در انديشه های مولانا ، اين فرزند بلخ باستان ، که مايه مباهات و افتخار عظيم آن سرزمين است ، و امروز از اين فرزند نام آور ، به بزرگداشت از هشتصمدين سال تولد وی ، در مجامع بين المللي و کشورهای مختلف جهان ، ستايش بعمل مي آيد و حتی سال 2007 را بنام وی مسمی گردانيده اند ، وظيفه هر انسان آگاه جامعه بشری و بخصوص آنهايي است که با جان پردرد و دل پرسوز به سود انسانيت مي انديشند.

مولانا جلالدين محمد بلخي و انديشه های والای انساني وي را بمثابه يک ميراث ارزشمند فرهنگ بشری پاس ميداريم و ستايش ميکنيم.

بر گرفته از
تأملي بر جهان بيني
مولانا جلالدين محمد بلخي(دستگير صادقي)
به مناسبت بزرگداشت از هشتصدومين سالروز تولد مولانا.
جوابمروه27919
2009-05-21 19:28:00
به خیال آن عرق جبین ز فغان علم نزدی چرا
نفشرد خشکی اگر گلو ته آب دم نزدی چرا

گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به کمال زد
همه کس به عشرت حال زد تو جبین به نم نزدی چرا

ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیاز تو صرفه بر
اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا

به عروج وسوسه تاختی، نفست به هرزه گداختی
ته پای خود نشناختی، مژه ای به خم نزدی چرا

به تو گر ز کوشش قافله، نرسید قسمت حوصله
به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا

ز گشاد عقده کار ها همه داشت سعی ندامتی
در عالمی زدی از طمع کف خود به هم نزدی چرا

اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانع کس نشد
طربت شکار هوس نشد، به کمین غم نزدی چرا

به متاع قافله ی هوس چو نماند الفت پیش و پس
دم نقد مفت تو بود و بس، دو سه روز کم نزدی چرا

خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبود کم
پی امتحان چو سحر دو دم به هوا رقم نزدی چرا

نتوان چو بیدل هرزه فن به هزار فتنه طرف شدن
نفسی ز آفت ما و من به در عدم نزدی چرا
جوابناممه نمیگم27913
2009-05-06 11:10:18
چند شب پیش منزل اقوام
خانمی كامل و برازنده

گفت:«به به شنیده ام شده ای
خالق شعر های ارزنده

فاتح آسمان شعر شدی
مثل خورشید گرم و تابنده!»

الغرض بعد مدتی تمجید
رو به من كرد و گفت با خنده

مانده ام با تمام این احوال
ای دریغ از دوبیت سازنده!

نیستی توی باغ یا شاید
متوجه به حس خواننده

چند تا شعر ضد مرد بگو
چند تا شعر داغ و كوبنده

همه شاعران زن گفتند
تو فقط مانده ای سر افكنده!

عینهو بره ای بزن آتش
به دل گرگ های درنده!

گفتم البته غیر از این مطلب
هر چه خواهی بخواه از بنده!

نیستم طالب حقوق زنان
چون كه هستم به فكر آینده!

شعر سازنده هم نمی خواهم
با تمام وجود شرمنده!

مردها بد دل اند و یك دنده
غیر از آقای من در آینده!

صمدی از کابل
جوابحفيظ الله صمدی کابل 27838
2009-05-04 16:21:27
سروده ی از محترم دوکتور بشیر افضلی

عقده ها

خاطره ها و امید ها
این عقده ها گره شده وین همه گره
در سینه های مردم مظلوم ز سالها
یکروز میرسد که همین ناله های سرد
طوفان کند شراره کشد بیخ و بر کند
کاخ بلند ظالم و بنیاد ظلم ها
یکروز میرسد ، یکروز پرشکوه
آنروز میرسد که به شهرو به کوچه ها
از خانه های خائنین ، از کاخ قاتلان
سرها به نوک نیزه و تن ها به خون سیاه
یک روز آفتابی و یک زند گی نو
از راه میرسد ،
رسام روز گار، این نقش میکشد
یک سیل پرخروش زفریاد سالها
یک موج پر تلاش و عظیمی ز خلقها
خلقی که سالها ، چون بنده زیر بار ستم
ظلم دیده اند
ناموسشان فنا شده و خونشان چو می
در ساغر دزدان در جام قاتلان
از قطرۀ شراب دو چشم ستمکشان،
مستی چشیده اند
آن روز شرمگین ، سرها به پیش پا ،
در دادگاه خلق چو بیدی ستاده اند ،
لرزان ز زشتکاری و گریان ز کرده ها،
پشیمان ز ظلمها
قاضی دادگر به کرسی نشسته است ، بر
مسند قضا
در پیش چشم او یک رمه گرگ بسته
به زنجیرعدل و داد
یک حلقه کثیف ، یک جمع رشوه خوار ،
یک دسته دزد عفت این قوم بی پناه.
در بین مجرمین مردی ستاده است ،
با فرق سیقلی و یکی عینک سیاه ، آلوده
از گناه
قاضی بلند شد یک لحظه خیره ماند
از مجرمین وکیل دفاعی طلب نمود
از جمع خائنین، از جمع قاتلان، از دستۀ
دزدان، از جمع رهزنان
دزدان مملکت یکبار دیده های پر از
اظطراب خویش
بر چهار سمت محکمۀ مردم وطن، با
لرزشی به تن
سراسیمه دوختند،
آخر کجا ز دزد از خائنین ملت و ارباب
های پست
فرزند این وطن کی میکند دفاع
دزدی یکی نبود، بی داد بی امان
بازی بجان و عفت و باننگ و نام خلق
آن هم یکی نبود،
جرم ستمگران در پیشگاه قاضی دهقان و
رنجبر
افزون ز صد رسیده و از صد هزار ها
قاضی دادگر اصدار حکم کرد
این جمع دیو سیرت و ارکان قاتلان، با
رحمت یزدان
محکوم مردم اند، مردود آتش اند، باید
که زودتر
سرهایشان رود به سر چوبه دارها.
یک صبح تابناک ، در پیشگاه مردم و در
پارک زرنگار
صد ها هزار دار و به هر دار جثه ای ،
آویخته ز حلق و به کیفر رسیده اند،
آن عقده های بسته که در سینه های
خلق
محبوس مانده بود ،
امروز با شکوه دل انگیز خویشتن، آزاد
گشته اند
مردی میان مردم ، پرهیبت و جلال
فریاد میکشید
آزاد گشته اید ای مردمان ما ،
ای توده های کارگران و ستمکشان ،
اسباب زند گی از آن مردم است ، از مال
ملت است
ای کشور بزرگ ، وین خانۀ عظیم ،
آغوش مردم است ، کانون ملت است ،
آباد میکنیم بر شیوه نوین ما ،
خاکِ پاکِ ما.
جوابس . آهنگر27823
2009-04-25 09:42:25
اين نوبت از کسان به شما ناکسان رسيد...

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق ِ زمان شما نيز بگذرد

وين بوم ِ محنت، از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشيان ِ شما نيز بگذرد

باد ِخزان ِ نکبت ِ ايام، ناگهان
بر باغ و بوستان شما نيز بگذرد

آب ِ اجل، که هست گلوگير ِ خاص و عام،
بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد

چون داد ِ عادلان به جهان در، بقا نکرد
بيداد ِ ظالمان ِ شما نيز بگذرد

در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعو سگان ِ شما نيز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت
هم بر چراغ‌دان شما نيز بگذرد

زين کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار، کاروان ِ شما نيز بگذرد

ای مفتخر به طالع ِ مسعود ِ خويشتن
تاثير ِ اختران ِ‌ شما نيز بگذرد

اين نوبت از کسان به شما ناکسان رسيد
نوبت ز ناکسان ِ‌ شما نيز بگذرد

بر تير جورتان ز تحمل سپر کنيم
تا سختی ِ کمان ِ شما نيز بگذرد

آبی‌ست ايستاده در اين خانه، مال و جاه
اين آب ِ ناروان ِ شما نيز بگذرد

ای تو رَمه سپرده به چوپان ِ‌ گرگ طبع
اين گرگی ِ شبان ِ شما نيز بگذرد

پيل ِ فنا، که شاه بقا مات ِ‌ حکم اوست،
هم بر پيادگان ِ شما نيز بگذرد.
جوابحفيظ الله صمدی 27784
2009-04-12 22:35:45
همه اشعار را بدقت خواندم گلچین اشعار بنظر بنده خوب امد موفق و موئ ید باسزد.
جوابعلی شیخ27727
2009-03-20 22:39:54
هموطنان عزيز سلام!

نوروز و سال نو ۱۳۸۸ را به شما و تمام کافه ملت افغان از صميم قلب تبريک عرض ميکنم و سال خجسته وميمون از خداوند به همه ارزو ميکنم. شاد و سر سبز باشيد.
جوابولی از هالند27642
2009-03-09 00:53:16
سلام به همه هموطنان:
نوروز ۸۸ به همه مبارک!!!

سايه حق
سلام عشق
سعادت روح
سلامت تن
سرمستي بهار
سکوت دعا
سرور جاودانه
اين است هفت سين آريايي
نوروز مبارک
جواباصيل از المان27582
2008-12-19 10:40:07
شما آواره اید دل گرو ما دارید ما ها در وطنیم و دل هایمان آواره ی شماست .
جوابهادی27227
2008-12-15 18:09:49
دوستان بسيار عزيز ومهربان سلام!
روز تاريک و نا ميمونی يازدهم دسمبر ۲۰۰۸ مصادف است به اولین سالگرد وفات نا بهنگام محترم مرحوم محمد عاقل بيرنگ کوهدامنی شاعر بلند پايه . ارجمند واراسته کشور ما افغانستان. که خوشبختانه اینجانب به اداره مرکزی احصائيه به او همکار بوديم و در ان سالها گذشته معرفت حاصل کرده واز ناصع خردمندانه و سخنان ناب اش الهام گرفته بودم با صد درد ودریغ که جا هگاه او در بین دوستان خالیست. اما نه در قلبها بنا به روح پاک اش دعا مغفرت نموده به بازمانده گانش صبر جمیل خواهانم.
مبخواهم بااستفاده از وقت یک قطعه شعر اش را به دوستداران شعرو ادبیات مبنوسم.

مرگِ برگ



در صبحدم ملولم و در شام خسته ام
چنگِ ز ياد رفته و تارِ گسسته ام

اميد باز ديدن يار و ديار نيست
هم در قفس اسيرم و هم، پر شکسته ام

باد آمد و درخت سپيدار خم گرفت
در مرگِ برگ باز به ماتم نشسته ام

در متن اين کتاب، من آن خط سومم
بيهوده می کنی به خدا، باز و بسته ام

خارم، مرا بسوز و به باد هوا بده
گل نيستم، چرا بنمايی تو دسته ام؟

خطاط سرنوشت مرا زشت تر نوشت
بر لوح ِ روزگار خطِ ناخجسته ام

24 دسامبر 2000، لندن
جوابولی از هالند27205
2008-12-05 14:16:14
خارکش پیری با دلق درشت
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لنگان قدمی بر می داشت
هر قدم دانه شکری میکاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وای نوازنده دلهای نژند
در دولت به رخم بکشادی
تاج عزت به سرم بنهادی

نو جوانی ز جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکر گزاریش به گوش
گفت کای پیر خزف گشته خموش
خار بر پشت زنی این سان گام
دولتت کو و عزیزی ات کدام؟
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
داد با اینهمه افتاده گی ایم
عز و آزاده و آزاده گی ام
جوابناممه نمیگم27158
[1] [2] [3] [4] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.