English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ تاريخ
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[««] [5] [6] [7] [8] [»»] 
2005-06-08 09:09:48
وردکی بچيم . چرا به فارسی نوشته نميکنی ؟
جوابتبسم8836
2005-05-28 21:10:45
afsos 1000afsos ke shoma ham watanane azez Jenaeate mojahedyn khososan masode mawest ajent shrawy ra Nashenakhtet. aya ahmen Masod lanate nabod ke 20 sale mokamal baname ke zede kamonest ha Jang mekonad .
chor wa chapowol kard . qatar hay gandom ra Dozdy kard Wa ham ba atash kashanyd? aya masod nabod ke lajaward hay panj sher ra dozde kard ? aya masod nabod afshare Zeba Wa Poletakhnik Ra banam jang ba hezbe wahdat lanate azbayn bord.wa besyar chez hay degar..............
جوابwardakay8374
2005-05-20 08:14:44
نگاه نو:
خدمت جناب محترم عرض احترام دارم .
من مباحثه شما را با ديگر هموطنان ما مطالعه نمودم واقعا جالب ومنطقی است ، جالب به اين معنی همچو بحث ها را بالاتراز سویه خود می بینم وماخذ آنرا در یک هسته علمی ارزیابی میکنم . باعرض احترام
جوابعارف8185
2005-05-06 22:50:08
با سلام.
نگاه نو!
بنده نه مريض هستم وته بی عقل زمانی قبل از اين محاهدين فيلمی را بنام دوروز پی درپی به نمايش گذاشتن. و بعد از آن هم فيلم ديگری بنام مسعود افغان از رسانه ها پخش شد. و بدنبال آن
مستندی را از شبكه بي بی سی پخش شد كه نشان ميداد حگونه پيمان بن به بار نشست. همه اين مستند های تصويری و حشم ديد های خود و تحربييات اين سه دهه را پهلوی هم قرار بدهيد و
آنوقت خود خواهی دانست كه حق با كی هاست و بر اين داستان ظاهر شدن مولوی احمد متوكل كسی كه در مستند تصويری كه اين فقير دارد در حواب سوال كه حرا شما در استديوم أدم ميكشيد و دست و پا ميبريد. گفت ما از دنيا برای ساختن كشتار گاه (قصاص گاه) كمك خواستيم حرا به ما كمك نكردند. و نيز به سايت سازمان راوا سر بزنيد ميدانيد اينان كيها هستند.
حقدر ميتوان حقايق را پنهان كرد و مردم را اغفال كرد. خواهش ميكنم خوب بينديشيد.
جوابدردمند افشار7862
2005-05-06 09:49:28
زخمی کارته نو دردمند افشار !
اول خدمت تان عرض شود که : ممکن است شما به نحوی از اين سوو آن سو نظر به علايق مسلمانی و قومی گو شه چشمی به رويداد های تحميلی و خانمان برانداز هفت ثور و هشت ثور داشته باشيد. حرف من به آدرس شما از موضع این هفت ثور وهشت ثور نیست . من میدانم که شما بیماران قابل ترحم ناشی ازین حوادث هستید که راه خود راگم کرده اید. شما به تداوی ضرورت دارید. اما اين برای هيچکسی مهم نيست که مثلا شما دو نفر درين باره چه گونه ميانديشيد ولی حق اين کار را داريد و من هم به حيث يک افغان به آن احترام ميکنم. اما آن چه که من در نوشته های شما ديدم يک نوع کين چرکين عصبيت های قومی است که نه به درد خودتان ميخورد و نه به درد آينده افغانستان و نه چيزی از دست تان برمی آيد. روش مناظره ونگاه به مسايل اين نيست. مرد هستيد اطلاعات ومغز تان را درين باره مطرح کنيد که آدم بفهمد واقعا شما با اين همه گلنگگ چه سطح و سويه داريد و بشود که شما را جدی گرفت.وگرنه من برای تان مشوره ميدهم که به جای اين کار يک مصروفيت سالم ديگری را برای خود دست وپا کنيد. سعی کنيد لااقل راحت باشيد.
جوابنگاه نو7857
2005-05-04 17:47:34
نگاه نو
نياز به مباحثه تيست خودت ديده هايت را بر هم بنه و كلاه خود را قاضی بساز
آنوقت فيلم حوادث سه دهه اخير را مرور كن ديگر تيازی به مباحثه رو در رو با من نخواهی داشت
با تشكر
جوابزخمی كارته نو7835
2005-05-04 17:42:34
نفرت بار ترين و تحس ترين اوراق تاريخ افغانستان عزيز دو روزپی در پی است.
هفت و هشت ثور. هيح فرد افغان را نمييابی كه از اين دو روز داغ نديده باشد.
مرگ بر هفت و هشت ثور.
جوابدردمند افشار7834
2005-04-29 10:57:57
به زخمی کارته تو و دردمند افشار بايد مختصرا خاطر شود که هر قدر ديگ نفرت و تعصب در درون بی حاصل تان بجوشد فقط خود تان را آزار ميدهد. سعی کنيد اين عادت مکروه تان را به نسل بعدی انتقال ندهيد. اين دنيا و راز های خوابيده درپس قضايای افغانستان به اندازه سر بی مقدار شما کوچک نيست. اگر طالب مباحثه مستند هستيد پيشنهاد ميکنم از همه دعوت کنيم وبدون کدام عصبيت و عيب جويی و عقده گشايی مسايل را سالم بررسی کنيم.
جوابنگاه نو7734
2005-04-29 10:54:41
محترم ! منظورت از افراد ذيصلاح کی ها اند؟ اول اين موضوع را روشن کن که من با تو حساب کنم.
جوابنگاه نو7733
2005-04-23 11:25:15
دوستان محترم:
چقدر زيبا و پرو عطوفت بود محترم کابلی را جع به خزينه ملی و افتخار وطن ما احمد ظاهر و استاد نينواز نبشته است.
اگر کسی امکانات در دست داته باشد را جع به تاریخ حقیقی تخت رستم در ولایت سمنگان و پت بامیان معلومات بدهد تا مردم ما بدانند پیش از تعرض عربها به وطن ما مردم ما زندگی ومذهب و فرهنگ چگونه داشت محترم کابلی خوشبخت باشید.
جوابغضنفر معاشر7622
2005-04-22 10:32:00
کامران:
اين موضوع به تاريخ کدام ارتباط دارد که شما پيام تانرا در بخش تاريخ نويشته ايد؟
جوابغلام7592
2005-04-22 09:40:06
من علاقه بسياری به فوتبال و به خصوص به کاسانو بازيکن تيم رم دارم و به شدت طرفتار تيم استقلال تهران هستم
جوابکامران7591
2005-04-11 17:56:14
با سلام.
با دقت به حبهه تفاهم ملی ببيند» حی حهره های را ميتوانيد ببنيد و كدام اوراق تاريخ يادتان ميآيد.
و حندين تفاهم های قبل از اين.
آزموده را باز آزمودن خطاست.
جواباحمد7266
2005-04-11 17:49:51
با سلام.
شما كه امروز آمر صاحب را مقتدا ساختيد. خواهشا خوب عمل كرد ايشان را مطالعه كنيد
نياز به توضيح ديگر نيست. امروز ملت افغانستان مثل گله گوسفند ميماند كه سر گله هر طرف رفت همه همان سو ميرود.
سگ به سايه شير راه ميرفت فكر ميكرد سابه خورش است.
جوابزخمی كارته نو7265
2005-04-07 12:17:29
تا آنجا که یادم می آید در دامن تو دوران کودکیم سپری کردم و حال در دیار قربت از تو دور افتاده ام و ارزو دارم روزی رسد که دوباره به آغوشت برگردم و با تمام وجود فریاد کشم که من برگشتم
جوابیک بنده خدا7123
2005-04-07 02:50:20
کريم:
سربلند و موفق باشی جوان وطندوست
دشمنان مردود هستند .
جواب×7114
2005-04-07 02:46:14
حسين:
حسين آغا : جان است و زبان است،،، زبان دشمن جان است
گرجان بکار است بیرار ،، نگهدار زبان را
جواب××7113
2005-04-07 02:40:16
دردمند افشار:
در سوچ های بلند دست درازی نکو که باز درد زياد ميشه عادت بواسيل پيدا ميکنی .
جواب×7112
2005-04-06 22:53:36
دردمند افشار:
من هم ميتوانم بنويسم که تو احمق و جنايت کارهستی که موجب ويرانی کابل شدی، آيا کسی باورخواهد کرد؟
جوابافغان7104
2005-04-06 19:34:19
دردمند افشار:
کوشش کنيد بدون دشنام و توهين بنويسيد تا سانسورنشود.
جوابغلام7090
2005-04-06 14:14:48
ای افشار مرتجع خاموش نام کسی را در زبان مياوری که نام مبارکش را دهان کثيفت مردار ميسازد خاين ما ازکابل نيستيم دروغ چراميگويی !!! مسعود ان ابر مردی هست که آرزويش آزادی افغانستان و بر آورده شدن کام به خون و خاک غلطيده مردم ستمکش کابل بود. اما افسوس که تو ره واره اشخاص خود فروخته شده احساس نميکنيد مسعود کسی بود که بار ها تقاضا از گلوی گثيف تان ميکرد که جنگ را ه حل در مملکت نيست اما خاين به گب های آمر گوش نميداد و هميشه وقت از شرم گاه باکستانی ميبريد!!! با خبر باش که ديگر اسم ابر مرد مبارزه را در دهنت نبياوری!! شادگل
جوابکريم7082
2005-04-06 14:09:02
ّ هر انسانيكه از باغ بالا به طرف افشار و بعد به طرف كوته سنگی و از آنطرف تا دارالامان. بعد طرف حمن و كارته نو تا پلحرخی برود آثار حنايت مسعود ربانی و سياف گلبدين. مزاری را ميبيند
اگر حشم داشته باشد.
و بعد خواهد پرسيد كی قهرمان است.
جوابحسين7080
2005-04-06 13:57:49
با سلام.
شما حرا نظرات واقعی در باره مسعود را سانسور ميكنيد.
حنايت های مسعود را اگر شما از سايت پاك كنيد آيا از زهن مردم هم پاك ميتوانيد.
قاتل هزاران انسان را حگونه قهرمان ميناميد.
عحب زمان است. بيل زن و فلان زن يكی شده.
حهنم رفتن مسود بخواهيد يا نخواهيد باعث شادی دل سه حهارم مردم كابل و همه افغانستان شد. روح آن شهيدان كه انتقام مارا از آن خاين حنايت كار گرفت و باعث شادی ما مظلومين كه هيح مدافع و منتقم حز خداوند نداشتيم» شاد باد.
جوابدردمند افشار7079
2005-04-02 23:33:28
بکتاش:
مسعود افتخار ما افغانهاست،
جايش در قلب ما افغانهاست.
جوابافغان6897
2005-04-02 17:14:20
مسعود قهرمان افسانوی افغانستان امروز با محکمه دشمنانش در اذهان جهانیان محبوبیت بیشتر کسب میکند .
جواببکتاش6881
2005-03-29 04:25:14
با تشکر از برادری که در موريد تاريخ سر گزشت دو شخصيت بزرگ و محرومان احمد ظاهر و استاد نينواز نوشته کرده اند سپاسگزاری ميکنم.
جوابسيد سره بيک سعيدی6727
2005-03-25 23:41:46
تبسم از کابل:
ميگويند که فرهاد جان دريا هفته آينده در لندن کنسرت خواهد داشت.
جواباسد6648
2005-03-23 17:09:12
تبسم از کابل:
خب اين موضوع به تاريخ چی ارتباط دارد که شما در اين بخش سوال کرده ايد؟
جوابغلام6567
2005-03-23 12:17:36
يک سوال از تمام دوستان ؟ آيا فرهاد جان دريا درين روز ها يا ماها ميخواهد کدام کنسرت را در کابل اجرا کند . يا خير؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر کسی معلومات داشته باشد لطف نموده بنويسد.تشکر
جوابتبسم از کابل6563
2005-03-04 02:19:01
حسين:
شما درست فرموده ايد رژيمهای خود کامه و اوباش طی مدت تقريبا سه ده تا امروز بالای مردم شريف کشور مان جبرا حاکم بوده که سبب بربادی ميهن و کادرهای آن شده است و تا هنوز اين تراژيدی ادامه دارد پس لازم ميدانم که تمام مردم شريف و تمام اقوام و مذاهيب و ايديالوژی ها در يک صف واحد و فشرده بخاطر همبستگی و يک پارچگی اين کشور در تحت يک شعار واحد منسجم و متحد شوند تا باشد از منافع وطن محبوب و مردم به دفاع برخيزيم وطن ويران را آباد و اعمار مجدد نموده باشيم با تشکر از توجه شما عزيزان.
جوابکابل جان6160
2005-03-03 18:33:20
با سلام.
مطلب كه در مورد احمدظاهر . استاد نينواز نوشته ايد گرحه كوتاه اما بسيار مفيد است.
مشكل كه دامنگير ملت به تمام معنی مظلوم ما است اين است . كه بسياری از حقايق داغ های اين ملت به بوته فراموشی سبرده شده است. شهادت مرحوم شهيد نينواز و مرگ مرحوم احمدظاهر زره از آن است. با تاسف تمام آنانيكه در آن روزگار به گونه دست اندركار بودند. امروز در كشور های امپرياليستی آن روز با در دست داشتن پناهندگی سياسی با مصونيت از امكانات آمپريالست ها زندگی آرام و با دبدبه را سپری ميكنند. و افسوسم از آن خون های بيگناهيست كه فقط با گفتن كلامی حانشان را دادند. امروزه هيح كس به خود حرات نميدهد از آنها سوال كند. و متاسفانه با عملكرد حنايت كاران پس از آنها (حهادی ها ) آنها پر روتر از گذشته شده اند.
امید آن داریم همه آنهای كه به نهویی كشتار و ویرانی و مخصوصا دربدری این همه انسان ها را مسبب شده اند روزی به محكمه كشانده شوند. و راز های كشتار های دسته حمعی پلحرخی و سایر گورهای دسته حمعی برملا شده . منتظرین حشم به راه را از انتظاربیرون كرده وبا انتقام از مسببین . بر قلبهای داغ دیده مرهم گزار شویم. لازم به ذكر است كه اینكار فقط از دست ژورنالیست های با درد وبا احساس و انسان دوست میسر است.
با احترام.
جوابحسين6147
2005-03-02 06:45:12
غوث زلمی اکنون در کابل است در در وزارت اطلاعات و کلتور بحيث ريس مفسرين ايفای وظيفه ميکند.
جوابکابل جان6125
2005-03-02 06:41:23
به يادِ نبودِ احمد ظاهر!
احمد غوث زلمي- هالند:
احمد ظاهر آواز خوانِ زمانه هاست، تا زمان است، هنرش درخشش خود را دارد، زيرا او يك هنرمند واقعي بود، هنرمنديكه از سر تا پايش هنر مي باريد و به مردمش پيشكش ميكرد. دوستدارانِ هنرش هم از دل و جان به هنرش ارزش قايل بودند و به آوازش از دل و جان گوش مي دادند و لذت مي بردند. در مدتي كوتاهي كه زيست، به اندازهء قرنها سرود و بهر ذوق و سليقه ناله سر داد. اگر آوازش در كوهي طنين انداز ميشد، چوپان بچه ها گوش به آواز بودند، و اگر در دشت و صحرا ناله ميكرد، آهوانِ تيز تك به فريادش گوش ميدادند، اگر در باغ و بوستان مي سرود، بلبلانِ خوش الحان خاموش ميشدند و گوش به نوايش مي دادند. هرجا كه ميرفت، مجلس و محفلي را به شور ميآورد و زندگي را، زندگي دوباره،... سه باره مي بخشيد. او در بهاري از بهاران ديده به جهان فاني باز كرد و در چنين فصلي، رهسپارِ دنياي باقي گشت.
و حال با تو خوانندهء گرامي’’آزادي‘‘ حرفهاي در مورد احمد ظاهر مان، باهم يكجا از نظر مي گذرانيم:

زياد ميخواستم با وي معرفي باشم و اگر شود همراز لحظاتِ عاطفي اش گردم. چرا چنين خوب ميخواند، بهتر مي سرايد؟ وقتي كه ميخواند، گوئي با تمام احساس و وجودش، آهنگي و سرودي را ميخواهد به شنوندگانش القاء كند و در عُمقِ قلوبِ شان نفوذ نمايد. سالهاي 49 و 50 كه شاگرد صنف ده و يازده مكتب استقلال بودم، توريالي فرزند داكتر عبدالقيوم پسر كاكاي احمد ظاهر همصنفي ما بود، و ما افتخار ميكرديم كه پسر عم او همسبقِ ما و دوستِ ما است، چه رسد به خودِ احمد ظاهر.

از مكتب فارغ شديم و شاملِ دانشگاه. مكتب استقلال كه تازه آباد شده و در جاي قبلي خود پهلوي پاركِ زرنگار نقل مكان نموده بود، مركز پيداگوژيك فرانسه و افغانستان، مصروف كار هاي فرهنگي بود و داراي يك سينماي عصري كه نظيرش در منطقه نبود. ميگفتند مكتب استقلال آنقدر زيبا ساخته شده است كه اگر از بالا، ساختمانِ مكملِ آنرا ببينيد، رسم الخط مكتب استقلال را مي خوانيد. من خود تا حال نديده ام، زيرا با هليكوپتري از فرازش نگذشته ام.

اين مقدمه چيني براي آن بود، كه من با يك عده از فارغانِ مكتب استقلال در اين مركز فرانسوي ها، مصروفِ تحصيل زبان و ادبيات فرانسوي در پهلوي ژورناليزم بودم، و در ضمن هفتهء چند بار از ديدن كنسرت هنرمندان افغاني و فلم هاي جالب فرانسوي در آن سالون، نيز لذت مي برديم.

احمد ظاهر عاشق مكتب استقلال بود و جهت تماشاي فلم هاي فرانسوي، آنجا ميآمد. بار ها و بارها باهم ديديم تا خوب آشنا و آشناتر شديم. ميگفتم ظاهر جان(بعد ها تور جان، كه فهميدم از ناز او را تور ميگويند)، تو فرانسوي هم نمي فهمي، چطور علاقه ميگيري...؟ ميگفت:

چُپ كه مره آب و هواي مكتب، حوض آببازي و سالونش، همراي فلمهاي فرانسوي كشته، به خدا كه كُشته!

به شوخي ميگفتم:

’’نميشه بخريميش! در وقت صدارتِ پدرت اگر عريضه ميكرديم و عذر مي نموديم، شايد ما را مفت قباله ميدادند...‘‘ و بخاطر اين شوخيها زياد مي خنديديم.

دوستي ام با نينواز(فضل احمد ذكريا) ديپلومات، شاعر، نويسنده، آهنگسار و آواز خوانِ نازنين، اين دوستي ها و آمد و شد ها را، خصوصي تر ميساخت. نينواز در قسمت روابط نيك اجتماعي احمد ظاهر، نقشِ بخصوصِ خود را داشت، زيرا بعضي ها در آن مورد، كمي از احمد ظاهر شاكي بودند.

روزي زنداني شد و به نينواز تيلفون كردم كه به ديدنش برويم. ديدنِ آنروز احمد ظاهر از پُشت پنجره هاي زندان(توقيف) از يادم نمي رود. وقتي آزاد شد، سرود: دنياي زنداني، ديوار است+ زنداني از ديوار بيزار است

باز زنداني شد، مادرش وفات نمود، اجازهء موقت دادند تا بالاي جنازهء مادر رود. او ناله سر داد: اي خدا مادرِ من، باز به من ده!...

اكثرا" ميگفتند، بچه وزير است، بچه صدراعظم است، گُلِ گُلزار است، چه غم دارد، اما به گفتهء معروف’’ همان زمين ميداند، كه آتش رويش مي سوزد!‘‘

احمد ظاهر زياد غم و درد كشيد، جنجالها ديد، چشم كشيدن ها را به طرفِ خود ديد و دندان قرچك ها را، تا كه از ميان رفت. آيا واقعا" ديگر احمد ظاهر نيست؟ همين صداست كه ميماند. هرجا كه روي احمد ظاهر است، در هر قاره، در هر منطقه و كشور، در هوا، در بحر، در سرك، در موتر و سياحت و سفر... احمدظاهر را مي شنوي كه زنده است، نفس مي كشد، و با توست، شريك لحظات غم و شاديست: شادي كنيد اي دوستان، من شادم و آزاده ام...

احمد ظاهر سراپا احساس بود، هنرمند بود و در يك كلام انسان بود: دي شيخ با چراغ همي گشت گردِ شهر – كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست.

غريب پرور و خوش برخورد و صميمي بود، با كسي رقابت منفي نداشت، خود را دشمن كس نمي شناخت، هميشه ميگفت: ميخواهم افغانان آرام باشند، در صلح و صفاي هميشگي زندگي كنند و من براي شان بخوانم و بسرايم. اضافه ميكرد: خدا فضل جان، فضل احمد جان را از ما نگيرد، تا او زنده است، هنرِ من نيز زنده و باقي خواهد ماند. و نينواز از اخلاص برايش آهنگ ميساخت و مي گفت: ’’وقتي برايش زمزمه ميكنم و او ميخواند، خواندنِ خودم بدم ميآيد‘‘. و احمد ظاهر ميگفت: ’’اينطور نگو كه بخدا مام بريت بد ميخانم‘‘

نينواز عقيده داشت، احمد ظاهر بي جوره است، مانند و بديلي ندارد. من مي گفتم: فضل جان، آقاي ذكريا، اگر خودت بالاي شخصي ديگري همين زحمت را بكشي، آيا او هم احمد ظاهر نخواهد شد؟ به چُرت مي رفت و ميگفت:’’نه، هرگز نه... شايد از احمد ظاهر بالاتر رود، اما احمد ظاهر نخواهد شد...‘‘

و ما ديديم كه احمد ظاهر جاي خود را داشت و آنرا بخوبي حفظ كرد و نمونه شد براي همه هنرمندان نسل جوان.

زندگي شخصي احمد ظاهر، پُر از فراز و نشيب بود. چند بار پاي عقد نكاح رفت، و اما بگفتهء خودش يكي از آنها برايش خوشبختي بار نيآورد. باري ازش پرسيده بودم:’’تور جان! گناهِ كيست؟‘‘ چشمانش راه مي كشيد، من من كنان ميگفت:’’خدا ميفامه، گمشكو يك گپِ ديگه بزن زلمي آغا!‘‘
جوابکابل جان6124
2005-03-02 06:40:25
شبي كه در آن وقت قيودِ شبگردي نبود، ناوقتهاي شب نزديك فروشگاه بزرگ افغان رسيديم تا كمي ميوه بگيريم. قبلا" برايش گفته بودم، اگر روزي پاي مرا هم بند كردند، ’’آهسته برو‘‘ ي مرا ميخواني ني؟، ميگفت: ’’خي كي، مثلي كه ميخواهي خودت بخواني!‘‘، ميگفتم: ’’اگر مه بخوانم، كس ديگه احمد ظاهره نخات شنيد.‘‘ خلاصه رسيديم به آن محلي كه يادش بخير باد! همين لحظه بوي ماهي بريان به مشامم مي آيد، صداي گلپي فروش و منتو فروش و...

از موتر پائين شديم كه يك صدا، صداي سحر انگيز ما را بخود جلب كرد، در منزل بالايي فروشگاه، كسي را از زندگي آرامش بدور ساخته و مي خواستند با تيل و

نمك آشنايش گردانند، تا بداند يك نان چند فتير است؟! و ساربان آهسته بروي آن بيچاره را ميخواند. دم از پا ميرفت و بايد گوش ميكردي و آن صداي نازنين را مي شنيدي و مي شنيدي... هردو آرام و بيصدا، آن صدا را مي شنيدم كه صدا لحظه يي خاموش شد و من گفتم:’’تور جان! بادارِ گُل، آهسته بروي مرا بايد ساربان بخواند‘‘، با عجله گفت: ’’بخدا كه از مره هم بايد بخواند!!‘‘

روزي دست و پاي مرا هم بستند و گفتند، امشب است كه بايد دريشي سياه بپوشي و عروسي ات ناميده ميشود، ساربان آن زمزمه را تكرار كرد، از احمد ظاهر خبري نبود و من باز خود را در آن شب، در ميدان فروشگاه با همان خاطره و صحبت ها يافتم.

يكماه و چند روز پيش از مرگش، او را در چهار راهي حاجي يعقوب نزديك عكاسي رام كهنه يافتم. باهم صحبت كرديم، بسيار نا آرام بود، عجله داشت و نميدانست چرا؟ ميگفت، متوجه شده در اين اواخر موتري او را دايم تعقيب ميكند. گفتم موتر رسمي يا شخصي؟ گفت نميداند و اضافه كرد: چند روز قبل كسي دروازهء ما را زد و با عجله به حويلي آمد و به زنم گفت: متوجه احمد ظاهر باشيد و دوباره با همان عجله برآمد. من بخاطريكه او را از اين چُرت ها و وسوسه ها كشيده باشم، رفتم به عكاسخانه، چاي دم كرديم و به قصه ها ادامه داديم. لحظه يي خوش گفتيم و خوش شنيديم، تا از آن دنياي جنجالي خود برآيد.

گفتم چرا به تلويزيون آهنگ ثبت نمي كني، شنيده ام احمد ظاهر در برابر آهنگ خود كه ميخواهد لبسنگ كند، مقدار زياد پول خواسته؟ طرفم ديده گفت: و تو باور كردي؟

گفتم: نه، گفت: فضل جان هم برايم توصيه كرده تا چند آهنگ ثبت كنم، چندي قبل دو آهنگم را داود فاراني دايركت و ثبت تلويزيوني كرد: ’’خدا بود يارت‘‘، ’’ليلي، ليلي جان‘‘ را.

بعد ها شنيدم كه خود احمد ظاهر روزي حاضر شده بود كه بدون حق الزحمه تمام آهنگهاي خود را لبسنگ نمايد، كه رئيس تلويزيون وقت او را به تيله تيله و اهانت از تلويزيون كشيده.

با تأسف وقت و فرصت مجال نداد تا از خودش موضوع را مي پرسيدم و فضل جان هم مانند من در مورد خالي ذهن بود، دوستان نزديكش اين حرف را باور داشتند.

آنروز برايش از يك خاطره قصه كردم كه زياد خنديد، بعد رفت كه رفت ديگر نديدمش. مصروفيت هاي رسمي و شخصي اين مجال را ديگر براي مان نداد و تا امروز داغ بدل ماندم. آن خاطره چنين بود:

روزي در منزل شان در مقابل گرزندوي با تني چند از دوستان نشسته بوديم و قصه و خنده ميكرديم، كه پدر بزرگوار شان داكتر عبدالظاهر وارد شدند و با ديدن احمد ظاهر، ظاهرا" به قهر شروع به دشنام دادن به او كرد و گفت كه: ما سالها سفارت، وزارت و صدارت كرديم، حال ما را به نام تو مي شناسند، هه، اين هم شد زندگي؟!

داكتر صاحب ظاهر از چار راهي صدارت جانب منزل شان طرف چارراهي شفاخانه قواي مركز در حركت بودند، كه چند دختر خانم ايشان را مي بيند و ميگويند: اونه پدر احمد ظاهر! بايد ميگفتند، اونه صدراعظم صاحب يا وزير صاحب و يا...

هنرمند اصيل نامش جاودان است و هيچوقت نمي ميرد. مردم هنرمند خود را از هر كس ديگر زيادتر قدر ميكند و كرده اند.

اين سطور را بخاطري نوشتم تا اگر كسي شايد تو خوانندهء عزيز با او آشناي نزديك نبودي، كمي او را بهتر بشناسي، قصه هايش زياد است، اما از حوصلهء اين نامه بدور!

احمد ظاهر هيچگاه نمي خواست كسي از وي آزرده خاطر باشد. وقتي مي شنيد دوستي از وي ناراض شده، به ديدارش مي شتافت، اول عذر خواهي ميكرد و بعد موضوع را مي پرسيد كه چرا و گپ چيست؟ طرف متوجه ميشد و از تور جان معذرت ميخواست و چنين بود كه كمتر كسي را سراغ ميكردي كه از وي در دل كينه داشته باشد و يا رنجيده.

بودند يك عده هنرمندان كه بنام هنرمند بودند و عليه او تبليغات سوء مينمودند، او همه گپ را اول نمي شنيد، اگر مجبور ميشد با حوصله مندي گوش ميداد، سپس ميگفت، شايد حالا عقيده اش نسبت به من تغيير كرده باشد.

با وجود اقتصاد خوب خانوادگي، تقريبا" هميشه مفلس بود. مستحقين را دلجويي و كمك ميكرد. روزي در رستوران سپين زر كه در منزل بالايي تعمير وزارت اطلاعات و فرهنگ موقعيت داشت، نان ميخورديم كه امير محمد مسوول رستوران آمده گفت:

ظاهر جان چندي قبل از دخل رستوران يك مقدار پول گرفتي و قرضدار هستي، اگر ممكن باشد دوباره اعاده نمايي؟

احمد ظاهر هك و پك ماند، بعد گفت: هان، بخدا قربانت شوم، قريب كه يادم رفته بود، خي يك كار كو، همي هفته يا هفته آينده يك كنسرت مرا همينجا بگير، از عوايد آن قرضت را بگير و يك مقدار اگر ماند، به من بده!

چنين شد و موقع حسابي يك پول هم براي احمد ظاهر نماند، گفت: خي يك پنجصد افغاني(آن وقت پول گزافي بود) به من بده كه مفلس هستم. پول را گرفت و از رستوران برآمد. دهن دروازه هوتل سپين زر يك تعداد از بينوايان كه خبر شده بودند احمد ظاهر اينجا آمده، گردش را گرفتند و پول تقاضا كردند.

احمد ظاهر دست به جيب برد و همان پنجصد افغاني را تماما" به آنان توزيع كرد و جانب موتر خود روان شد.

احمد ظاهر انتقاد پذير و حرف شنو بود. از همان سبب است كه در موقع تلفظ كلمات كمتر اشتباه ادبي را مرتكب شده است، خلاف يك عده هنرمندان ما كه در تلفظ بعضي كلمات سخت نارسايي هايي دارند و گپ كسي را هم نمي شنيدند و اگر برايشان افاده ميدادي كه اين كلمه چنين تلفظ ميشود، چنان آزرده ميشدند و مي رنجيدند و تبصره ميكردند، كه فلاني حالا خوده سرِ ما اديب اديب ميتراشد. اما احمدظاهر را كه ميگفتي كه اين تلفظ غلط است، ساز را چپ ميكرد و ميگفت: قربانت شوم بگو كه چطور تلفظ كنم؟ و همانطور ميكرد زيرا ميدانست كه به اصطلاح با يك نقطه فيل قيل مي شود.

احمدظاهر سفر را دوست داشت، بيابان، صحرا، كوه، دره و آب را. هر وقت دق ميشد يا سالنگ ميرفت يا سروبي بالاي بند نغلو ساعتها مي نشست و به اصطلاح غم غلط ميكرد.
جوابکابل جان6123
2005-03-02 06:39:10
روزي با موتر شخصي روانه اي كندز بوديم، كه در مسير راه سالنگ در گوشهء موتر احمد ظاهر را شناختم. ايستاد كردم و سراغش را در كنار آب خروشان كه از صد آب معدني اينجا مفيدتر و با مزه تر است، يافتم. بالا و پائين ميرفت، چيزي را مي پاليد. گفتم چه را گم كردي؟ گفت: با چند دوست ديگر آمده ام، كباب كرديم، بوتل هاي كوك و فانتا را در آب سنگقاله كرديم تا يخ شود، حالا كه مي بينم همه بوتل ها را آب برده، نمي يافيم شان.

خنديده گفتم: تور جان، كوك و فانتا خوب است يا اين آب خدايي! گفت: توهم راست ميگويي، خيالم كه در خانه كابل هستم و بايد كوك و فانتا نوشيد!!

گدي پران بازي را دوست داشت و يگان بار خودش تار را شيشه ميزد. در موقع شيشه زدن افگار شده بود و دنبالهء اينكار را ديگر رها كرد.

در هواي گواراي جلال آباد، زمستاني رفته بود به پل بهسود، كه اجتماع گروه كثيري از بازديد كنندگان شهر جلال آباد مي بود. گدي را به هوا كرده و به اصطلاح مانند پنير بريده شد. سخت ناراحت به نظر مي آمد و از اينكه همه فهميده بودند، احمدظاهر شرط را نيز باخته و آزاد شده است، قريب بود كه گريه كند. ما سر رسيديم و از موضوع آگاه شديم. گفتم:

تور جان، رأي نزن بالاي مرد ها اين روز ها مي آيد، گوسفند نر براي قربانيست! بي محابا خنده اش گرفت و گفت: خوب شد آمدي ورنه خدا و راستي كه گريه ميكردم، راستي سر مرد ها اين روز ها مي آيد. اضافه كرده گفتم: بالاي مرد ها، اما نه... حرفم را گرفته گفت: پيش نرو كه ميفهمم چه ميگي، بيا كه يك ساعت غم غلط كنيم...

و همه مردم آنجا و اينجا احترامش ميكردند، دكانداران اكثرا" از او در موقع خريد پول نمي گرفتند.(دل خانه ايست كه نتوان به زور جا كرد).

بعد از وفاتش همه ساله من و صمد لالا معروف به داردار، بالاي آرامگاه اش سالگرد او را با جمع غفيري از دوستان و هواخواهان هنرش تا سالهاي اخير تجليل ميكرديم، بعد از ختم قرآن پاك، بالاي قبرش آوازش را مي شنيديم و يادش را گرامي ميداشتيم.

روزي همين صمد لالا تقريبا: شش ماه بعد از وفاتش برايم گفت: بريم پيش تور جان شهدا. بعد از ظهر بود رفتيم آنجا. يك شخص دايم از محوطهء قبرش خبرگيرايي ميكرد. صمد او را گفت كه بيل بياور، گفتم چه ميكني؟ گفت پشت تور جان دق شديم، رويش را ميخواهم ببينم. گفتم، چي ميگي صمد لالا، گفت بخدا راست ميگويم. صمد قبرش را باز كرد و من گريختم، زيرا نمي توانستم آن صحنه را ببينم. از دور صمد با گريه چيغ مي زد: زلمي بچيم بيا ترا بخدا ببين كه بچه صدراعظم هنوز هم تر و تازه است، بخدا كه شهيد است، خداوند شهيد را خاك نميسازد. و دوباره قبرش را پوشاند و جانب خانه حركت كرديم.

تا هنوز كه هنوز است، روز 24 جوزا را سالروز تولد و سال مرگش را بياد ميآورم و به روحش يكي دو ركعت نفل ثوابي ميخوانم. بهر پهلوي كه افتاده، در هاي جنت به رويش باز باشد. آمين!

در عيد قربان گذشته باز هم راهي لندن گرديدم. با زلمي خروتي كه خود را معاون استخبارات وزارت داخله، بادي گارد خاص و خواهر زادهء حفيظ الله امين معرفي كرد، آشنا شدم. او برايم در اين مورد اطلاعاتي داد كه خالي از دلچسپي نبود:

از او پرسيدم: احمد ظاهر كشته شد يا مُرد؟ گفت: احمد ظاهر همانروز با دوست بسيار نزديك خود مجبوب الله ملقب به پاچا (كه با محبوب الله محبوب مغالطه نشود) همراه با دو تن از همشيره ها از كابل در يك موتر جهت هواخوري روانهء دره ها و كوه هاي زيباي سالنگ مي شوند. قرار تحقيق، اطلاعات و معلومات بعدي، كمي زياد مي نوشند كه ارادهء دريوري و هر كار ديگر را از دست ميدهند. سيد محبوب پاچا عقب جلو مي نشيند، احمدظاهر پهلويش و دو مسافر ديگر در عقب جا ميگيرند.

موتر با سرعت زياد خلاف رانندگي افغانستان، به دست چپ حركت ميكند و به رفتار ادامه ميدهد. در اينوقت احمد ظاهر در سوچبورد موتر تال يك ساز را گرفته، طبله مي زند، ميخواند و ميگويد: پاچا بدوان كه كيف ميكنه!

پاچا در تحقيق خود ميگويد كه متوجه شدم كه از روبرو يك موتر بزرگ كه شايد لاري بود ميآيد، ديگر چيزي نفهميدم، موتر به كوه ميخورد، بعد چپه ميشود و سيخ سيت بغلي عقب نما در سر احمد ظاهر فرو ميرود.

ما شنيديم كه با تفنگچه شايد اينكار صورت گرفته، زيرا اكثريت مردم به اين عقيده اند.

زلمي خروتي گفت: اولين كس رسمي كه از موضوع اطلاع يافت و خود را به جسد احمد ظاهر رسانيد، برادرم نعيم خان مدير ترافيك كابل بود، و او خود اين صحنه را به چشم خود ملاحظه كرده بود كه مرمي تفنگچه و سوء قصدي در كار نبود.

خروتي اضافه كرد: ما هم شنيديم كه احمد ظاهر را كي كشت و چطور كشت، اگر منظور اين باشد كه احمد ظاهر را ما كشتيم، ميتوانستيم به ديگر طريق او را از بين ببريم، چرا سر جاده و در موتر؟

زلمي خروتي علاوه كرد: خوب بخاطر دارم كه امين صاحب(حفيظ الله امين) از ترون پرسيد: شنيدم با احمد ظاهر ميانه ات خوب نيست، چرا؟ ترون گفت: به شما اطمينان ميدهم كه چنين سخني در كار نيست و كاملا دروغ ميباشد. بعد ها ترون از من(زلمي خروتي) خواست تا احمد ظاهر را به دفترش ببرم، وقتي موضوع را با احمد ظاهر در ميان گذاشتم، اول كمي ترسيد بعد حاضر شد. رفتيم به دفتر ترون. ترون با بسيار مهرباني با وي صحبت نموده او را در بغل گرفت و برايش اطمينان داد كه تا ما هستيم، چرت و فكرت از هر ناحيه آرام باشد.

پرسيدم: من بعد ها از داكتر حيدر زيوري كه زماني محصل طب كابل بود و از من بعضي كلمات و جملات فرانسوي را مي آموخت و به شوخي برايش مي گفتم، من سمت استادي ترا دارم و بعد ها نطاق راديو تلويزيون شد، آنوقت او داكتر موظف شفاخانه ولايت پروان(چاريكار) بود كه بار اول جسد احمد ظاهر را آنجا انتقال داده بودند، او هم در مورد چيزي زياد نمي فهميد، چرا؟

گفت: احمد ظاهر را جهت تداوي عاجل به چاريكار انتقال دادند، اما وضع او خطرناك بود، براي جلوگيري از ضياع وقت او را به كابل انتقال دادند، ممكن از آن سبب داكتران انجا براي علاجش نسبت كمبود امكانات طبي، چيزي كرده نتوانسته بودند.

شما چه كساني را به جرم اين مسأله گرفتار كرديد؟

همه شانرا

همان سه نفر را؟

بلي، اما چون نزد ما قاتل نبودند و شواهد گواهي ميداد كه حادثه ترافيكي است، نه سوء قصد، همه را رها كرديم.

شنيدم پاچا صاحب پاسپورت گرفت و امريكا رفت، آيا اجازه داشت؟

بلي، چون نزد ما قاتل نبود، مانع مسافرتش كسي شده نمي توانست.

بسيار خوب، اين حرفهاي بود كه نزد مردم هنوز حل ناشده باقي مانده است. از شما آقاي زلمي خروتي تشكر كه معلوماتي را اظهار كرديد.

و حال از چند تن ديگر كه در قيد حيات تشريف دارند، از موضوع كاملا" يا قسما" مطلع هستند، صميمانه از كپهاي خروتي درست است يا نه، دهن باز كرده در همين’’آزادي‘‘ حقايق را بنويسند. اگر در سابق از مسأله ترس داشتند، حالا كه ترس از ميان رفت. و آنعده عبارت اند از خانم احمد ظاهر در زمان وفاتش، سيد محبوب الله پاچا، و دو همسر ديگر شان يا شاهدان عيني ديگر و يا دو همشيره كه همسفر شان بودند.

من فقط منحيث وظيفه ژورنالستيك خواستم تا اين معما سر انجام حل و يا به راه حلي نزديك شود. ژورناليستان يك قدم جلوتر از پوليس اند. همه اي ما و خوانندگانِ كاوشگر، منتظر توضيحات بيشتر درين زمينه مي باشيم. لطفا" در باره معلومات و اطلاعات مستند تانرا به نشريه’’آزادي‘‘ بفرستيد.

يار زنده و صحبت باقي!/
جوابکابل جان6122
2005-02-14 07:19:37
هنرمند و آهنگساز بزرگ!
تابستان داغ 1358 بود و قوماندان سپيده داغ (حفيظ الله امين) كه استاد خودش و رهبر حزب خلق(تره كي) را خفه نمود و آبي هم از آب تكان نخورد و پرچميان بلند رتبه رقيب اش را به كشور هاي مختلف تبعيد كرده بود- سلسله تصفيه كاري اش از وجود دانشمندان و روشنفكران، اهلِ معارف و اهل نظامي و روحانيون پاكيزه و حتي كسبه كاران و پيشه وران، زمين داران و باغ داران... دوام داشت، ستيز عقيده و دوگانه انديشي در ميان تازه به دوران رسيدگان، چنان برملا بود و وحشتناك شد، كه دست برادر در يخن برادر بود و آبرو و خون پدر بر سر دسترخوان فاميل ريخته ميشد. وحشت و ترس و دلهره سراسر افغانستان را گرفته بود، بخصوص زندگي كابليان و باشندگان آن شهر زيبا خفه كننده شده بود- شبانگاههان پرده هاي سياه بر در و پنجره ها زده ميشدند كه يكباره نظاميان سرسپرده اي گارنيزيون بالاحصار در روز روشن سر به شورش زدند و دست به اسلحه كشيدند و چند تاريكدل نظام را از پا درآوردند.
دولتمردان كه حار بودند و خونخوار، از بيم سقوط و اضطراب زياد دست و پاچه شدند و براي مهار كردن قيام كنندگان دستور سركوب فوري را از زمين و هوا دادند. آواز انفجارات، بم هاي پرتاب شده از هوا و شليك توپهاي ثقيل بالاي قيام كنندگان، شهر كابل را مي لرزاند. مردم، در و دكان بستند و بطرف خانه هاي خود شتافتند.
نينواز نيز از دفتر و محل كار خود براي دستيابي كودكانش از كودكستان مربوط با موتر سپورتي شخصي اش بيرون برآمد. دروازه بانان كودكان او را تسليم نميدادند و ميگفتند هنوز دستور برايشان نرسيده است. نينواز بخانه اش از بلاك 28 الف مي آمد تا از مادر پير و خانم جوانش نيز اطمينان حاصل كند، كه آندو را در گريه و ناله مي بيند و ميداند كه مويه اي آنها از فراق فرزندان كوچك شان است.
نينواز بار ديگر بهمراهِ يك تن از اعضاي فاميل، مرد پاكنهاد ديگر حبيب ذكريا راهي كودكستان ميشوند. هنوز به محافظان دروازه كودكستان، دستور تسليمي و رهايي كودكان، از مقامات ذيربط نرسيده بود، گويي همه در هول و هراس خود و قدرت خود بودند، تا به توجه به اولياي مردم. هرچند نينواز اصرار مينمآيد كمترين توجه به عذر و زاري او ميشود. سيماي پريده و لرزان اطفالش را مي بيند كه در پُشت ميله هاي دروازه كودكستان، پدر شانرا با ناله و گريه ميخواهند.
در اين اثنا نينواز فصيح زبان، احساسات خود را گرفته نمي تواند، به دروازه بانان كه اكثرا" كارمندان’’كام‘‘(پوليس مخفي)، بودند خطاب ميكند:
’’... كلانها را خو كشتيد، حالا نوبت اطفال رسيده است...‘‘(از قول فضل الحق، شخصيكه در منزل نينواز كار ميكرد). اين خطاب او كفايت ميكند به دستگيري نينواز و بعد هم نابودي او و همراه اش در همان روز 18 اسد 1358، روز قيام بالاحصار كابل
جوابکابل جان5676
2005-02-14 07:16:58
’’نينواز‘‘ كى بود؟
اسمش فضل احمد، نام فاميلي اش زكريا و متخلص به نينواز، فرزند فيض محمد خان زكريا بود. پدرش وزير معارف دوران شاهي و در شعر’’فيض محمد كابلي‘‘ تخلص مي نمود.
نينواز هنوز جوان بود كه در پهلوي درس و سبق، علاقه به نواختن آلات موسيقي(اكارديون، هرمونيه و طبله) و آواز خواني داشت و با استعداد ذاتي كه داشت، زود هم در اين فن رشد نمود.
او در صنف 11 يا 12 ليسه استقلال بود، كه چهلمين سالگرد استرداد استقلال كشور را بطور فوق العاده جشن ميگرفتند. به وزارت معارف دستور داده شد كه هر ليسهء پايتخت در روز رسم گذشت معارف، گروپ ترانه خوانهاي خود را داشته باشد. ادارهء ليسه استقلال اين وظيفه را به نينواز سپرده بود. او براي شعر: (قوم افغان افتخار آسيا- عسكر سنگين وقار آسيا)، چنان كمپوزي ساخت و اين ترانه را بالاي شاگردان ليسه استقلال آنقدر پخته نموده بود، كه اگر در روز قضاوت و داوري در لوژ غازي ستوديوم در كنارِ پادشاه، حكميت و قضاوت بدوش مرحوم عبدالغفور خان برشنا نمي بود، بي ترديد گروپ ترانه خوانهاي ليسه استقلال درجه اول ميشدند، چونكه استاد برشنا كمپوز ترانه خوانهاي ليسه نجات را خود ساخته و با آنها مشق و تمرين نموده بود و در هنگام داوري، رأي بر مقام اول ليسه نجات داده بود.

فضل احمد زكريا ’’نينواز‘‘، ليسه استقلال را به پايان رسانيده بعدا" شامل پوهنتون كابل در فاكولتهء حقوق و علوم سياسي شده بود و بعد از فراغت از پوهنتون، در وزارت خارجه وظيفه اجرا مي نمود.

با وجوديكه در سفر هاي رسمي و دپلوماتيك، شرايط برايش ميسر بود كه در خارج زندگي نمايد، مگر او وطنش را برابر جانش دوست داشت و آرزوي پاك داشت كه در پهلوي ماموريت رسمي، در پرورش استعداد هنري جوانان افغانستان در رشتهء هنر آواز خواني خدمت نمايد، خدمت بي پاداش و صادقانه.

نينواز با ساختن كمپوز هاي دلنشين و تصنيف ها و ترانه هاي نازنين، شاگردانش را تا به سكوي افتخار و شهرت نمي رسانيد، آرام نمي گرفت. وقتي مرحوم عبدالرحيم ساربان نزدش آمد و برايش خواندن هاي: ’’من نينوازم، شبهاي هجران، ني مي نوازم...‘‘ و يا’’خورشيد من كجايي؟، سرد است خانهء من...‘‘ و يا’’شد ابر ها ره پاره، چشمك بزن ستاره، از من مكن كناره...‘‘ را ساخت، ديگر ساربان با صداي سحر آميزش محبوب قلبها و عاشقها شده بود و شيفته گانِ آوازِ او نه تنها جوانان شوريده بودند، بلكه پيران صاحبدل نيز گوش به آواز ساربان مي دادند.

و هنگاميكه خانم فريده مهوش، زانوي شاگردي به مقام هنر نينواز زد، نينواز به او قول داد كه تا بمرحلهء استاديش نرساند، از سعي به اين هدف دريغ نمي نمايد. و با كمپوز ها و ترانه هاي نينواز، مهوش استاد شد. البته انكار استعداد و صداي دلپذير اين خانم وطنپرست را نيز ناديده نميتوان گرفت، كه خداي عمر و هنرش را از مردمش نگيرد.

ميگويند مهوش آنقدر انسان با پاس است، كه در هنگام استاديش، نينواز دستانِ او را ميبوسيد. زهي افتخار به استاد مهوش و زهي افتخار به هنر نينواز و خدمات صادقانهء او اندرين راه!
و خوب بياد است كه وقتي نينواز، جوان بلند قامت ديگر را كه اصلا" قاري قرآن شريف بود، به شاگردي گرفت، كه او غلام سخي حسيب بود و وقتي آزمايش كرد گفت، در صداي تو بركت آيات قرآن است و برايش كمپوز و خواندن قالين باف را ساخت: (بيا بريم قالين ببافيم سوي آقچه، تخته تخته، پارچه پارچه، قالين هاي سرخ و سفيد، براي يارِ برگ بيد...)
و چون اين شاگردش نيز بدلش خواند، همرديف با تخلص خود برايش لقب’’دلنواز‘‘ را گذاشت كه بعدا" آن حسيب شد دلنواز، و دلنواز هم اگر هنر خواندن را در نيمه راه به علت ازدواج رها نميكرد، با استعداد و افسونگري آوازي كه داشت، شهرتش به بيرون مرزها ميرسيد.
و اما شاگردِ ديگرش كه تا با نبودِ خودش با نينواز بود، يعني احمد ظاهر شهيد چنان از فيض هنر كمپوز ها و تصنيف هاي دلنواز بهره برد، كه حديث و آوازهء شهرتش مرز ها را شكست و نه تنها تا امروز محبوب قلبهاي افغانها است، بلكه تاجكيان، ايرانيان و قفقازيان نيز در ترانه ها و هر بيت و آوازش، درد و هم عشق خود را مي يابند. از همين خاطر است كه شاعران زياد تاجيك در زمان حيات شهيد احمد ظاهر، تصنيف و شعر خود را افتخارانه به او ميفرستادند و خواهش مي نمودند كه شعر هاي آنها را در لابلاي موسيقي با صداي افسونگرش بخواند. از همين بابت در تاجكستان مجسمهء او را ساخته اند. همه ساله در روز تولد و در سالگردِ نبودِ او محافل ياد و بودش را گرامي ميدارند و با دريغ كه در وطن اصلي اش هنوز قبر شكستهء او را كسي ترميم ننموده است و از ياد و بودش و از علت اصلي نبودش و استادش نينواز، خبري نيست كه نيست.
و شاگردان ديگر نينواز احمد ولي، هنگامه، سلما، سيما ترانه، مرحوم اكبر رامش و ديگران كه هر كدام بجاي خود و بهنگام خود و به علاقمندان خاص خود مقام والا را داشتند و دارند. اضافه پردازي نخواهد بود و سخن حق و بجا هم خواهد بود، كه اگر احمد ظاهر تا امروز جاي در دلهاي مردم كشور ما و در قلبهاي مردمان تاجيك زمين و قفقاز زمين دارد، نيمه افتخار آن در كمپوز ها و ترانه ها و تصنيف هايست كه نينواز براي اين شاگرد بي بديلش از دل و جان ساخته و ارزياني نموده.
از مردم داري و شخصيت و كركتر نجيبِ نينواز برعلاوه ايكه در چشم ديد نگارنده، نقش آن روزگار حلال است كه با او سلام و عليك بود، بخوانيم كه دوست شبها و روزهاي خوب زندگي و رفاقت با او، محترم عبدالرشيد بينش در كتاب بارقه هاي بينش در صفحات 346- 347- 350) چه مي نويسد:
جوابکابل جان5675
2005-02-14 07:15:16
... او جوان خوش معاشرت و دست و دلبازي بود كه همه رفقا شيفتهء تربيه عالي و حسن خُلقِ او بودند و هركجائيكه مي بود او را چون نگيني در حلقهء خود ميگرفتند. مساعدت بدوستان و نيازمندان را از جان و دل مي پذيرفت. بلي، سالهاي درازي پيش در كنار او از ميدان بزكشي بگرامي بر ميگشتيم و قرار بود او مرا به شهرنو برساند. سياهي شام همه جا را فرا گرفته بود. ديدم موتر او از نيمه راه چمن حضوري به جاده ميوند برگشت. پرسيدم چرا شهرنو نرفتي و راهِ خود را كج كردي؟ با تبسم حزن آلودي گفت: يك توقف مختصري در اينجا دارم، بعد ميرويم.

در نصفه راه جاده ميوند در كنار جاده توقف كرده از موترش پائين آمد و به دكانِ محقر و كم متاعي كه در داخل كوچه در پرتو يك نور ضعيف برق روشن بود، نزديك رفت. صاحب دكان كه لباس ژوليده به تن داشت و كلاه و دستار كهنه اي فرق او را مي پوشانيد، در برابر نينوازعجولانه به پا خاست و با دو دست با او مصافحه كرد. چيزي بهم نجوا كردند كه من نفهميدم، زود برگشت و دكاندار از دكانِ خود پائين پريد و با پاي برهنه چند قدمي به دنبال نينواز آمد و به اشارهء دست سلامها داد و دوباره به سوي دكانچهء خود روان شد.

نينواز به سوي موتر برگشت. وقتي داخل شد، پرسيدم فضل آغا چه خريدي؟ با خنده گفت: فقط يك قطي گوگرد و اين هم يك مُشت توت براي القاصد. آنوقت عقده اش تركيد و گفت: ’’بادار! اين مردِ بيچاره هفت سر عايله دارد كه عبارت است از پنج طفلِ قد و نيم قد، چنانچه ديدي متاع دكانِ او از چند تُكري توت خشك و جواري و نمك و شمع و گوگرد و مقداري هم خورد و ريزهء ديگري، تجاوز نميكند و قيمت آنها هم از سه صد افغاني بالاتر نميرود.

منظور او را از توقف در برابر دكانچه وملاقات او را با دكاندارِ كم بغل بخوبي درك كردم و بيش از آن كنجكاوي را لازم نديدم. خاموشانه به سوي شهر نو روان بوديم و من در طول راه، عواطف انساني و جوانمردي او را مي ستودم. چند قدمي به تانك تيل پارك شهرنو نمانده بود، كه موتر به جكته زدن پرداخت. نينواز ملتفت شد كه تيل موتر به نقطه صفر رسيده است. به مشكل خود را تا تانك رسانيد. از موتر پائين شد و جيب هاي خود را به پاليدن شروع كرد، اما هرچه جستجو كرد پولي نيافت. با معذرت بمن مراجعه كرد و پنجاه افغاني خواست و من فورا" پرداختم و فهميدم كه تمام آنچه در جيب داشت، آنرا به همان دكاندارِ بيچاره پرداخته بود...

پس از ناپديد شدن نينواز از صحنهء زندگي، منزل او به نشانهء همدردي از دوستان و عزيزانِ او و خانمش، پُر و خالي ميشد و هر يك آمادگي شانرا براي انجام خدمتي به خانوادهء او ابراز مي داشتند، اما مرديكه رنج فقدان او را كشيد و پيوسته كمر خدمت را در راهِ رفاه و آسايش خانواده بست، فضل حق بود كه هرگاهي نامي از نينواز بميان ميآمد، اشك از چشمان غمديده اش جاري ميشد، گلويش را عقدهء تلخي مي فشرد، آه ميكشيد، سر زانوي غم مي نهاد و در گوشهء مي خزيد و مي گريست: اين مرد همان دكاندار فقير جادهء ميوند بود كه نينواز در هر ماه قسمتي از معاش خود را به دخلِ او ميريخت. فضل الحق تا روزيكه خانوادهء نينواز در وطن بود، در خدمتِ آنها بود و خود و زندگاني خانوادگي خود را مديون نينواز مي دانست. تا جائيكه آگاهي دارم، خانم نجيب و شريف نينواز(عاليه) بياد شوهر نامدارش، با سحر دخترش و حارث پسرش در ايالت ويرجينيا زندگي دارند.

در قدرداني و وصف و ستايش از هنر و آواز نينواز، شاعران و نويسندگانِ چند قلم بدست گرفته اند و چيز هاي در خورِ مقام هنري و انساني او سروده اند. از جمله استاد خليل الله خليلي، جناب حامد نويد و ارادتمندانِ ديگر در سال 1346 خورشيدي، هنگاميكه نينواز سكرتر اول سفارت كبراي افغاني در انقره بود و استاد خليلي هم سمتِ سفير كبير را داشت، شبي در محفل ادبي و روحاني، شعر (باغبان و خزان ) را خواند، كه نشر آن متأسفانه از حوصلهء اين مختصر بدور است./
جوابکابل جان5674
2005-02-13 15:40:46
در تاریخ استرالیا افغان ها جای خاص خود را دارند. افغان ها شتر و یا اشتر را در این قاره با خود بردند و در پیشرفت استرالیا سهم گرفتند. انگلیس ها با خود خرگوش و خوك وحشی را برای شكار از اروپا بردند اما چون طبیعت استرالیا برای زندگی این حیوانها سازگار نبود و طبیعت این قاره دفاعی در برابر شان نداشت این حیوان ها تا امروز به اشجار و حیوانات استرالیا ضرر میرسانند و یكی از مشكلات بزرگ این قاره شده اند. در مقابل شتر از همان اغاز به زندگی در استرالیا خود را وفق داد و برای مهاجرین اروپایی كمك كرد تا از دشت های سوزان این قاره بزرگ خود را از جایی به جای دگر برسانند و بعد كه ماشین جای حیوان را گرفت و همه شتر ها ازاد شدند انها در صحراهایی استرالیا به زندگی عادی شروع نموده بدون انكه برای طبیعت این قاره ضرری برسانند!
بلی دوستان عزیز ما افغانها در همه جای دنیا كه میرویم از خود یادگارهای زیبا و مفید بر جای میگذاریم!
جوابوطندار5655
2005-02-03 15:41:55
///:
ميگن دل شير نداری سفر عشق مکن ................
ديگر بيادر جان ایقه که ميترسی برو دغارت پت شو آدم که یک مطلب را نوشته کرد اول نام خود را مینوسد که مردم بفهمد کاین آفازاد کی است باز برش جوابشه ده دهنش بته . آدم دیگه
جوابفهيم5272
[««] [5] [6] [7] [8] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.