English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ شعروادبيات
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[««] [14] [15] [16] [17] [»»] 
2006-07-09 20:52:48
کلبه کوچک قلبم
دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمی گنجد
غمی دارم زدلتنگی که در عالم نمی گنجد

(محتشم کاشانی)


جوابhasib herawi15862
2006-07-09 20:51:31

از زندگی آموختم که به هر نگاهی دل نبندم.که همه نگاهها پيام آور عشق نيستند.همه نگاهها معنی دوست داشتن نمی دهند و همه نگاهها ريا نيستند
جوابhasib herawi15861
2006-07-09 20:45:05
در"انتظار" بهار

چراغ خانه را روشن كنید آواز بگذارید

كسی باید بیاید لای در را باز بگذارید
بیفشانید آبی بر حیاط و یادتان باشد
كه در بالای مجلس چار بالش ناز بگذارید
بجنبید و بیندازید نقلی در دهان غم
به پا خیزید و در دستان شادی‌ ساز بگذارید
الا دلهای تمرین‌كرده دور از او پریدن را
از اینجا تا رسیدنگاه او پرواز بگذارید
بیاید بیشتر گل می‌دهد بیش انتظاران را
اگر دل كنده‌اید از این صبوری باز بگذارید
نگاهش راهزن بسیار دارد من كه می‌ترسم
مگر در رهگذار چشم او سرباز بگذارید

عباس چشامی
جوابhasib herawi15860
2006-07-09 20:42:35
تبسم کرده در آيينه ی يادم تماشايت
خيالم رفته تا افسانه های شهر رؤيايت

من از ديروز و امروز خودم چيزی نمی خواهم
مگر ای عشق پروازم دهی از بام فردايت

تمنای تماشای تو در جان من آتش ريخت
ببين با من چه کرد ای جان تماشای تمنايت؟

من آن فانوس خاموشم ! شب آرای فراموشم !
که رخت نور می پوشم به شوق جشن يلدايت

فصل سبز آرزوها


به ياد آرزوهايی که با هم داشتيم ای عشق
پرستو می شوم در فصل سبز آرزوهايت

مرا با نو بهارانم رها کردی و کوچيدی
کجا رفتی که خشکيده بهاران شکوفايت؟

گل جان تو ديگر ذوق سابق را ندارد ٬‌ آه!
کجا رفت آن نوازش های جان ذوق پيمايت؟!

ترا در آبروی روز های رفته می جويم
بيا که دربيانی تازه خواهم ساخت معنايت!

احسان برات پور
جوابhasib herawi15859
2006-07-09 19:50:29
فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق ديوانه من

هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در میان بستر نرم
بروی سينه اش مستانه لرزيد

گنه كردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی كه گرم و آتشين بود
گنه كردم میان بازوانی
كه داغ و كينه جوی و آهنين بود

Frooq farokhzad
جوابhasib herawi15857
2006-07-09 01:01:52
بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
يا خزانی خالی از فرياد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد:
روزی از این تلخ و شيرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سايه ی زامروزها، ديروزها

ديدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فرياد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خويش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تيرهء دنيای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با ياد من بيگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران می شود
روح من چون بادبان قايقی
در افقها دور و پيدا می شود

می شتابند از پی هم بی شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خيره می ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگير خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و نن

Frooq farrokhzad
جوابhasib herawi15839
2006-07-08 23:08:05
گر عمر مهلت ام داد، بسیار مینویسـم
زین شعر بی سر و ته، صد بار مینویسم
قلب شکسته دارم، شاید که باورت نیست
جور و جفای بسیار، از یار مینویســم
بی ادعای شهرت، هر چیز در دلم بود
از رنج درد دایم ، شهکار مینویســم
پـنهان کـجا نمودن ، این حرف راستین را
دادی مرا تو آزار، آزار مینویســم
شبهای سرد و خاموش گردد مگر فراموش
با روز و آفتابی، دیــدار مینویســم
من ناله می نویسم ، من درد مینویسـم
با دشمن قدیم ام ، پیکار می نویسـم
گلزار هستی من رنگ بــهار کم دید
پژمرد برگ و بـارش من خار مینویســم
نعمت الله ترکانی

جوابhasib herawi15835
2006-07-08 02:15:27
محمد علی بهمنی

امشب ز پشت ابر ها بیرون نیامد ماه
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب !
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب !

پشت ستون سایه ها روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب

میدانم آری نیستی اما نمیدانم
بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب

هر شب ترا بی جستجو میافتم اما
نگذاشت بیخوابی به دست آرم ترا امشب

ها... سایه ای دیدم ! شبیهت نیست اما حیف !
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تومی آمد از هر چیز
حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشت ابر ها بیرون نیامد ماه
بشکن قرُق را ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشید ند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تا امشب

ای ماجرای شعر وشب های جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب
جوابرهو هراتی15817
2006-07-07 11:42:33
فصل چشمانت

آشفته اند و زيبا
لبريز از شراب بلورين اشک
گويا انتظار يک بارخفتن مژگان را دارند
تا در سکوت يک مژه زدن
هر چه در جام است
در ساغر مرمرين گونه هايت بريزند
و خود آرام آرام به آغاز فصل آرامش بيانديشند
مريم عاکفی
جوابhasib herawi15801
2006-07-07 11:40:30
پدر!

قسم به دل مهربان و بیرنگ ات
چند یست در میان کتاب قا موس واژه های دلم
به دنبال واژه ای سر گردانم
تا بزرگواریت در قا لبی ترسیم کنم

اما عا جزم

جوابhasib herawi15800
2006-07-07 11:34:53
اشكي در گذرگاه تاريخ

از همان روزي كه دست حضرتِ قابيل ،
گشت آلوده به خونِ هابيل .
از همان روزي كه فرزندانِ آدم ،
زَهرِ َتلخِ دُشمَني در خو نِشان جُوشيد ،
آدَميَت مُرد !.
گَرچه آدَم زِنده بود .
از همان روزي كه يُوسُف را برادرها ،

به چاه انداختند !
از همان روزي كه با شَلاّق و خُون ،
ديوارِ چين را ساختند !
آدَميَت مُرده بود !.
بَعد ، دنيا ، هي پُر از آدم شُد و اين اسباب ،
گَشت و گَشت !
قَرنها ، از مَرگِ آدَم هَم ، گُذَشت .
اي دريغ !

آدَميَت ، بَر نَگَشت !.
قَرنِ ما ،
روزگارِ ، مَرگِ انسانيَت است .
سينه دنيا ، ز خوبي ها ، تهي است ،
صحبت ، از آزادگي ، پاكي ، مروت ،
ابلهي است !.

صُحبَت از موسي و عيسي و محمد ،
نابجاست !.
قَرنِ ، موسي چُمبه هاست !
روزگارِ مرگِ انسانيت است!.
من ، كه از پژمردن ، يك شاخه گل ،
از نگاه ساكتِ ، يك كودكِ بيمار ،
از فَغانِ ، يك قَناري ، در قَفَس ،
از غَمِ يك مردِ ، در زَنجير،
حتي قاتلي ، بر دار!
اشك ، در چَشمان و بُغضَم ،
در گلوست !
وَندَرين ايام ، زَهرَم ، در پياله ،
اشك و خونم ، دَر سَبُوست !
مَرگِ او را، از كُجا باوَر كنم ؟!
صُحبَت ، از پَژمُردَنِ ، يك برگ نيست !
واي ، جنگل را ،
بيابان ميكنند !.
دست خون آلود را ، در پيشِ چَشمِ خَلق ،
پنهان ميكنند !.
هيچ حيواني به حيواني ، نمي دارد رَوا،
آنچه اين نامَردُمان ، با جانِ انسان ميكنند !.
صُحبَت ، از پَژمُردَنِ يك برگ ، نيست !.
فَرض كُن ، مَرگِ قناري ، در قَفَس هَم ،
مَرگ نيست!
فَرض كُن ، يك شاخه گل هم ، در جهان،
هرگز نَرست !.
فَرض كُن، جنگل ، بيابان بود ،
از روزِ نُخُست !.
در كَويري سُوت و كُور،
در ميانِ ، مَردُمي با اين مصيبت ها، صبور ،
صُحبَت از مَرگِ ، مُحَبَت ، مَرگِ عِشق ،
گُفتگُو ، از مَرگِ انسانيت است !

فریدون مشیری
جوابhasib herawi15799
2006-07-07 00:14:51
حضرت بیدل

درین خرابه نه دشمن نه دوست میباشد------ بهرچه وارسی آنجا که اوست میباشد

برنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق---- در ان جریده که بی پشت و روست میباشد

غم جدائی اسباب می خورد همه کس ------- همیشه نان تعلق دو پوست میباشد

تلاش فطرت دون غیر خود نمائی نیست ---- دماغ آبله آماس دوست میباشد

*زبس که نسخهء تحقیق ما پریشانیست ---- نظر به کاشغر و دل به خوست میباشد

غبار معبد تقوی به باد ده کانجا ------------ کمال صدق و صفا تا وضوست میباشد

تولفظ مغتنم انگار فکر معنی چیست -------- که مغزها همه متحتاج پوست میباشد

جبین ز سجده ندزدی که سربلندی شرم ----- به عالمی که زمین رو بروست میباشد
- ز تازه روئی اخلاق نگذری بیدل

- بهار تا اثر رنگ و بوست میباشد

جوابRamin-Sweden15791
2006-07-06 21:29:09
dilsoz:
تشگر از شما گه شعر مرا گه خودم سرودم به نشر رسانديد . اسم اصلی من h.h.afshar است فعلا به يگی از گشور های اروباهی مهاخر هستم. من بنام دلسور نامه ميسوم
جوابdilsoz15784
2006-07-06 17:49:33
زکی:
زکی جان سلام شعر را که محترم نوابی نوشته من فقط سه فرد اش را یاد دارم میخواهم برایت بنوسم. نا گفته نماند شما میتوانید از اواز مرحوم استاد رحیم بخش٬ محترم احمد ولی بطور کامل بشنوید.

به عشق تو کردم تباه زنده گانی - ولی ای جفا جو تو قدرم ندانی
وفایت ندیدم به پیری رسیدم -- کنون اشک و ریزم بیاد جوانی
دم صبح ای گل حديث دلی ما -- که با تو بگويم ز رازی نهانی
جوابولی از هالند15782
2006-07-06 17:30:47
عايشه درانی - شاعره چيره دست دختر يعقوب علی خان بارکزايی از اهل کابل بود. عايشه درانی در کسب دانش و معرفت همت عالی گماشت و چون شاه(تیمور شاه) اشعار او را ديد عليرغم عصبيتی که در ان زمان در برابر تظا هر زنان و قريحه و نبوغ ايشان و جود داشت٬ شاعره مو صوف را با دادن صلاحيت بسرودن اشعار تشو يق نمود. ديوان عايشه درانی در سال ۱۸۸۸ ميلادی در کابل چاپ شده و مشتمل بر تمام انواع کلام منظوم اعم از قصيده و غزل و رباعی و تر جيع بند و غيره می باشد در سال ۱۸۱۱ پسر جوان عايشه بنام فيض طلب در يکی از جنگهای داخلی کشته شد.ناگفته نباید گذاشت بعد از مرگ تیمورشاه از سال ۱۷۹۳ الی ۱۸۱۸ مناقشات پسران تیمورشاه در سر جانشینی دوام یافت. و عايشه در رثای او اشعار پر سوزی سروده است نمونه کلام او غزل باستقبال از حافظ شيراز.
بتا چو گلشن روی ترا نظاره کنم --- زشوق بر تن خود جامه پاره پاره کنم
اگر ز حقهء لعل لب تو می نو شم---- به نه اوراق فلک سير چون ستاره کنم
بهمهر روی بتان دل نبستنم اولی است--- شکيب نيست دلم را بگو چه چاره کنم
مرا کنج خرابات خانقه شده است ----- چرا مذمت رند شراب خواره کنم
اميد مغفرتم از عطای غفران است --- اگر چه جرم و گناهان بی شماره کنم
گرفته دامن پير مغان چو عايشه ---- شکسته فوج عدو را بيک اشاره کنم
---------------------------
مذمت - بد گفتن از کسی يا چيزی٬ بد گويی
غفران- پوشاندن و امرزیدن گناه٬ چشم پو شیدن و در گذشتن از گناه کسی٬ امرزش
عدو - خصم ٬دشمن
جوابولی از هالند15780
2006-07-06 12:07:48
کریم نوابی:

آقای نوابی سلامم را بپذیرید!
عنوان شعر تان خیلی مقبول است. هرقدر جستجو کردم متن آنرا نیافتم
خوش می شوم اگر شعر تان را بصورت کامل به نشر بسپارید
احترامات!
جوابزکی15771
2006-07-06 10:36:33
نادیه فضل:
تشکر بيسيار زياد
جوابصفی الله15767
2006-07-06 01:45:15
همیشه برای کسی بخند که میدانی بخاطرت شاد میشود...... برای کسی گریه کن که میدانی وقتی غم داری و اشک میریزی برایت اشک میریزد...... برای کسی غمگین باش که در غمت شریک است...... عاشق کسی باش که دوستت بدارد !!!!!!
جوابسمير از انگلستان15764
2006-07-06 00:03:43
خوشرفتار باش با مردم تا مردم به توخوشرفتار باشند
بخند به اطرافيانت تا اطرافيانت به تو بخندن(خندان باش)
جوابdilsoz15763
2006-07-06 00:01:25
ياران منشيند خاموش
افغانستان در سايه دار است امروز
منشينيد ارام ياران
کشور ما به دست اژداران است امروز
درکشورسری بی سوزان است پاسخ
گر بپرسی از عدالت ودموکراس
هر راه ديگر بود مسدود جز راه رضالت
منيشينيد خاموش ياران
افغانستان به دست ظالمان است امروز
جوانان ما به اروپا خاروزار است امروز
طفل های يتيم ما سرگردان به جاده ها بی نان است امروز
بيدار شويد ياران
منيشينيد خاموشياران
زنها قيد و اسير دست مردان است امروز
گر بخواهند حق خود از مردان
بدتر نبوداز انها امروز
ياران منيشينيد خا موش م
منيشينيد خاموش ياران
جوابdilsoz15762
2006-07-05 20:23:29
شعر از انور بسمل(۱۸۸۵-۱۹۶۵)
محمد انور بسمل يکی از شاعران مشروط خواه بوده و مدت های طولانی را در دوره پادشاهی امير حبيب الله خان و محمد نادر شاه به جرم ازادی خواهی در زندان سپری کرده است. در شعر از ميرزا عبدالقادر بيدل پيروی ميکرد. و اينکه نمونه کلام او را به خاطر خوش نمودن طبع علا قه مندان شعر و دوستان تحرير مينما يم.

وانسازد سير گلش طبع محزون ترا ----- گوشه تنگ است صحرا رقص مجنون ترا
رشته عشق ادب بستند مجنون ترا ----- نشنود جزء گوش کر اهنگ محزون ترا
بی قراران تر راحت دهد اشوب دهر ---- فتنهء محشر بود با زیچهء مفتون ترا
خندهء زخم تو ای دل نو بهار عاشق است -- می توان چون غنچه رنگين بست مضمون ترا
ای حکيم ز فهم معنی پيش اهل دل ملاف ---- عشق می بيند جنون عقل فلا طون ترا
لاله صحرای عشقم از شکست دل مراست ---- عشرتی گر خنده جو شد لعل ميگون ترا
لطف تيغ و دست رنگين ترا نازم که سا خت --- دسته گل بسمل اغشته در خون ترا
جوابولی از هالند15759
2006-07-05 17:14:40
بیاد تو کردم تباه زنده گانی ولی ای جفا جو تو قدرم ندانی
جوابکریم نوابی15757
2006-07-04 22:30:50
حضرت بیدل

بدل ز مقصد موهوم خار خار مریز
در امید مزن خون انتظار مریز

مبند دل به هوای جهان بی حاصل
ز جهل تخم تعلق بشوره زار مریز

بیک دو اشک غم ماتم که خواهی داشت
گل چراغ فضولی بهرمزار مریز

حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست
زلال آب گهر در دهان مار مریز

بعرض بی خردان جوهرکلام مبر
بسنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز

بتر دماغیء کرو فر ازحیا مگذر
ز اوج ناز به پستی چوآبشار مریز

ز آفتاب قیامت اگر خبر داری
بفرق بیکلهان سایه کن غبار مریز

خجالت است شگفتن به عالم اوهام
درآن چمن که نه ئی رنگ این بهار مریز

خراب گردش آن چشم نشه پرور باش
بساغر دگر آب رخ خمار مریز

اگر چه جرأت اهل نیاز بی ادبی است
ز شرم آب شوم جزبه پای یار مریز

به هرچه نازکنی انفعال همت تست
غبار نا شده در چشم انتظار مریز

بهربنا که رسد دست طاقتت بیدل
بغیر ریختن رنگ اختیار مریز
جوابramin-sweden15748
2006-07-04 16:12:07
زکی: ذ کی جان سلام رباعی از عمر خیام ا ست میخواهم بخاطر قناعت شما چند رباعیات دیگر عمر خیام را که { دوران تقریبی زنده گی خیام از سنه ۴۳۰ الی ۵۲۰ تحریر شده) بنو یسم .

گر باده خوری با خرد مندان خور
یا با صنم لا له رخ خندان خور
جنگ مجوی ورد مه ساز فحش مگو
کم کم خور و گه گه خور پنهان خور
************
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش ار پیاله را که شب می گذرد
*************
تاکی غم ان خورم که دارم یا نه
این عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر ارم یا نه
************
چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
خاک تن من به باده اغشته کنید
وز کالبدم خشت سر خم سازید
* * *
جوابولی از هالند15736
2006-07-04 01:45:35
كوچه
بي تو مهتاب شبي ، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم .

در نهانخانه جانم ، گل ياد تو ، درخشيد ،
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:

يادم آمد كه شبي ، با هم از آن كوچه گذشتيم،
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ،

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم .

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت،
من همه محو تماشاي نگاهت .

آسمان صاف و شب آرام ،
بخت خندان و زمان رام ،
خوشه ماه فرو ريخته در آب ،
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب ،
شب و صحرا و گل و سنگ ،
همه دل داده به آواز شباهنگ.

يادم آيد تو به من گفتي :

-"از اين عشق حذر كن !
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن،
آب ، آيينه عشق گذران است ،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است ؛
باش فردا ، كه دلت با دگران است !
تا فراموش كني ، چندي از اين شهر سفر كن! "

با تو گفتم : " حذر از عشق ؟ ندانم!
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم !

نتوانم!
روز اول ، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي ، من نه رَميدم ، نه گُسَستَم .."

بازگفتم كه : " تو صيادي و من آهوي دشتم ،
تا به دام تو در اُفتَم همه جا گشتم و گشتم ،
حذر از عشق ندانم ، نتوانم !
سفر از پيش تو ، هرگز نتوانم ! نتوانم ! "

اشكي از شاخه فرو ريخت ،
مرغ شب ، ناله تلخي زد و بگريخت...

اشك در چشم تو لرزيد ،
ماه بر عشق تو خنديد .

يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم ،
پاي دردامن اندوه كشيدم .
نگسستم نرميدم .

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم ،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم...

بي تو اما ، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم !
از فریدون مشیری
جوابhasib herawi15728
2006-07-04 00:51:50
مي‌آيد آري بي‌گمان از راه، با كوله‌باري از گل و لبخند
در كوچه پاييز مي‌پاشد، بوي بهاري از گل و لبخند
پروانه‌ها را تاب خواهد داد، با دست‌هايي از نسيم و نور
گنجشك‌ها را بال خواهد شست، در جويباري از گل و لبخند
جشن شكفتن مي‌شود برپا، در ازدحام شاخه‌هاي شاد
ـ انبوه ياراني كه مي‌بندند، قول و قراري از گل و لبخند ـ
شوق بهاري جاودان دارند، در سايه سار سبز دستانش
ارديبهشتي‌ها كه مي‌خشكند، در انتظاري از گل و لبخند
پرسيد نرگس از پرستويي: «فصلي كه مي‌گويند مي‌آيد
مي‌آيد آيا؟ از كدامين سمت؟» خنديد: «آري از گل و لبخند»
در دوردستان افق پيداست، يك سايه مبهم كه مي‌آيد
شايد غبار آرزوهامان، شايد سواري از گل و لبخند
جوابhasib herawi15726
2006-07-04 00:49:52
ديشب دلم دوباره شبي بي‌شكيب داشت
مثل غروب، حال و هوايي غريب داشت
پرسيدمش كه عاشقي؟ اما سكوت كرد
در چشم خود تبسم شرمي نجيب داشت
عاشق نبود، نه، نكند بشنود كسي
اين جرم، جاودانه به دوشش صليب داشت!
در شامگاه كوچ پرنده به سمت عشق
حتي ستاره نيز نشان از فريب داشت
آواز در گلوي قفس پر نمي‌گرفت
وقتي ز عشق، بال و پري بي‌نصيب داشت
حواي عشق! آدم ما بي‌گناه بود
لبهاي دل‌فريب شما طعم سيب داشت!
از من گذشته است كه عاشق شوم ولي
ديشب دلم دوباره شبي بي‌شكيب داشت

qadirian
جوابhasib herawi15725
2006-07-03 20:21:29
خوانده گان عزيز اين سايت لطفا غلطی تایپی تصحيح گردد.
(حر به هر) و( اسد به رسد) خوانده شود. به بزرگوار تان مرا عفو کنيد. تشکر
جوابولی از هالند15722
2006-07-03 16:10:37
ولی از هالند:
سلام !
آیا مطمئن اید که این رباعیات واقعأ از خیام است؟
احترامات
جوابزکی15713
2006-07-02 20:43:23
شعر خيام

ياران به موافقت چو ديدار کنيد
بايد که ز دوست ياد بسيار کنيد
چون باده خوش گوار نو شيد به هم
نو بت چو به ما اسد نگون ساز کنيد
****
تا دست در اتفاق بر هم نز نيم
يا بی ز نشاط برسد غم نز نيم
خيز و دمی زنيم بيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنيم
* * * * * *
گردون نگری ز قد فرسوده ی ماست
جيحون اثری ز اشک بالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بيهوده ماست
فردوس دمی ز وقت اسوده ی ماست
* * * *
دوران جهان بی می وساقی هيچ است
بی زمزمه ی ساز عراقی هيچ است
حر چند در احوال جهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هيچ است
جوابولی از هالند15697
2006-07-02 17:26:47
دو قطره یا مرگ اشک

قطره اشک و قطره ای باران
دو حریف و دو یار و دو خواهر
آن یکی از زمانه می نالید
و آن دگر غرق عیش و شادی بود
ظاهر شان شبیه همدیگر
باطن شان به روز و شب میماند
اشک از سختی زمان بیتاب
بر رخ آن غریبه زن لغزید
قطره- باران به قدرتش مغرور
همره ء قطره های دیگر شد
جمع این قطره ها شدی سیلاب
در رهش هر چه بود کرد خراب
خانه و طفل آن غریبه بشد
محو زآن قطره های سیل آساء
قطرهء اشک زار میپائید
شرمسار از کناد هم نوعش
زن چو آن قطره را برویش دید
از غضب کرد چشم خود را کور
تا دگر اشک او برون ناید
غم و بد بختی را نیفزاید
اشک را چون نبود راه خروج
خشک گردید و نرم نرمک مرد

زکی عقاب
2005 نومبر17 تولوز فرانسه
جوابزکی عقاب15695
2006-07-02 01:46:13
hasib herawi:

سعديا شیرازيا پندي مدی ..........
...... اگر عاقل شود گردن زند استاد را

خانه خالی ها را هر چی که خود را لايق ميبينی پرکنيد.
جوابگم نام15681
2006-06-30 20:47:45
وصيت

در آن ساعت که جان از تن بدر شد
به شبنم های گل تن را بشویید
ز برگ بید سرسبزی بهاری
کفن دوزیید و دورم پیچ سازیید
به یاران نقل قولم را بگویید
به جای اشک غم شادی بریزیید
تن زار و نحیفم را به مستی:
به بزم عاشقان شهر مانیید
ز گلهاي بهاری روی قلبم
«وفا» را حک کنیید و واگذاریید

وفا
جوابhasib herawi15671
2006-06-30 20:18:17
گم نام بسیار ببخشید :
در حیرتم از مرام این مردم پست
وین طایفهء زنده کش مرده پرست
تا شخص نمیرد بکشندش به جفا
ور مرد. به عزت ببرندش سری دست


برای تو چه نويسم که لايقت باشد !!!
جوابhasib herawi15670
2006-06-30 11:17:33
نيسان جان :

بسیار ببخشید که حسیب جان هروی برادر نه بلکه خواهر است . او را بطور شخصی مشناسم.
جوابگم نام15663
2006-06-29 21:53:05
نظامی گنجوی
----------------------لیلی و مجنون

هر روز که صبح بردمیدی--------- یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر-------------- ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی------------- کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده ------------- نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند ---- ---- از عشق چو نار می‌کفیدند
شد قیس به جلوه‌گاه غنجش-------- نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج ---- ---- خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد---- ----- افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی ------------- برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد---- ---- وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند---- ----- در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی------ن راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود-------- - در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا ----------------- تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است----بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت---- - برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند---- ------ وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود---- --- خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز---- --- در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر---- ---- جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند------ دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار---------- در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام---- ---------- - نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا---- ------------ می‌بود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد ---------- هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند--- -------- مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی------------ می‌داد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند-------- از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند---- ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون ------ می‌ریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی----------- از هر مژه‌ای گشاد سیلی
می‌گشت به گرد کوی و بازار---- در دیده سرشک و در دل آزار
می‌گفت سرودهای کاری-------- می‌خواند چو عاشقان به زاری
او می‌شد و می‌زدند هرکس--- مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست می‌کرد------- ---- دیوانگیی درست می‌کرد
می‌راند خری به گردن خرد----- خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز---- تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد ----------- - با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد ------- از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور------ دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته --- ناسوده به روز و شب نخفته
می‌کشت ز درد خویشتن را -- ----- می‌جست دوای جان و تن را
می‌کند بدان امید جانی---------- --- می‌کوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان ---------- سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند ---------- از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان ------ پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی ------------ بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی ---------- باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت ----- چون آمد خار در گذر داشت
می‌رفت چنانکه آب در چاه --------- می‌آمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار می‌رفت ------ بر مرکب راهوار می‌رفت
باد از پس داشت چاه در پیش ----- کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز ------- هرگز به وطن نیامدی باز
جوابramin-sweden15648
2006-06-29 18:20:29
بسیار شد جدایی و دوری عزیز من
احساس تلخ زنده به گوری عزیز من

قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق
دعوت چه میکنی به صبوری عزیز من

رفتی و خط فگنده جدایی میان ما
صد ساله ره مسافت نوری عزیز من

از خوان دهر، غیر من از کس شنیده ای
آشی خورد به این همه شوری عزیز من

پاییز هست و هر که در اندیشهء سفر
از جمله هم یکی گل سوری عزیز من

تا گرد راه شوید از احساس خسته ات
با یک پیاله چای چطوری عزیز من ؟
Bakhtari
جوابhasib herawi15643
2006-06-29 15:06:11
حسين منزوی
آتش...
مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپايت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هايت

مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بياميزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زيبايت

مرا روي بدان و ياري ام كن تا در آويزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ريزم به دريايت

كمك كن يك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
كنار سايه ي قنديل ها در غار رؤيايت

خيالي ، وعده اي ،‌وهمي ، اميدي ،‌مژده اي ،‌يادي
به هر نامه كه خوش داري تو ،‌ بارم ده به دنيايت

اگر بايد زني همچون زنان قصه ها باشي
نه عذرا دوستت دارم نه شيرين و نه ليلايت

كه من با پاكبازي هاي ويس و شور رودابه
خوشت مي دارم و ديوانگي هاي زليخايت
اگر در من هنوز آلايشي از مار مي بيني
كمك كن تا از اين پيروزتر باشم در اغوايت
كمك كن مثل ابليسي كه آتشوار مي تازد
شبيخون آورم يك روز يا يك شب به پروايت
كمك كن تا به دستي سيب و دستي خوشه ي گندم
رسيدن را و چيدن را بياموزم به حوايت
مرا آن نيمه ي ديگر بدان آن روح سرگردان
كه كامل مي شود با نيمه ي خود ، روح تنهايت
جوابرهجو هراتی15642
2006-06-29 14:30:11
برادر با استعدادم حسیب جان هروی
يک جهان تشکر که شعر عاصی بیامبر شعر معاصر ما را تحریر کردی.
باز هم اگر شعر دیگری از عاصی بنویسی ممنون میشوم .

خواهرت نیسان از کابل
جوابنيسان15641
2006-06-29 03:59:52
خدمت محترم رهجو هراتی:

بلی! من فکر میکنم که ما بنویسیم مولانا جلال الدین محمد بلخی افغانستانی ! برای اینکه کشور هائ همسایه حتی شاعران ما را هم دذدید اند. امروز در دنیائ خارج همه ادبائ ما فقط بنام ایرانی یاد میشوند در اثر تبلیغات بی وقفه آنها متسفانه . در صورت که بد بختیهای کشور ما مجال همه چیز را از ما گرفته ما میتوانیم از همین موقعیت کوچک این سایت استفاده کنیم. درست است که شعر مولانا تمام مرز ها را درنوردیده و این بر هیچ کس پوشیده نیست اما همه خوانندهگانی شعر او فکر کنم جغرافیه دان نباشند تا بدانند بلخ و قونیه در کجا قرار دارند.
جوابRamin-sweden15635
[««] [14] [15] [16] [17] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.