English |  فارسی |  Русский  
صفحه اول
مقامات افغانستان را خراب می کنند
مقامات افغانستان را خراب می کنند
مقامات افغانستان را خراب می کنند
موادمخدر‌نی‌ سوداسی‌وآلپ‌ ساتشی‌ لری‌ طالبان‌ لرنیینگ‌ براساسی‌ عایداتی‌ ودرامدی‌ می‌
هیروین جهاد .لابراتوار های تولیدات ماده گیاهی در افغانستان در حال افزایش است
کارعاقلانه‌ واخلآقی‌ برای‌ رشدجامعه‌ .امنیت‌ منطقه‌ .ورشداقتصاد‌ ی‌ واجتماعی‌ میباشد
شک و تردید روسیه به وعده های طالبان
ارتش روسیه در نزدیکی مرزهای افغانستان تجهیزات جدیدی را در یک رزمایش استفاده کرد
گفتگوی وزرای دفاع سازمان همکاری شانگهای درباره افغانستان
روسیه برنامه ‌ای برای خارج کردن نام گروه طالبان از لیست سازمان‌های ممنوعه را ندارد
مسعودجوان از دورۀ جهاد و مقاومت عبور کند
عدم حمایت شرکت کنندگان نشست مسکو از احیای امارت اسلامی/ رضایت افغانستان و نارضایتی طالبان
استقبال افغانستان از تلاش روسیه برای صلح در افغانستان
اميدوارى مسكو از ادامه مشترك همكارى هاى روسيه و امریکا در مورد افغانستان با روی کار آمدن حکومت بايدن
تلاش های روسیه و ازبکستان بر حل بحران کنونی افغانستان
ابراز نگرانی وزارت خارجه روسیه از حملات موشکی در شهر کابل
پوتین: روسیه بر تقویت پروسه مصالحه ملی ادامه خواهد داد
نشست سه‌جانبۀ روسیه، ایران و هند دربارۀ افغانستان در مسکو
روسیه از جامعۀ جهانی خواست مبارزه با تروریسم را در افغانستان جدی بگیرند
روسیه آماده است که از مذاکرات صلح در مسکو میزبانی کند
وزارت خارجه روسیه حمله در کابل را محکوم کرد
پوتین: حضور امریکایی‌ها در افغانستان به ثبات در این کشور کمک می‌کند
"فرصت پیش آمده در راستای تامین صلح در افغانستان نباید از دست برود"
پرشدن موزیم دولتی هنرهای شرق با آثار بی‌نظیر افغانستان
آماده‌گی کابل برای مقاومت در صورت شکست مذاکرات
کمک روسیه برای مبارزه با کرونا با افغانستان
رقابت جهانی در افغانستان؛ باعث از دست رفتن همکاری‌های منطقه‌ای نشده است
گرم‌شدن کرۀ زمین، سردشدن روابط کابل - دوشنبه
غایبان بزرگ نشست تاریخی بین‌الافغانی
آسیایی مرکزی حلقه ای برای نجات پروسه صلح افغانستان
  روسيه و افغانستان/
وداع با مسعود
/8.9.2004
صالح محمد ريگستاني
هـمه مسـافـر و مـن در عـجب ز طايفه اي
بر آن کسي که به مقصد رسيده مي گـريـند
حوالي بعد از ظهر نهم سپتمبر 2001 بود. من از پنجره مراسم جشن استقلال تاجکستان را تماشا مي کردم، که ودود برايم زنگ زد، صدايش مي لرزيد، مانند کسي که در حالت دويدن يا تيز رفتن با کسي تلفوني صحبت کند. گفت: هرچه عاجل آماده‌ي رفتن شو، پاسپورتت را هم با خود بگير. گفتم: چه گپ شده؟ گفت: از نزديک برايت مي گويم، من در راه هستم و تا چند لحظه‌ي ديگر مي رسم.

عبدالودود از سال 1997 تا 2000 که من در تاجکستان به حيث آتشه‌ي نظامي و نماينده‌ي احمد شاه مسعود کار مي کردم، به حيث معاون من ايفاي وظيفه مي نمود. در سال 2000 من به حيث آتشه‌ي نظامي در مسکو مقرر گرديدم و وي به حيث آتشه‌ي نظامي در دوشنبه.

من در همان هفته به دوشنبه رفته از مسعود - که ما او را آمر صاحب مي گوييم- اجازه خواستم تا به امريکا رفته خانواده ام را به مسکو منتقل کنم، که اجازه داد وگفت: "در آنجا دير نمان و زود برگرد". به عجله لباس پوشيده از بالکن نگاه کردم، ودود هنوز نيامده بود، دلم آرام نگرفت، دوباره برايش زنگ زده پرسيدم چه خبر است؟ گفت: يک دقيقه بعد مي رسم. گفتم: همين حالا بگو چه خبر است؟ گفت: آمر صاحب زخمي شده است. گفتم: زياد يا کم؟ گفت: نمي دانم. پرسيدم: کي گفت؟ گفت: جمشيد - مسوول تلفون وي- .

تا آمدن ودود زمان زيادي بر من گذشت، نمي دانم چرا ما هيچ وقت درباره‌ي شهادت مسعود يا زخمي شدن او زياد فکر نمي کرديم. شايد به خاطري که او را بسيار دوست داشتيم و هرگز چنين افکاري را به ذهن خود راه نمي داديم، يا او را مطمئنانه به خدا سپرده بوديم و باور داشتيم که به او گزندي نمي رسد. من فکر مي کنم علت ديگري هم داشت که گاهگاهي چنين به زبان آورده مي شد: اگر خدانخواسته يک لحظه آمر صاحب نباشد همه چيز ...! ما بر اين نکته خوب واقف بوديم که چگونه همه رشته ها به او گره خورده بود. عبدالودود رسيد و به طرف ميدان هوايي دوشنبه حرکت نموديم. از سفارت امرالله کارمند وزارت خارجه و داکتر عصمت الله را با مقداري دوا نيز با خود گرفتيم. در راه از جزييات حادثه از او پرسيدم، گفت: همينقدر گفتند دو نفر عرب عمليات انتحاري انجام داده خود را در نزديکي آمر صاحب منفجر کرده اند. وقتي به فرودگاه رسيديم هليکوپتر ما نيز رسيده بود. سوار هليکوپتر شده به طرف افغانستان حرکت نموديم. آمر صاحب را قبل از رسيدن ما به شفاخانه‌ي کوچکي در سرحد تاجکستان – افغانستان که جهت تداوي زخمي هاي عاجل جنگ احداث کرده بوديم، انتقال داده بودند. از دوشنبه تا آنجا چهل و پنج دقيقه فاصله هوايي وجود داشت.

هنگامي که به هليکوپتر سوار شديم، پيلوتان مرا به کابين سه نفري خودشان دعوت کردند. اين کاري بود که پيلوتان براي مهمانان يا دوستان خود مي کردند. پهلوي کپتان پيلوت که عبدالواسع بود نشسته به فکر فرو رفتم. دهها سوال در ذهنم خطور مي کرد. بيشتر اين سوالات در باره‌ي اين نبودند که چطور دو تروريست به احمد شاه مسعود نزديک شده اند، و يا از ترتيبات امنيتي مسعود موفق به عبور شده اند، زيرا اوهميشه به خاطر بي باکي اش نسبت به امنيت خود مورد انتقاد ما قرار داشت. من بازرسي يا تلاشي هيچ خبرنگار و يا مهماني را که به ملاقات مسعود رفته اند، به ياد ندارم.

او بارها به خطر مواجه شده و نجات يافته بود، درين مورد کمتر به مشورت ها و تقاضاي دوستانش توجه مي کرد. سالهاي زيادي از دوران جهاد را با دوسه محافظ که هيچ کدام آنها هم کدام تعليمات خاص در اين باره نديده بودند، به گشت و گذار و سير و سفر مي پرداخت. ما يک تعداد جواناني که از نزديک با اومحشور بوديم، داستان هاي زيادي از او داريم که در بسا موارد خود را به خطر انداخته و نجات يافته بود. در اين باره آرزومندم هفته نامه‌ي وزين اميد صفحه‌اي يا بخشي را تحت نام "در باره‌ي مسعود" و يا تحت عنوان ديگري بگشايد تا همه‌ي آنهايي که در باره‌ي او خاطراتي دارند، به نگارش خاطرات خويش پرداخته و از اين مجموعه کتابي يا رساله‌اي در باره‌ي او به چاپ رسد. البته اين مي تواند در مورد شناخت تحليلي ابعاد شخصيت او کمک نمايد.

به داخل هليکوپتر بر مي گرديم، آنچه مرا به شدت آزار مي داد، اين بود که اگر خداي ناخواسته او در اثر همين جراحتها شهيد شود، چه خواهد شد؟ حتي فکر کردن در باره‌ي آن رنج آور و تکان دهنده بود چه رسد به مواجه شدن به آن. با خودم در جنگ بودم تا فکرم را به چيز ديگري مشغول کنم، اما موفق نمي شدم. نمي دانم چرا رويم را به طرف کپتان عبدالواسع گردانيده از وي پرسيدم: وضع مريض ما چطور بود؟ وي که گوشي ها در گوشش بود، مثل اينکه درست نشنيد، يا متوجه نگراني من شد. گوشي را از گوشش کمي دور کرده گفت: نفهميدم. تکرار کردم وضع مريض ما چطور بود؟ گفت: کدام مريض؟ متوجه شدم وي از جريان بي خبر است، براي فرار از حقيقت به دروغي متوسل شده گفتم: خبر نداري که موتر استاد رباني در بدخشان چپه شده و کمي زخمي شده است؟ گفت: ني خبر ندارم، بلکه ما از پنجشير آمده مي خواستيم خواجه بهاء الدين پايين شويم، قوماندان امير جان گفت: مستقيم به دوشنبه رفته ريگستاني و ودود را بياوريد، حالا هم نمي دانم کجا بايد برويم، بدخشان؟ گفتم: نخير به فرخار مي رويم. پس فضاي سکوت بين ما حکمفرما شد و من همچنان با افکار پريشان در جنگ بودم.

بالآخره به ميدانچه‌ي کوچک فرخار- فرخار تاجکستان- رسيديم، به مجرد پايين شدن از هليکوپتر دهها تن از پيلوتان به طرف هليکوپتر هجوم آورده ما را حلقه کردند، کسي از من چيزي نپرسيد، اما همه با نگاه هاي حيران و غمزده به طرف ما نگاه مي کردند. آمر صاحب را يکساعت قبل از رسيدن ما، به همانجا آورده و از آنجا به شفاخانه‌اي که قبلاً تذکر دادم، برده بودند. تعداد کمي از پيلوتان موفق شده بودند او را ببينند، زيرا همه کارها به سرعت انجام گرفته بود. در آنجا دير نمانده به طرف شفاخانه حرکت نموديم، تا شفاخانه پانزده دقيقه با موتر فاصله بود، در نيمه‌ي راه دو موتر ديگر از مقابل ما آمده با چراغ موترشان به ما علامت توقف دادند. ختم شاه رييس امنيت کولاب بود، از موتر پايين شده به مجردي که مرا ديد به گريه افتاد، مرا در آغوش گرفته گفت: آمر صاحب بندگي کرد- اصطلاح تاجکي که براي وفات اشخاص به کار مي برند- من اين خبر را چگونه درک کردم و يا چه احساس کردم، درست به خاطرم نيست، اما هرچه بود من آرام بوده گريه نکردم، تعجب نکنيد چرا؟ هنوز خيلي زود بود باور کنيم که خداوند مسعود را از ما گرفته است، آنهم به اين سهولت و سادگي، نه در يک جنگ خونين، نه در يک محاصره‌ي خطرناک، نه در يک مبارزه‌ي تن به تن. به شفاخانه رسيديم، داخل محوطه‌ي شفاخانه عده‌اي آرام و حيران، بهت زده و خاموش به ما مي نگريستند. ما را به اتاقي که آمر صاحب بود رهنمايي کردند. به روي تخت پارچه‌اي سفيد بر روي او کشيده بودند. بلي، درست مي گفتند آمر صاحب شهيد شده بود. هنگامي که پارچه را از روي او دور کردم تا او را ببينم، غوغايي از گريه برخاست، همه به سختي گريستند، کاش نويسنده‌ي خوبي مي بودم تا کلماتي مناسبي براي به تصوير کشيدن آن لحظات مي يافتم. ممکن است درست باشد اگر بگويم: همه زار زار مي گريستند، مثل گريه‌ي مادري برمرگ فرزند جوان، گريه‌ي عروس بيوه بر مرگ ناگهاني شوهر، گريه‌ي فرزندي بر مادر، گريه‌ي پدري برخانواده‌اي از دست رفته، يا گريه‌ي خانواده‌اي بر پدر از دست رفته، گريه‌ي اصحاب برجنازه‌ي پيامبر يا اهل بيت بر علي و يا مسلمانان برحسين در کربلا.

در چهره اش آثار کمي از پارچه هاي بمب ديده مي شد، زير چشم راستش زخمي کوچک اما عميق به چشم مي خورد، سينه اش سوراخ سوراخ و خونين بود، دو زخم عميق و فرو رفته دقيقاً بر روي قلبش وجود داشت، که سفيدي استخوان سينه اش از آن معلوم مي شد. قسمتي از انگشتان دست راستش قطع شده و در همان طرف زخم بزرگي به قطر پنج سانتي متر در قسمت لگن خاصره ديده مي شد. استاد رباني در اعلاميه‌اي که به نسبت شهادت وي به قلم خودش نوشته بود. کلمه‌ي "پيکر خسته و خونين" را در مورد او بسيار به جا به کار برده بود، پيکر خسته وخونين.

من نمي دانم او چه زحمتي کشيد و چه رنجي برد، و اينک خود آرام خفته، و ما را با يک جهان مشکلات تنها گذارده بود. در حالي که به چهره اش نگاه مي کردم، اين آرزويش را که بارها از او شنيده بوديم به خاطر آوردم که مي خواست در راه خدا شهيد شود، و شد. آخرين بار اين آرزويش را در سال 1992 که در جبل السراج بوديم و قرار بود به کابل برويم، از زبان وي شنيدم. گفت: مرحله‌ي انتقالي مرحله‌ي بدنام کننده است، خوشا به حال آنهايي که قبل از رسيدن به کابل شهيد شدند. آدم اگر در راه خدا سوراخ سوراخ مي شد چقدر خوب مي شد. عادت داشت "من" نمي گفت، و به جاي آن کلمه‌ي "آدم" را به کار مي برد. او واقعاً چنين آرزو داشت، اما ما هرگز چنين چيزي براي او آرزو نداشتيم. پارچه را دوباره بر رويش کشيده به صحن حويلي شفاخانه برگشتم، متوجه شدم عده‌اي دور کسي جمع شدند، به طرف آنها نزديک شدم، ديدم جمشيد مسوول تلفون وي است، بيهوش شده بود، ديگران هم حالت کمي از او نداشتند. در صحن حويلي تعداد زيادي نبودند، چار يا پنج نفر داکتر، تعدادي از محافظان وفادار او رستم، ودود، عالم، ناصر و غيره، اميرجان قوماندان غند هليکوپتر، خليل معاون آتشه‌ي نظامي و ما چهار تن که از دوشنبه رفته بوديم.

آن مجموعه‌ي کوچک به يتيمان بي پدر مي مانست، من از حيث سابقه از ديگران بزرگتر مي نمودم. ما بايد دست به کار مي شديم، ساعت سه بعد از ظهر شده بود، ما ديگر رهبر نداشتيم، ما خود بايد تصميم مي گرفتيم، درمورد کشور، در مورد مردم، درمورد او، در مورد خودمان و دهها مورد ديگر. زمان به سرعت مي گذشت و من مي دانستم اگر دشمن و دوست از اين حادثه خبر شود، چگونه در چند ساعت همه چيز از هم خواهد پاشيد. لهذا همگي را به آرامش دعوت کرده، تصميم گرفتم محمد قسيم فهيم را که در فرخار افغانستان بود با انجنير عارف و قومندان گدا دعوت نمايم. به فهيم خان زنگ زده گفتم: هر چه زود تر با انجنير عارف و قوماندان گدا به محل ما بيايند. پرسيد: وضع آمر صاحب چطور است؟ گفتم: داکتران گفته اند حد اقل دو هفته در بستر بماند، زخم ها عميق اند، اما خطرناک نيستند، هدايت داد شما را طلب نمايم. نيم ساعت گذشت و آنها آمدند، هنگامي که فهيم به اتاق داخل شد، در دهن درب ميخکوب شد، گفت: من چنين فکر نمي کردم. يکبار ديگر همه به گريه افتادند، غمي بزرگ بود، من آنروز بي مبالغه رنگ غم واقعي را ديدم، همه چيز سياه بود، کاملاً سياه و زشت. شايد بگوييد: احساس دروني من بوده است، نخير، من آن را ديدم برهمه جا گسترده بود.

از اتاق خارج شده در حويلي جمع شديم. اينها بوديم: فهيم خان، انجنير عارف، قوماندان گدا، عبدالودود، خليل خان معاون وي، اميرجان قوماندان غند هليکوپتر، داکتر عصمت الله، حاجي رستم، عبدالودود و عالم محافظان وي، جمشيد و ناصر مسوولين تلفون، نگارنده و چند تن ديگر که به خاطرم نمانده. من اول به سخن گفتن آغاز کردم. بعد از اتحاف دعا به آمر صاحب، گفتم:
برادران! ما رهبر خود را از دست داديم، اما سنگر را نبايد از دست بدهيم، آمر صاحب در راه دفاع از حفظ همين سنگرها به شهادت رسيد، ما اگر خود را کنترول کرده بتوانيم اوضاع را هم کنترول کرده مي توانيم، براي حقانيت راه ما چه دليلي بالاتر از اينکه ما در اين راه مسعود را قرباني داده ايم. سپس فهيم خان سخن گفت، و برادامه‌ي راه او تأکيد نمود. در مقابل ما، انبوهي از مشکلات قرار داشت که عمده ترين آنها عبارت بودند از:
1. دشمنان نبايد از شهادت او مطلع شوند.
2. دوستان بايد از شهادت او مطلع گردند، اما نه يکباره.
3. مجاهدين و مردم هم بايد مطلع شوند، اما نه ناگهاني.
4. رهبر جديد کي باشد.
5. مراسم تدفين و تشييع جنازه‌ي آمر صاحب چه وقت و چگونه انجام شود.

بعد از مدتي بحث و غور به اين فيصله رسيديم:
1. راه مسعود ادامه داده شود.
2. فهيم خان رهبري را به دست گيرد.
3. در قدم اول، در خارج کشورهاي دوست از حادثه مطلع شوند و در داخل رييس جمهور و رده هاي بالاي دولت و جبهه‌ي متحد و برادرانش.
4. در قدم بعد مجاهدين و مردم.
5. اين کارها در مدت يک هفته يا کم و زياد انجام گيرد خانواده‌ي وي فقط يکي دو روز قبل از مراسم تشييع و دفن جنازه مطلع ساخته شود، سپس مراسم انجام گيرد، تا آن وقت جنازه در محلي مصئون مخفي گردد. 6. اين فيصله به اطلاع مقاماتي که لازم است رسانده شود، تا اگر کمبودي در آن وجود داشت، اصلاح گردد.
7. موضوع از مطبوعات و هرکس ديگر غير از آنچه گفته آمد، مخفي داشته شود.

براي اجتناب از تفصيل، در چند جمله موضوع از اين قرار بود:
1. رهبري جديد و بازماندگان مسعود خود را با شرايط جديد که ديگر در آن مسعود حضور نداشت، وفق دهند.
2. عکس العمل کشورهاي دوست معلوم گردد که پشتيباني خود را ادامه خواهند داد، يا مانند بعضي کشورها که تنها با سقوط شهر تالقان نزديک بود طالبان را به رسميت بشناسند، اينک با شهادت مسعود تغيير سياست خواهند داد.
3. حالت شوک و تکان شديد به جبهه وارد نشود تا از هم نپاشد بلکه نيروهاي مسلح و مردم آهسته آهسته قبول کنند که حادثه‌اي رخ داده است.
بر اساس همين فيصله هر کدام وظايفي به دوش گرفته به کار آغاز نموديم. وظيفه‌ي من و همراهانم ودود، امرالله، خليل و داکتر عصمت اين شد که جسد شهيد را به جايي مخفي انتقال دهيم، سپس من به دوشنبه رفته با مطبوعات کار نمايم، طوري که مطابق برنامه باشد. فهيم خان و ديگران به طرف افغانستان پرواز کردند، و من و همراهانم جنازه‌ي آمر صاحب را حوالي شام از مقابل شفاخانه با هليکوپتر برداشته به طرف نقطه‌اي که هيچکس جز خدا و ما چند نفر نمي دانست، پرواز نموديم.
بر من روزي سخت تر از آن نگذشته است که او را در سردخانه‌اي تنها گذاشتم ودرش را مهر و لاک نموديم. آخر مسعود براي ما فقط يک رهبر نبود، او براي ما پدر بود، رهبر بود، برادر بود و رفيق بود. او تمام خصايل را داشت، ما از او خاطره هاي زيادي داريم، ما نسبت به او چند يار وفادار با اخلاص زياد که آدمي را کور مي کند و عيب طرف را نمي بيند، نبوديم. ما عميقاً او را مي شناختيم، بر صواب هايش تحسين مي کرديم و برخطاهايش انگشت انتقاد مي گذاشتيم، او خود داراي چنان شجاعتي بود که به اشتباهاتش صادقانه اعتراف مي نمود، و ما را رهبر بودن، يا بهتر بگويم انسان بودن را مي آموخت. او مظهر والايي از خصايل انساني بود که تعريفش در اين مقال نمي گنجد. اما بايد آن را در ذخيره‌ي معنوي اين ملت گذاشت و به نسل هاي بعدي منتقل کرد، مگر مي شود بدون مطالعه‌ي کارنامه هاي نيک بزرگان اين ملت، اساس فردا را گذاشت؟ در راه تا دوشنبه همچنان به فکر فرو رفته بوديم، در دل دعا مي کردم که خداوند مردم ما را کمک کند، من مي دانستم که اگر جبهه با قهر نظامي دشمن بشکند، طالبان با مردم چه معامله خواهند کرد، حتي تصورش انسان را شکنجه مي داد! ساعت از دوي شب گذشته بود که به دوشنبه رسيدم. اولين دروغ را به مادرم گفتم، وقتي پرسيد: آمر صاحب چطور است؟ گفتم: خوب است بسيار قابل تشويش نيست.

فرداي آن ساعت هشت صبح بود که خانواده‌ي مسعود به دوشنبه آمدند، ما آنها را احتياطاً منتقل کرديم تا اگر شکست و ريختي در جبهه آمد، به آنها ديگر بيشتر از اين آسيب نرسد. اما آنها برعکس آمده بودند تا مسعود را ببينند. به ميدان هوايي نرفتم تا به سوالهاي آنها روبرو نشوم، پسرش احمد به برادرم سليمان که به استقبال آنها رفته بود، گفته بود: در داخل هليکوپتر مرا خواب برد، پدرم را ديدم که پيرهن در تنش نيست و سينه اش خونين است. ساعتي از آمدن شان نگذشته بود که احمد برايم زنگ زد. گفت: کاکا من احمد هستم، گفتم: احمد چطور هستي؟ به سوالم جواب نداده پرسيد: کاکا پدرم چطور است؟ گفتم: خوب است، پسر زيرک و هوشياريست، سوالهاي زيادي در باره‌ي او کرد، و من همچنان براي وي دروغ مي گفتم، نقش آزار دهنده‌اي را بردوش من گذاشته بودند، دروغ گفتن، دروغ گفتن به همه کس، حتي به خانواده‌ي او. ما نزديکترين کسان او، امروز به خانواده اش، به پسرش، به برادرانش دروغ مي گفتيم، خداوند مرا ببخشد. گفت: کي مرا پيش پدرم مي بري؟ گفتم: پس فردا. گفت: چرا فردا ني؟ گفتم: فردا بسيار کار دارم. باز پرسيد: کاکا همراه پدرم در آنجا کيست؟ اولين بار بود که در مقابل يک کودک مات مي شدم، اينجايش را هيچ کدام ما فکر نکرده بوديم، بلي، پدرش هم چنين حساس و دقيق بود، چگونه متوجه اين نکته شده بود؟ ما بايد يکي دو تن را به عنوان اينکه در خدمت وي هستند، در جايي پنهان مي کرديم، چنانکه بعداً جمشيد مسوول تلفون وي را در خانه مخفي کرده گفتيم نزد آمر صاحب است. اما اينک من چاره‌اي جز اين نداشتم که از جواب فرار کنم. گفتم: بچيم چقدر سوال مي کني، پس فردا با هم مي رويم خودت از نزديک او را مي بيني.

در کنار صدها تلفوني که در طول شب و روز به آن جواب مي دادم، تلفون هاي احمد نيز همچنان ادامه داشت، تا زماني که يک روز قبل از انتقال جنازه اش، آنها را به ديدن مسعود برديم. درين مورد نمي خواهم چيزي بنويسم، شما خود مي توانيد تصور کنيد که زن، پسر و پنج دختر کوچک وي بر پيکره‌ي خسته و خونين او چه کشيده اند. دنباله‌ي ماجرا را خوانندگان حتماً از طريق تماس و مطبوعات مي دادنند و ذکر آن تکرار است. اينک مي خواهم چند نکته‌اي را در مورد آخرين روزهاي زندگي مسعود بگويم: من آخرين بار او را در دوشنبه ديدم، در خانه اش، عبدالودودهم بود. از روسيه ومسکو و کارهاي ما پرسيد، برايش پاسخ دادم. بعد پرسيد: کار نوشتن کتاب را به کجا رساندي؟ گفتم: بسيار پيشرفت نکرده، اما قدم هايي برداشته ام. بايد تذکر دهم هنگامي که من به مسکو مقرر شدم، به احمد شاه مسعود گفتم: در نظر دارم با تعدادي افسران و عساکر شوروي که در جنگ افغانستان اشتراک نموده بودند، و همچنان کمونيست هاي داخلي ديده، کتابي بنويسم. به اين موضوع بسيار علاقه گرفت و گفت: حتماً اين کار را بکن، و رهنمايي هايي نمود، از جمله گفت: من آثاري را که تا حال نويسندگان افغان و شوروي نوشته اند خوانده ام بعضي بسيار به خطا رفته اند و عده‌اي هم حقيقت و کذب را با هم مخلوط کرده اند. از جمله از چند خطا در اثر جنرال گروموف و "چهره هاي عريان" گلبدين ياد کرد. سپس گفت: از آتش بس (1982) در پنجشير آغاز کن، من گفتم: آتش بس با شوروي ها در پنجشير يک گوشه‌اي از جهاد است، در فرصتش به آن خواهم پرداخت. گفت خير در اين باره تمام نويسندگان شوروي و افغان به خطا رفته اند. از همينجا آغاز کن. بر اساس همين برنامه کار را آغاز کردم، او خود براي اولين بار در باره‌ي علت آتش بس با شوروي ها سخن گفت و من سخنان او را ثبت کردم. همچنان با چند تن افغان ديگر و ترجمان هاي تاجکي که در جريان مذاکرات بودند، ملاقات نمودم. قرار بود با جنرالاني که در آن وقت از طرف شوروي نماينده بودند نيز ملاقات نمايم، و مسعود همان موضوع را مي پرسيد.

پرسيد: تا حال با کدام هاي شان ملاقات کرده اي؟ گفتم: با رده هاي بالا هيچ کدام، اما با پايين ترها تعدادي را ديده ام. گفت: چرا با رده هاي بالا که جريان را مي فهمند ملاقات نکرده اي؟ گفتم: تعداد زيادي از آنها حالا بسيار پولدار و منصبدار شده اند، و اين براي من مشکلاتي را پيش مي کند. به طور مثال اگر من آنها را دعوت کنم به دفتر من نمي آيند، اگر من بخواهم به دفتر آنها بروم در آنجا حاضر نمي شوند يک صحبت طولاني در باره‌ي گذشته انجام دهند. اگر به محل سوم بروم بايد رستوران باشد، در رستوانهاي عادي آنها نمي آيند، و در رستوران هاي مجلل توان اقتصادي من اجازه نمي دهد که آنها را دعوت نمايم. تبسمي نموده گفت: "که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها!" خنديديم، و سپس قسمتي از کتاب را که نوشته بودم برايش خواندم، که مورد پسندش واقع شد. گفت: مطالعه‌ي کتاب هاي نظامي عموماً براي همگان خسته کن است، کوشش کن جريان حوادث داستان گونه بيايد، تا اينجا خوب پيش رفته اي. اين آخرين ديدار من با مسعود بود، فکر ميکنم اواخر ماه اگست 2001 بود.

در اينجا مي خواهم در باره‌ي آخرين روزهاي زندگي مسعود از زبان همسرش، محافظانش، مسعود خليلي وديگران چيزي بگويم. احتمالاً پنجم ماه سپتمبر يعني آخرين باري که خانواده اش مسعود را ديده اند، بيرون خانه بالاي چوکي نشسته بوده، قسمت ساعد دستش را بر روي چشمهايش گذارده بود. ناگهان دستش را از روي چشم برداشته به خانمش مي گويد: من به زودي شهيد مي شوم، نمي دانم سرنوشت تو چه خواهد شد، خياطي را هم نمي داني که کار کني و زندگي ات را پيش ببري. سپس اشاره‌اي به تپه‌اي در عقب باغ شان نموده مي گويد: مرا در آنجا دفن کنيد.

خانمش در اين جريان چندبار سخنان او را قطع مي کند و مي گويد: تو چه مي گويي؟ اما او ادامه داده بعد به احمد پسرش مي گويد: تو مي تواني به يک نفس تا سر قبر پدرت بدوي؟ بعداً قلم و کاغذ را مي گيرد تا وصيتي نمايد، خانمش به گريه افتاده کاغذ را از نزدش گرفته نمي گذارد چيزي بنويسد. روزي که از پنجشير به شمال پرواز مي کند، هنگام لباس پوشيدن به خانمش مي گويد: اين آخرين لباس پوشيدن من در اين خانه است. گويا او در اين چند روز اخير چند بار همسرش را به گريه انداخته است. آن شب با مسعود خليلي صحبتي طولاني مي کند، از سياست کمتر صحبت مي کند و بيشتر به سخنان معنوي علاقه مي گيرد. خليلي گفت: از هر در سخني گفتم، از اوليا، مرشدان مشهور، صوفيان بزرگ، روح، خدا و آسمان ها. بسيار به دقت مي شنيد، بيشتر شنيد وکمتر گفت. در ميان سخنان اين شعر را بسيار پسنديد و آن را چند بار بالايم تکرار نمود، هر بار که مي خواندم به آن عميق مي شد و مي گفت يکبار ديگر بخوان:
فريب جـهان قصه‌ي روشـن است
ببين تا چه زايد شب آبستن است
تا ساعت سه شب همچنان من سخن گفتم و وي شنيد. چون ساعت سه شد از او اجازه خواستم که بروم بخوابم، و الا براي نماز بيدار نخواهم شد. گرچه قلباً نمي خواست اما اجازه داد. بعد از مرخص شدن مسعود خليلي وضو گرفته به خواندن نماز تهجد آغاز مي کند. مسعود هميشه نماز تهجد مي خواند، به وضو گرفتن و نماز خواندن و قرآن خواندن بسيار حريص بود و علاقه داشت، اما هيچگاه افراط نمي کرد.

محافظينش گفتند: آن شب تا صبح نماز تهجد خواند و نخوابيد. بعد از نماز صبح و طلوع آفتاب، که عادت داشت کمي خواب مي کرد بازهم نخوابيد. حوالي صبح ناگهان همه محافظين خود را طلب نموده دستور مي دهد در يک صف مقابل وي بايستند. سپس از اتاق خارج شده بدون اينکه چيزي بگويد به چهره‌ي يک يک آنها خيره مي شود.‌اي کاش آنها مي دانستند که اين نگاه هاي وداع با دوستان وفادار اوست. بعد آنها را مرخص مي کند. محافظانش ازين حرکات اخير او هيچ چيزي نمي دانند، آنها بعداً دانستند که آن نگاه ها، نگاه هاي جدايي بود. در مورد جريان حادثه در داخل اتاق در فرصت هاي بعدي خواهم نوشت. همچنان اگر فرصتي بود و مهلتي، آنچه من از مسعود مي دانم و به خاطر دارم، خواهم نوشت و آرزومندم ديگران هم چنين کنند. مسعود رفت و ما با او وداع گفتيم، اما با جسم او، نه با فکر او.

ستراتژي او بسيار روشن بود: افغانستان مستقل، مترقي، بزرگ و قوي با اسلام معتدل. او نمونه‌ي خوبي از يک رهبر افغان و مسلمان بود. داراي صفاتي والا، مومن، شجاع، صبور و دانا. و مي گفتي اين صفات مانند ابزار کار در دست اويند که مي داند آنها را در کجا و کدام موقع به کار برد، هوش، دقت، خشم، رحم، سکوت، صميميت، مزاح، صبر و عفو. اما چهار چيز را بسيار دوست داشت، چنانکه بعضي اوقات آدم نمي دانست کدام يک را بيشتر دوست دارد: دينش، سرزمينش، مردمش و آزادي!
ارسال اين صفحه به دوستتان
برای چاپ
صفحه اول
اخبار
روسيه و افغانستان
افغانها مقيم روسيه
معرفی چهره ها
آسيای مرکزی
از منابع روسي
مصاحبه
عکس ها
Google

RSS

matlab@farsi.ru








© 2003-2019 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.
--2.1--