English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ شعروادبيات
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[««] [13] [14] [15] [16] [»»] 
2006-08-11 02:54:11

hasib herawi:

خوب شد که حسيب يک چند روز وقفه کرد که مضمون ها کمی متنوع شد. اگه خدا یار و جانش اجاره کده بود. با مصمون های یکنواخت اش.
جوابگم نام16628
2006-08-10 22:50:59
شـــــــــــــــــــــــــــــعری از عبیـــــــــــــــــــــــــــــــد ذاکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی

دارم بتي به چهره‌ي صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب

رعناتر از شمايل نسرين ميان باغ
نازنده‌تر ز سروسهي بر کنار آب

در تاب حيرت از رخ او در چمن سمن
در خوي خجلت از تب او در قدح شراب

شکلي و صد ملاحت و روئي وصد جمال
چشمي وصد کرشمه و لعلي وصد عتاب

خورشيد در نقاب خجالت نهان شود
از روي جانفزاش اگر بر فتد نقاب

در حلقه‌هاي زلفش جانهاي ما اسير
از چشمهاي مستش دلهاي ما کباب

فرياد از آن دو سنبل مشکين تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوي نيمخواب

هرگه که زانوئي زند و باده‌اي دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب

روزيکه با منست من آنروز چون عبيد
از عيش بهره‌مندم و از عمر کامياب
جوابارجمند16626
2006-08-09 21:20:50
واصل
دست اورد مهاجرت

تا مهاجر گشتم اينک کار و بار از دست رفت
ديدن صد دوستم بيگانه وار از دست ر فت

در هوای اين سفر ها باد خزان امد پديد
تا نمايم سير اين گلشن بهار از دست

با دل جمعی به کابل مينمودم زندگی
در جهان گردی متاع بيشمار از دست رفت

در سن پيری بر اسايش دل ما جمع بود
سيل نکبت امد و صبر و قرار از دست رفت

در بهاران سير گل ها مينودم هر طرف
سير گل ها در بدخشان و مزار از دست رفت

ابرويم همجو نرخ پول افغانی بکاست
سر نشينی ها سبب شد اعتبار از دست رفت

قسم لازم فکر مو لا هم نکردم عاقبت
دقت ضايع شد و ياد کردگار از دست رفت

چند سازی چاره دردم خدا را ای طبيب
خوب ميدانی که اين جان نگار از دست رفت

واصلا از گردش گردون شکايت خوب نيست
خوانده باشی مثل تو صد ها هزار از دست رفت
جوابولی از هالند16580
2006-08-09 14:55:54
از حضرت بيدل:

عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند؟
بنده بخود نميرسد تا بخدا نميرسد
سايه به يمن عاجزی ايمن از آب و آتش است
سر بزمين فگنده را هيچ بلا نميرسد
کوشش موج و قطره ها همقدم است با محيط
هر که بهر کجا رسدُ از تو جدا نمی رسد
بر در کبريای عشق بارگمان و وهم نيست
گرتو رسيده به آن بيدل ما نمی رسد
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است عيان
طفل شير اگر نخورد خون دوباره خون نشود
جوابفرید کامران16567
2006-08-08 16:36:20
اگر صد سال بعد از مرگم گورم را بشکافی و قلبم وجود داشته باشه خواهی دید که روی آن نوشته شده که فقط تو را دوست دارم...
جوابنصیر احمد فقیری16539
2006-08-07 16:07:44
بقیه شعز موش و پشک عبید ذاکانی
*********************************
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا

نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا

خبر آورده‌ام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا

یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا

گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا

لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا

گربه‌های براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا

لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا

لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا

در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا

جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا

آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا

حمله‌ی سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا

موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا

الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا

موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا

شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا

گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا

شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا

گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا

همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا

موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا

لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا

از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا

هست این قصه‌ی عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا

جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا

غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
جوابارجمند16511
2006-08-05 23:53:27
موش و گربه از عبید ذاکانی
****************************

اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
****************************

ای خردمند عاقل ودانا
قصه‌ی موش و گربه برخوانا

قصه‌ی موش و گربه‌ی مظلوم
گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا

روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا

در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا

سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا

گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا

گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا

گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا

موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا

گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا

میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبه‌ی مسلمانا

گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا

دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا

بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا

بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا

موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا

مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفه‌های الوانا

آن یکی شیشه‌ی شراب به کف
وان دگر بره‌های بریانا

آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا

آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا

لایق خدمت تو پیشکشی
کرده‌ایم ما قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا

من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا

هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا

بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا

موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا

پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا

دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا

آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا

که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا

پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا

موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا

خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا

بعد از آن متفق شدند که ما
می‌رویم پای تخت سلطانا

تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستم‌های خیل گربانا

شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا

همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا

گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا

سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا

این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا

درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا

من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا

بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا

همه با نیزه‌ها و تیر و کمان
همه با سیف‌های برانا

فوج‌های پیاده از یکسو
تیغ‌ها در میانه جولانا

چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا

یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا

گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا

یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
جوابارجمند16474
2006-08-05 19:39:19
سيمين بهبهانی
* * * * * *
با وفا ياران ........

ای اميد٬ ای اختر شبهای من !
نغمه ات افسرد بر لب های من
شمع من اغاز خا موشی گرفت
عشق من گرد فراموشی گرفت
در نگاهم شعله های شوق مرد
در درونم اتش پنهان فسرد
غنچه شاداب من بی رنگ شد
گوهر نا ياب من چون سنگ شد
روز گاری بود و روزم سر رسيد
روز ها بگذشت و شا مم در رسيد
کس چه ميداند شبم چون ميرود
از دو چشمم جو يی از خون ميرود
دوستان ! فر ياد من فر ياد نيست
غير اهي از دل ناشاد نيست
تا ز ياران بی وفايی ديده ام
جسم و جان را در جدايی ديده ام
اشنايان اشنايی شان کجا ست؟
همدمان از هم جدايی شان چراست؟
عشق را وقف هوس ها ساختند
گاه سختی دوستی نشنا ختند
ای اميد ٬ ای اختر شب های من !
نغمه ات افسرد بر لب های من

ای اميد ٬ از نو شبم را روز کن
روز کن وان روز را پيروز کن
راحتی ده اين روان خسته را
گرم کن اين پيکر يخ بسته را
همچو مهتاب از دل شامم درا
ور نه می ميرم درين ظلمت سرا
وه ! که ديگر نغمه هايم زنده نيست
از من اين سان نغمه ها زيبنده نيست
چون مر کب رنگ زن بر خامه ام
اندک اندک جلوه کن در نامه ام
باز در گو شم نوا ها ساز کن
اين چنين با من سخن اغاز کن :

کای دلت از دشنه های درد ٬ ريش
بی محا با ميخوری از خون خو يش
گر دو تن پيمان خود بگسسته اند
ديگران پيمانه را نشکسته اند
گر دو تن الوده دامان زيستند
ديگران الوده دامان نيستند
با وفا ياران فراوانند باز
همچو مه پاکيزه داما نند باز

مهر بانان مهر بانی ميکنند
گاه سختی سخت جانی ميکنند . . .
ای اميد ٬ ای اختر شام دراز
گر نسازم من ٬ تو با دردم بساز
ای اميد ٬ ای گلشنم را افتاب
رخ متاب از من - خدا را - رخ متاب
ای اميد ٬ ای جان من قربان تو
بعد از اين دست من و دامان تو .....
جوابولی از هالند16469
2006-08-04 01:52:02
يغما گلرويی

دوباره به آفتاب سلامي دوباره دادم!

سلام مي كنم به باد،
به بادبادك و بوسه،
به سكوت و سوال
و به گلداني،
كه خواب ِ گل ِ هميشه بهار مي بيند!
سلام مي كنم به چراغ،
به «چرا» هاي كودكي،
به چالهاي مهربان ِ گونه ي تو!
سلام مي كنم به پائيز ِ پسين ِ پروانه،
به مسير ِ مدرسه،
به بالش ِ نمناك،
به نامه هاي نرسيده!
سلام مي كنم به تصوير ِ زني نِي زن،
به نِي زني تنها،
به آفتاب و آرزوي آمدنت!
سلام مي كنم به كوچه، به كلمه،
به چلچله هاي بي چهچه،
به همين سر به هوايي ِ ساده!
سلام مي كنم به بي صبري،
به بغض، به باران،
به بيم ِ باز نيامدن ِ نگاه ِ تو...

باوركن من به يك پاسخ كوتاه،
به يك سلام ِ سر سري راضيم!
آخر چرا سكوت مي كني؟
جوابرهجو هراتی16428
2006-08-04 01:07:02
نامه های عاشقانه نيما
عزيزم
قلب من رو به تو پرواز مي كند
مرا ببخش ! از اين جرم بزرگ كه دوستي است و جنايت ها به مكافات آن رخ مي دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزيزم» خطاب كرده ام ، تعجب نكن . خيلي ها هستند كه با قلبشان مثل آب يا آتش رفتار مي كنند . عارضات زمان ، آن ها را نمي گذارد كه از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر اراده ي طبيعي را در خودشان خاموش مي سازند .
اما من غير از آن ها و همه ي مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبيعت به من داده ، به قلبم بخشيده ام . و حالا مي خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزواي خود به طرف تو پرتاب كنم و اين خيال مدت ها است كه ذهن مرا تسخير كرده است
مي خواهم رنگ سرخي شده ، روي گونه هاي تو جا بگيرم يا رنگ سياهي شده ، روي زلف تو بنشينم
من يك كوه نشين غير اهلي ، يك نويسنده ي گمنام هستم كه همه چيز من با ديگران مخالف و تمام اراده ي من با خيال دهقاني تو ، كه بره و مرغ نگاهداري مي كنند متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هيهات كه بخت من و بيگانگي من با دنيا ، اميد نوازش تو را به من نمي دهد ، آن جا در اعماق تاريكي وحشتناك خيال و گذشته است كه من سرنوشت نامساعد خود را تماشا مي كنم
دوست كوه نشين تو
نيما
جوابرهجو هراتی16426
2006-08-03 01:23:19
دردعشق

درد عشقیست درین سینه ی دردناکترین
زینتم داده درین شهریخن چاکترین

بسکه در بستر غم شک خیالت ریختم
یادی خورشید نکند کلبه نمناکترین

دفتر شعر مرا برگ چه میگردانی
واژه وصل تو افتاده چه غمناکترین

حاسدان طعنه زنند زانکه شدم خاک رهت
ای خوشا در قدمت قامت من خاکترین
می کشد جانب آن میوه ممنوعه مرا
عشق تو گرچه خدا گفته خطرناکترین

شرط انصا ف نباشد که تو پیچی با غیر
همچو یک شاخه نیلوفرهوسنا کترین

واعظا پند تو هرگز نکند خاموشم
توچه دانی زغمی گریه سوزناکترین
باد امشب تو مزن بوسه به اندام شمع
بگذار یک شب ما هم طربناکترین
گشته شایسته آغوش کریمی آتش
تا برد رنگ غم از خاطر من پاکترین
لطیف کریمی
جوابکریمی16412
2006-08-02 12:43:27
حسین منزوی

ديوانگي زين بيشتر؟ زين بيشتر ، ديوانه جان
با ما ، سر ديوانگي داري اگر ، ديوانه جان

در اولين ديدار هم بوي جنون آمد ز تو
وقتي نشستي اندكي نزديك تر ديوانه جان

چون مي نشستي پيش من گفتم كه اينك خويش من
اي آشنا در چشم من با يك نظر ديوانه جان

گفتيم تا پايان بريم اين عشق را با يك سفر
عشقي كه هم آغاز شد با يك سفر ديوانه جان

كي داشته است اما جنون در كار خويش از چند و چون
قيد سفر ديوانه جان ! قيد حضر ديوانه جان

ما وصل را با واژه هايي تازه معنا مي كنيم
روزي بياميزيم اگر با يكديگر ديوانه جان

تا چاربند عقل را ويران كني اينگونه شو
ديوانه خود ديوانه دلديوانه سر ديوانه جان

اي حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
ديوانه در ديوانگي ديوانه در ديوانه جان

هم عشق از آنسوي دگر سوي جنونت مي كشد
گيرم كه عاقل هم شدي زين رهگذر ديوانه جان

يا عقل را نابود كن يا با جنون خود بمير
در عشق هم يا با سپر يا بر سپر ديوانه جان
جوابرهجو هراتی16401
2006-07-29 12:19:55
حسين منزوی
راز بزرگ تنهايی
بسر افکنده مرا سايه اي از تنهائي
چتر نيلوفر اين باغچه بودائي

بين تنهائي و من راز بزرگي ست بزرگ .
هم از آنگونه که دربين تو زيبائي

بارَش از غيرو خودي هر چه سبکتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپُر ِ در يائي

آفتابا توو آن کهنه درنگت در روز
من شهابم من و اين شيوه ي شب پيمائي

بو سه اي داد ي و تا بوسه ي ديگر مستم
کس شرابي نچشيداست بدين گيرائي

تا تو برگردي و از نو غزلي بنويسم
مي گذارم که قلم پر شود از شيدائي .
جوابرهجو هراتی16326
2006-07-27 23:20:27
حسين منزوی
کنار تو

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنيمت از تو گلي يادگار تو

تقويم را معطل پاييز كرده است
در من مرور باغ هميشه بهار تو

از باغ رد شدي كه كشد سر مه تا ابد
بر چشم هاي ميشي نرگس غبار تو

فرهاد كو كه كوه به شيرين رهات كند
از يك نگاه كردن شوريده وار تو

كم كم به سنگ سرد سيه مي شود بدل
خورشيد هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمي به تخت و بخت ندارم . مرا بس است
يك صندلي براي نشستن كنار تو
جوابرهجو هراتی16295
2006-07-27 23:15:25
حسین منزوی
بی تو
قصد جان مي كند اين عيد و بهارم بي تو
اين چه عيدي و بهاري است كه دارم بي تو

گيرم اين باغ ، گلاگل بشكوفد رنگين
به چه كار آيدم اي گل ! به چه كارم بي تو ؟

با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، اي يار
من كه در عشق چنين شيفته وارم بي تو

به گل روي تواش در بگشايم ورنه
نكند رخنه بهاري به حصارم بي تو

گيرم از هيمه زمرد به نفس رويانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بي تو

با غمت صبر سپردم به قراري كه اگر
هم به دادم نرسي ، جان بسپارم بي تو

بي بهار است مرا شعر بهاري ،‌آري
نه هميه نقش گل و مرغ نيارم بي تو

دل تنگم نگذارد كه به الهام لبت
غنچه اي نيز به دفتر بنگارم بي تو
جوابرهجو هراتی16294
2006-07-27 23:09:22
سلام عزيزان ،
این شعر زیبای سیمین بهبهانی عجب به حال وهوای ما و شما صدق میکند .

آوای شما

آوای شما حیف که از نای شما نیست
وز نای شما گربود آوای شما نیست

این دم که دمیدند و چنین همهمه برخاست
جز دمدمه ی همهمه فرمای شما نیست

بانگی است که سوداش توان کرد به دانکی
زین بیشترک ارج به کالای شما نیست

آن روز که فریاد روا بود نکردید
امروز دگر عربده با پای شما نیست

خاموش ! که جانبازی بگذشته ی یاران
اسباب زبانبازی حالای شما نیست

صد شکر که حق ، معنی تلخی است که هر گز
در بازی منقار شکر خای شما نیست

زر را بشناسید ! که در دست شما هست
زآهن مهراسید که در پای شما نیست

از خفته به خارا خبر از درد توان جست
کانجا اثر از بستر دیبای شما نیست

ای مدعیان! مضحکه سازید و از این روی
جز قهقه کس داور دعوای شما نیست

ایمان من سوخته باور نه نگفت است
گر شیفته ی قول فریبای شما نیست

من سنگ و سخنهای شما میخ پر از زنگ
حق با دل تنگم که پذیزای شما نیست

تیر ماه 1375
جوابرهجو هراتی16293
2006-07-27 21:41:20
شعر از لطيف نا ظمی
-------------------
من تک درخت شر قی مغرب نشينم
جا مانده انجا ريشه ام در سر زمينم
خو نين چنار بيشه خا کستر و دود
ز قوم تلخ جنگل لعينم
اينجا هزار تير نفرت را نشانم
انجا دو صد فوج تبر زين در کمينم
ديوان سبز عا شقی هايم ر بودند
بيگانه لب بسته تنها تر ينم
تبعيدی از باغ بی بر گی فتاده
داغ هزاران زخم جنگل بر جبينم
صد سال اگر اين اسمان بمن ببارد
من هيمه خشکم همين بودم همينم
هر گز نمی رویم. نمی بالم در این خاک
یارب کجا شد ریشه ام. خاکم. زمینم
----------------
جوابولی از هالند16292
2006-07-25 11:24:06
شعر از صنم

در مدار بيقراری های من
باز گرد ای خوشترين سودای من
من خيالت را به سر دارم هنوز
بر سر راهت نظر دارم هنوز
گر تو آيی لب گشايی روبرو
پر بگيرم در هوای آرزو
همنوای بال پروازم شوی
منکه پايانم تو آغازم شوی
گر بتابد چهرماهت عيد شود
غصه ها از شهر دل تبعيد شود
آفتاب افتد به موی شسته ام
واژه بخشد بر لب يخ بسته ام
شمعدان سرخ را روشن کنم
برگ گلهای بهاری تن کنم
گاه بريزم عمر خود را بر رهت
گه بچينم شهد بوسه از لبت
در خيابان های پر غوغای شهر
باز گردد دختری رسوای شهر
قصه عشق ترا هر جا کند
قامت ياد ترا دريا کند
ميشود روزی نه چون روزان سرد
در بهار سبز عشقت جلوه کرد؟
جوابفرید کامران16246
2006-07-20 17:05:38
قاری عبدالله متخلص به ۱۸۷۰ - ۱۹۴۵
شاعر و نويسنده ايکه از عهد امير عبدالرحمن تا محمد ظاهر شاه ميزيست از يک سو وظيفه مد يحه سرايی شاهان و بزرگان را اجرا نموده و از سوی ديگر با تاليف کتب درسی و تدريسی ادبيات در مکاتب در راه نشر علم و ادب خدمت قابل قدر فرهنگی را بجا اورده است يک قسمت از اشعارش درسال ۱۳۰۲ ه . ش . در لا هور بطبع رسيده و ديوان کاملتر او با نامه واثار نثری در ۱۳۳۴ در کابل چاپ شده است اينست نمونه کلام او:
خدا را کيست تا گويد ز من انشوخ خود بين را -- بما هم گوشه چشمی که بردی دانش و دين را
شب هجران نمی ايد بهم يک لمحه مژ گانم --- که شور گر يه برد از ديده من خواب شير ين را
ز حال زار دل در چنگ مژگانش چه می پرسی -- گر فتار است مر غ ناتوان در پنجه شا هين را
زدست اندازی خود خانه بلبل کند و يران ---- اگر افتد بدستم قطع سازم دست گلچين را
--------
قاری
----
وطن عزيز
وطن ای نيکو نا مت افغانستان
هوايت خوش و منظر ت دلستان
روان بخش دلهاست بو م و بر ت
سر الفت ما و خاک درت
ز بس دارد از گردش دهر ياد
لقب يافت بلخ تو ام البلاد
هوايت بهر طبع شد ساز گار
که داری بهر گل زمين لاله زار
به عالم بلند است نا م هرات
می علم و عر فان به جام هرات
بد خشانت از لعل شد سر خ رو
بود معدن لا جورد اندر او
چه خوش فيض جاريست با هير مند
که تازه است ازو مزرع کشتمند
ثمر خيز از بس بود قند هار
خجل ساو ه را مي کند از انار
گر شک و فراه تو معمور باد
ز خا کت پرا کنده گی دور باد
اگر سرد سيرت بهاران خو شست
همان گر مسيرت ز مستان خو شست
ز خد مت گذاری او لاد تو
عمارت فزا يد به بنياد تو
فلک در کمين گزندت مباد
تزلزل يکاخ بلندت مباد
جوابولی از هالند16178
2006-07-20 15:21:02
فرید کامران:
محترم کامران!
بصورت مجمل با گفتار تان هم عقیده ام اما بخشی از مطلب تان نو آوری ها در بخش فیزیک است خصوصأ این جمله
*****************************
ببينيد ذرات در خفا در جنگ هستند قطب های مثبت و منفی پروتون ها و نيوترون ها که باعث ميشوند در حین برخورد و تضاد با هم روشنی را به بار آورند
*****************************
وقتی از نیوترون سخن میزنید فکر میکنم هدف تان از الکترون هاست.
با احترام
ارجمند
جوابارجمند16176
2006-07-20 09:56:17
اقليما از کابل:

جهان جهان تضاد است و تضاد عامل حرکت.
مولانا جلال الدين بلخی هفتصد سال قبل از امروز اين نکته را بيان داشته است که:

اين جهان جنگ است چون کل بنگری
ذره ذره همچو دين با کافری
آن يکی ذره همی پرد به چب
وان ديگرسوی يمن اندر طلب
ذره بالا و آن ديگر نگون
جنگ فعلی را ببين اندر سکون
جنگ فعلی است از جنگ نهان
زين تخالف آن تخالف را بدان

هفتصد سال قبل مولانای روم اين را در يافته بود که جهان در درون خود هم در تضاد است و دوصد سال قبل هگل کتابی بنام قوانين ديالکتيک نوشت که بصورت کل آنچه مولانا گفته بود آنرا در علم ثابت ساخت.
ببينيد ذرات در خفا در جنگ هستند قطب های مثبت و منفی پروتون ها و نيوترون ها که باعث ميشوند در حین برخورد و تضاد با هم روشنی را به بار آورند پس اين تضاد هاست که حرکت را بوجود مياورد و اگر تضادی وجود نميداشت جهان سکوت مانده و زندگی ها يک نواخت ميبود پس اين همه و همه خواسته خداوند آفريدگار است که خود چنين تضاد ها را ببار آورده است.
پس به نظر من این طبیعت انسانیست که در چنین یک حالتی زندگی کنند نفاق ببار آرند با آن مقابل کنند با هم بجنگند و در تضاد باشند.
جوابفرید کامران16168
2006-07-19 15:08:41
خواهران و برادران ادب دوست سلام!
ميخواهم موضوع مهمی را برايتان ياد آور شوم منشا اصلی تمام بدبختی های ما نفاق و تنگ نظری نسبت به همديگر ميباشد و در اين اواخر (يا شايد از قبل) يک نوع نفاق عجيب و غريب در بين ما مردم شيوع کرده که نفاق بين جنس مذکر و مونث يا بهتر بگويم مرد و زن ميباشد که بنظر من بد ترين نوع نفاق و تنگ نظری است. نظر دوستان را در مورد دليل اين نفاق و راهای بيرون رفت از آنرا خواهانم و علت اينکه چرا در اين صفحه اين موضوع را مطرح ميکنم اينست که اکثر اشخاص ادب دوست و دانشمند از اين صفحه ديدن ميکنند و همچنان اينها اشخاصی اند که بنياد دوستی را ويا بر عکس آنرا ميتوانند که در جامعه بگذارند .

به نظر شخصی خودم و نظربه چشم ديدم علت اصلی اين نفاق شايد بحث هايست که در مورد حقوق زن راه اندازی ميشوند و شايد مردها (شايد چون متيقن نيستم و احتمالا برادرانم که از اين سایت دیدن میکنند میتواند ابراز نظر کنند که من درست حدس زده ام یا خیر) منافع خود را در خطر میبینند و فکر میکنند که اگر حقوق زن اعاده گردد حقوق آنها (مردها) بایمال میگردد و یا شاید زن که از آغاز بیدایش بشریت تابع مرد بوده دیگر از وی متابعت نخواهد کرد و یا شاید مسایل دیگر از این قبیل .
و شاید هم زن ها فکر میکنند که همین مرد است که جلو ترقی و کمال تحصیلی و اجتماعی و کاری شان میگردد.

خوب به نظر من باید ما عشق و صمیمت را در کشور ما به دور از هر نوع تبعیض و خصوصا تبعیض جنسی ترویج دهیم و از ادب دوستان میخواهم که در آثار ادبی شان این خدمت را برای وطن و مردم خود انجام دهند .

منتظر نظرات شما هستم
و این هم شعری از شهباز ایرج که توانسته هنرمندانه به واقیعت اشاره کند و قدمی در راه ایجاد محبت متقابل بین این دو موجود بردارد : البته ایشان هم در اخیر از ضعف مردانه خود دور نمانده و در مورد جنس مخالفش بی اعتماد است و به دیده ناباوری به او مینگرد:

تورا بهار

تو را بهار و مرا گلشن آفریده خدا
تو را روان و مرا هم تن آفریده خدا

من و تو سیب دو نیمیم، نیم ما مردی ست
و نیم دیگر ما را زن آفریده خدا

مرا برای تو اما تو را... نمی دانم
برای دشمن من یا من آفریده خدا

مرا که عاشقم و عاشقی ست پیشه ی من
فقط برای همین یک فن آفریده خدا

مرا برای ستم دیدن از تو در همه عمر
تو را برای ستم کردن آفریده خدا
جواباقليما از کابل16154
2006-07-19 12:46:52
شعر از صنم:

من بر لبان رود که شبها سرايمت
پيوسته پيش چشم به هر جا سرايمت
خورشيد واژه يی به اندام آيتم
بانگی بزن که باز به آوا سرايمت
آواز نور شو به هوای دو ديده ام
تا بارگان خويش به غوغا سرايمت
تصوير روشنايی ژرفای خواهشم
سودای سوزشم که به نجوا سرايمت
اينجا درانزوا - من و تلخی صدا
با گريه های خويش چه تنها سرايمت
جوابفرید کامران16152
2006-07-19 12:42:58
شعر از صنم:

بر جان داغ عشق چو باران نيامدی
در واپسين نفس پی درمان نيامدی
چشمم براه و پنجره بگشاده مانده است
ای تک ستاره ام به شبستان نيامدی
نامت وزيد بر لب و در دل شگوفه کرد
اين شاخه را هوای بهاران نيامدی
تاتو - اميد گمشده-ره برده ام بسی
پيدا برين رونده بپايان نيامدی
همچون غروب حال و هوايم گرفته است
من غرق ظلمتم مه ی تابان نيامدی
جوابفريد کامران16151
2006-07-18 11:29:19
شعر از حضرت بیدل رح

حاصلــــم زین مزرع بی بر نمیـــدانم چـــه شد
خاک بودم خون شدم دیگــــر نمیدانـم چـــه شـد
ناله بالی میزند دیگــر مپــــــرس از حــــال دل
رشته در خــــون می طپـد گوهر نمیدانم چه شد
ساختم با غم دمــاغ ساغــر عیشم نمــــــانــــــــد
در بهشت آتش زدم کـــــوثــر نمیدانم چـــــه شد
محـــرم عجـــز آشباییهای حیـــــــــرت نیستـــم
اینقـــدر دانــــم که سعــی پــر نمیــدانــم چه شد
سیـــر حسنی داشتم در حیـــــرت آبــاد خیــــال
تا شکست آئینــه ام دلبــــر نمیـــدانم چـــــه شـد
مشت خــــونی کـــز تپیدن صد جهان امید داشت
جستجو ها خــاک شد دیگـــر نمیدانم چــه شــــد
دی من و صوفــی بـــه درس معــرفت پرداختیم
از رقم گــم کــرد و مـــن دفتـــر نمیدانم چه کرد
بی دماغ طاقت از سودای هستــی فــــارغ اسـت
تا چـــو اشک از پــا فتــــادم سر نمیـدانم چه شد
بیدل اکنـــون با خـــودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتــم در بــر نمیـــدانم چـــه
جوابفريد کامران16127
2006-07-18 00:59:14

واصل- ميرزا محمد نبی واصل(۱۸۲۸ الی۱۸۹۱) ملقب به دبير الملک در عهد امير شير عليخان و امير عبدالرحمن خات عنوان دبيری داشت و از رجال مهم دربار بحساب ميرفت. وی که در سخنش از خواجه شيرازی پيروی ميکرد.
واصل از ان گهر های نا ياب دنيای شعر و ادب کشور ما است که عليرغم روانی زيبايی کم نظير هنر و کلامش بسيار نا شناخته ما نده است.
شاعر اديب نامدار و طن ما واصف باختری در مقدمه ديوان واصل اور بر حق > حافظ ناميده است
اگر ان ترک شيرازی بدست ارد دل ما را -- بخال هندو يش بخشم سمر قند و بخارا را
حافظ شيرازی
شعر دبير الملک ميرزا محمد نبی واصل

فگندی تا به عارض ماه من زلف چلیپارا -- نمودی چون شب تا ريک روز روشن ما را
تو چون لعل لب شيرين٬ به شکر خنده بودی -- شکستی رونق بازار اعجاز و مسيعا را
قد مهای خيالت را کشم بر ديده و ترسم -- رساند خار مژگان٬ چشم زخی ان کف پا را
ملامت کو ٬ مکن منعم٬ دگر از عشق ان مهرو -- که من جز وصل ان دلبر نخواهم دين و دنيا را
فتاد از شعر شيرين تو شور اندر جهان واصل -- مگر از فيض> يافتی ای طبع گويا را

غزل ديگر از دبير الملک محمد نبی واصل

سا قيا فصل گل امد می گلفام تو کو ؟ ----- اب تو٬اتش تو٬ پخته تو٬ خام تو کو ؟
در چمن کار بتان خدمت رطل است و ایاغ ---- کار تو٬ پيشه تو٬ شيشه تو٬جام تو کو٬
گر تر ا همسری سرو من است ای شمشاد --- سيب تو٬ انار تو٬ عناب تو٬ بادام تو کو؟
گفته بودی که چو ايم ببرت جان بد هی - --- خط تو٬ رفعه تو٬ پيک تو٬پیغام تو کو؟
گفتی ايم بسر تربت واصل به نماز ----- دين تو٬ مذ هب تو٬ کيش تو٬ اسلام تو کو ٬
جوابولی از هالند16121
2006-07-17 16:51:26
از حضرت ابوالمعانی بيدل رح

به زهد خشک لاف تر دماغی ها مزن بيدل
شنا نتوان به روی موج نقش بوريا کردن
************************
اين قدر ريش چه معنی دارد
غير تشويش چه معنی دارد
يک نخود کله و يک من دستار
غير تشويش چه معنی دارد
************************
بيدل چه خيال است که خود را به هوس
ممتاز تصور کنم از مورو مگس
تا ديده ام آثار ادبگاه ظهور
قولم حمد است فعل من سجده و بس
************************
بيدل از معنی ترازی بر کمال خود ملاف
گرد ساحل باش کاين موج از محيط ديگر است
************************
ز طرز مشرب عشاق سير بينوائی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زير کاه آنجا
**********************
جوابفريد کامران16109
2006-07-17 06:37:39
سلام برای تمام هموطنان
چشم

ای چشـم تو دلفـــــــــریب و جـــــــادو
در چشم تــــــو خیره چشم آهـــــــــــو
در چشم منــــــــی و غــــایب از چشم
زان چشم همــــی کنم بهـــــــــــــر سو
صد چشمــــه ز چشم من بــــر آیــــــد
چون چشم بــــــــــر افکنم بـــــرآن رو
عقلم بردی بچشــــم خـــــون خــــــوار
هــــــــوشم بــــــردی بچشم جــــــــادو
هـــــــر شب چو چــــــراغ چشم دارم
گویم که چراغ و چشــــــم من کـــــــو
من بعد بر آن سرم کـــــــــه تـــــا شب
بنشینم و سو گــــــــوار و بـــــــــد خو
آن چشم و دهــــــــــان وگوش و گردن
چشمش مــــــــــرساد ودست وبـــــازو
به گر چه بچشم خلــــــــق زیبــــــاست
تو خـــــوب تــــــری بچشم و ابــــــرو
با آن همــــــه چشـــــم زنگـــــــی شب
چشـــــــم سیه تــــــر است هنــــــــــدو
سعدی بدو چشم تــــــــــــو کـــــه دارد
چشمی و هـــــــزار قطره لــــــو لــــو
شعر از سعدی ( شيرازی )
جوابصفی الله16095
2006-07-15 16:38:25
نصیحت

بدان كـــــه احوال عالم بر يك حال نميماند، هميشه در گردش است، هر زماني صورتي ميگيرد، و هـــر زماني نقشي پيدا ميآيد. صورت اول هنوز تمــــام نشده و استقامت نيافته كه صورت ديگر آيد و آن صورت اول را محـــو ميگرداند.

اي درويش! بعينه به موج دريا ميماند، يا خود موج درياست. و عاقل هرگز بر موج دريا عمارت نسازد و نيت اقــــامت نكند. و به يقين بدان كـــــه مسافرانيم و احــوال عالم هم مسافر است. اگـــــر دولت است ميگذرد، و اگــــر محنت است، ميگذرد. پس اگر دولتداري، اعتماد بر دولت مكن، كـــه معلوم نيست كــــه ساعت ديگر چون بــــاشد و اگر محنت داري، دلتنگ مشو، كـــه معلوم نيست كــــه ساعت ديگر چــــون باشد. و دربند آن باش كه راحت ميرساني و آزار نرســــاني
جوابصفی الله16010
2006-07-15 16:29:23
سلام
من از تمام اشخاص که در اين سايت سهم دارد و اشعار دلبذير خود را ارسال ميکنند
خواهش ميکنم که اشعار که ذکر الله باشد و اشعار که عشقی باشد ارسال کنند البته در اين سايت
با احترام صفی الله عاشق
جوابعاشق16008
2006-07-14 03:44:59
سیمین بهبهانی
نگاه تو
اين نگاهي كه آفتاب صفت
گرم و هستي ده و دل افروزست
باز در عين حال چون مهتاب
دلفريب و عميق و مرموزست
ليك با اين همه دل انگيزي
همچو تير از چه روي دلدوزست ؟

با چنان دلكشي كه مي دانم
از نگاهت چرا گريزانم ؟

چشم هاي سياه چون شب تو
بي خبر از همه جهانم كرد
حال گمگشتگان به شب داني ؟
چشم هاي تو آن چنانم كرد
محو و سرگشته ي نگاه تو ام
اين نگاهي كه ناتوانم كرد

ناچشيده شراب مست شدم
بي خبر از هر آنچه هست شدم

چون زبان عاجز آيدت ز كلام
نگه از ديده ي سياه كني
رازهاي نهان مستي و عشق
آشكارا به يك نگاه كني
لب ببند از سخن كه مي ترسم
وقت گفتار اشتباه كني

كي زبان تو اين توان دارد ؟
چشم مست تو صد زبان دارد
جوابرهجو هراتی15978
2006-07-13 21:21:09
اي ساربان أهسته ران كارام جانم ميرود
أن دل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود

او ميرود دامن كشان من ژهر تنهايي جشان
ديكر مبرس اژ من نشان كژ دل نشانم ميرود ...
جوابhasib herawi15968
2006-07-12 23:47:37
حکيم عمر خيام در نيشاپور زاده شده زمان تولد ووفات او بدرستی مشخص نيست. ولی به بعضی احتمالات در روز پنجشنبه ۱۲ محرم ۴۳۹ متولد شده و در سال های ما بين ۵۰۸ - ۵۳۰ و به بعضی احتمالات در سال ۵۱۵ وفات يافته است بطور کلی ميتوان گفت که از نيمه اول قرن پنجم تا دهه های نخستين قرن ششم در اين دنيا زيسته است . نامش عمر٬ کذيه اش ابو الفتح٬ لقبش غياث الدين و نام پدرش ابراهيم بود دليل شهرت او به خيام يا خيامی به درستی معلوم نيست. اما ظاهرا اين عنوان را پدرش داشته است٬ چون شغل وی خيمه دوزی بوده است قبر خيام در ايوان امامزاده محروق٬ تقريبا به مسافت نيم فرسخی شهر نيشاپور فعلی واقع شده است.
چند رباعی از عمر خيام
------------
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جر عه ئ می ٬ مملک چین ارزد
جز باده ئ لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
-----------------------------
ان کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چون لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
------------------------
ماييم که اصل شادی و کان غميم
سر مايه ئ داديم و نهاد ستميم
پستيم و بلنديم و تماميم و کميم
اينه ئ زنگخورده و جام جميم
------------------
اجزای پیاله که در هم پیوست
بشکستن ان روا نمی دارد مست
چندين سرو پای نازنين از سر دست
بر مهر که پيوست و به نام که شکست
هرذره که بر روی زمينی بوده است
خورشيد رخی زهره جبينی بوده است
گرد از رخ نا زنين بارزم منشان
کان هم رخ و زلف نازنينی بوده است
-------------------------
از دی که گذشت هيچ از او ياد مکن
فردا که نيامد ه است فر ياد مکن
از نا مده و گذ شته بنياد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
------------------------
دشمن به غلط گفت که من فلسفيم
ايزد داند که انچه او گفت نيم
ليکن چو در اين غم اشيان امده ام
اخر کم از ان که من بدانم که کيم
---------------------------
ترکيب طبايع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و شراری و نسيمی و نمی است
---------------------------
هر گز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلو مم شد که هيچ معلوم نشد
----------------------------
خاکی که به زير پای هر نادانی است
زلفين بتی و ابروی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ئ ايوانی است
انگشت وزيری و سر سلطانی است
---------------------------
يک قطره ئ اب بود با دريا شد
يک ذره ئ خاک بود با زمين يکتا شد
امد شدن تو اندرين عالم چيست
امد مگسی پديد و نا پيدا شد
------------------
جوابولی از هالند15940
2006-07-12 17:22:18
ميلاد مبارک

مبارک زادروزت ای فریدون
نبینم چهره ات رنجور و محزون
سعادت در سرشتت باد ای دوست
همیشه چشم دشمن باد در خون
صمیمی خواهمت من بیش از پیش
نخواهم دیدنت یکدم جگرخون
سبز باشی و بلند چون سرو آزاد
بباید زیست تا که هست گردون
جوابhasib herawi15934
2006-07-12 17:06:28
محبت

مترس هرگز!
بگو بامن هرآنچه را كه ميخواهى!
من از طرز نگاهت نيك ميدانم،
كه اين چندروز غمگينى.
اگر دل در گرو ديگرى دارى،
اگر جز من كسى را دوست ميدارى،
مباركباد ميگويم!
طلايين حلقهء عقد ترا بادست لرزانم ،
به انگشت جوان آرزومند توخواهم كرد .
ترا تا حجله ء پراز گل عطر الود خواهم برد.
تو دايم شاد باش وكامرانى كن !
سراسر عهد هاى خويش را بشكن !
سراسر وعده هاى خويشتن را سرسرى‌ انگار
درين دوران:
كه تنها ميتوان با پول آدم بود
محبت ،
عشق،
پئوند وجدايى،
واژه هاى مضحك ونا آشنا هستند !
مترس هرگز
گسستن ، دلشكستن، ويژهء خوبان عصر قلب مصنوعيست
“فراموشت نخواهم كرد“ چه خواهد بود؟!
به جز زنجير پيوند دروغين،كز دل هر حلقه اش صد حيله مى خيزد
فراموشم كن ودر ديگرى آويز
شبان دير پا را قصه گويش باش
سراسر خانه اش را نور باران كن
طلسم نا اميديهاش را بشكن
شفايش بخش با عطر گل لبخند وآغوشت
سخن از خوبى وپاكى بگو تا در تو آويزد
ولى چون صاحب امروز وفرداهاى وى گشتى
سراسر عهد هاى خويش را بشكن
سراسر وعده هاى خويشتن را سرسرى انگار
درين دوران:
كه تنها ميتوان با پول آدم بود
محبت
عشق
پيوند وجدايى
واژه اى مضحك ونا آشنا هستند
“فراموشت نخواهم كرد“ جه خواهد بود؟!
به جز زنجير پيوند دروغين،كز دل هر حلقه اش صد حيله مى ريزد
فراموشش كن ودر ديگرى آويز

سید نورالحق صبا
جوابhasib herawi15933
2006-07-12 16:13:14
استاد واصف باختری
-----------------------
وصيت

نمی گويم روح گل در شيشه زندانی بود
ومن همچنان در خاک
و خواستم رهايی را با دستهای خويش لمس کنم
هان مپندار
که در کوچه های حافظ تاريخ
راه خانه خويش را نخواهم يافت
ديگر نمی گويم
کليد خانه خوزشيد در مشت دارم
اما کليد خانه خويش را ميشناسم
* * * * *
من از سر زمينی نکو چيده ام
با خود سر زمينی را به دوش کشيده ام
من در خاک نروييدم
که خاک چو نان نيلوفری
از ابگير روان من جوانه زد
چه غمناک
جوابولی از هالند15932
2006-07-12 12:17:33
برای غُربت تو

دلم تنگ است برای غُربتت ای ماه پیشانی
که می پیچی میان هاله ی ابر پریشانی

غریب افتاده ای در ان بیابانی که می روید
زمستان و بهارش گٌله ي گُرگ بیابانی

من از شهر گل و لبخند می آیم به دیدارت
به دیدارت در ان ویرانه، در یک صبح بارانی

پری ي کوه قاف من! بیابان نیست جای تو
ترا بر سُفره ي سیب و عسل آرم به مهمانی
جوابhasib herawi15918
2006-07-12 12:16:25
غزلهای قشنگم قصه پرداز بهشت تو
تمام واژه هایش داستان سرنوشت تو
برای غربتت بانو غزل باریده می آیم
ترا در مخمل ناز غزل پیچیده می آیم
درآن نوبت که چشمان ترادرشهرپالیدم
ترا در مخمل ناز غزل پیچیده نالیدم
Miran
جوابhasib herawi15917
2006-07-11 02:06:50
از کسی که دوستش داری ساده دست نکش، شايد ديگر هيچ کس را مثل او دوست نداشته باشی و از کسی نه دوست داری بی تفاوت عبور نکن ، چون شايد هيچ وقت کسی ترا مثل او دوست نداشته باشد.
*******************
درد را که از هر سو نوشتم درد بود.
*******************
از طفوليت برايم گفتند همه را دوست داشته باش حالا که فقط به يکی دل بسته ام ميگويند فراموشش کن.
*******************
به روی دروازه های قلبم نوشتم داخل شدن ممنوع ، عشق آمدو گفت من بيسوادم.
جوابسمير از انگلستان15883
2006-07-09 21:10:32
بيد ل
در درگه خلق بنده گی ما را کشت
از بهر طلب دونيد ه گي ما را کشت
فا رغ نشديم يک دم از فکر جهان
ای مر گ بيا زنده گی ما را کشت
-----------------------------
کارو

خدا چو نوشتی سر نو شتم
بخت ز من رميد ز بسکه زشتم
زبانم لال گر خظ تو بد بود!
خود ميگفتی که خود مينوشتم...
----------------------------
جوابولی از هالند15863
[««] [13] [14] [15] [16] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.