English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ شعروادبيات
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[1] [2] [3] [4] [»»] 
2007-12-16 23:05:33
شعری از مرحوم قهار عاصی

آن یادگار زند و اوســـــــــــــــــتاســت پارسی
گفتار نیک وآتش مــــــــــــــــــزداست پارسی

با رودکی ســـــرود وغزل ســـــــــــازمی کند
مستی وشوروجـذبهء مــــــــــــولاست پارسی

شهنامه اش که جلوه ی از هست و بود مـاست
زانرو نمــــــرده ایم و نمــــــیراســــت پارسی

از چــــــامه و چـــــکامه و شــــــور ونوا مگو
عشـــــق وترانه روح مسیحـــــــــاست پارسی

«روح بزرگ و طبل خــــــــــراسانیان پاک»
آن آتش مقـــــــــــــدس والاست پارســــــــــی

کی آتش شــــــــراره اش اهــــــــریمنان کشند
چون چلچــــــــراغ این شب رسواست پارسی
جوابمفلس خوشحال25099
2007-12-13 00:15:23
سلام دوستان !
باتاسف امروز اطلاع گرفتم که شاعر و نويسنده والا دست ما استاد بيرنگ کوهدامنیدیگر در بینی ما نیست. و جهان فانی را وداع کرد روح شاد و یادش گرامی باد .


وقتی که سيل آمد


ديدی دلا که ياران تنها رهات کردند
با رنج و درد وغصه باز آشنات کردند

دلبسته ی کی گردم از کی وفا بجويم؟
باران و با وفايان يک يک وفات کردند

هر جا که پا نهادم جامی ز شوکران بود
مرگ که ما چشيديم نامش حيات کردند

از جمله ی خلايق خلقی عجب که ما راست
وقتی که سيل آمد مفر نجات کردند

بستند بوزه بندی يعنی که روزه داريم
مانند نسل ميمون صوم و صلات کردند

هرگز کسی نپرسيد از شاه و شيخ و شحنه
کز خون آدميزاد رود فرات کردند

فوج عظيم آمد صد ها درخت پدرام
يا ريشه کن نمودند يا بی ثبات کردند

در وصف اهل دانش هرگز سخن نگفتند
آ را که بی هنر بود چندين صفات کردن

يک روز بت شکستند احرام کعبه بستند
روز دگر پرستش لات و منات کردند

ارباب ناز و نعمت مزدور مستحق را
از گاو عدود دادند نامش زکات کردند

با لشکر شياطين چندين نبرد کرديم
ما را اسير کردند دردا که مات کردند

تارا و قتل و غارت بهر طلا و ثروت
اسلام را بهانه تا مومنات کردن

شعر از استاد بيرنگ کوهدامنی
۷ سپتامبر ۲۰۰۲ لندن
جوابهاشمی25073
2007-12-12 19:17:57
خدايا چه سخت است بي بهانه گريه کردن به ظاهر خنديدن وبه دروغ

فرياد زدن که زندگي شيرين است

خداوندا تو خود گفتي كه در قلب شكسته خانه داري شكسته قلب من جانا به عهد خود وفا كن.
جوابمجروح25070
2007-12-12 11:21:51
اينجا نماز زنده دلان جز نياز نيست
و آن را که در نياز نبينی نماز نيست
مشتاق را به قطع منازل چه حاجت است
کاين ره به پای اهل طريقت دراز نيست
رهبانت ار بدير مغان ره ميدهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نيست
گر زانکه ره سوختگان ميزنی رواست
چيزی بگو بسوز که حاجت به ساز نيست
بازار قتل ما که چو نيکو نظر کنی
صياد صعوه جز نظر شاهباز نيست
درديکشان جام فنا را ز بي نياز
جز نيستی به هيچ عطايی نياز نيست
محمود را رسد زنده کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز اياز نيست
عشق مجاز در رهْ معنی حقيقت است
عشق ار چه پيش اهل حقيقت مجاز نيست
آن يار نازنين اگرت تيغ ميزند
خوجو متاب روی که حاجت به ناز نيست

از خواجوی کرمانی
جوابمجروح25065
2007-12-12 11:07:17
باز آهنگ فراسو كرده ام
باز بيعت با پرستوكرده ام
غربتم را مي شكنيد اي سايه ها
من به درد بي كسي خوكرده ام
دست نيرنگ وفريب عشق را
پيش چشمان همه رو كرده ام
با خيال اينكه مي آيي زراه
كلبه ام را آب وجارو كرده ام
جوابمجروح25064
2007-12-11 09:35:23
"انگور چاریکاری"

قند دهانت امشب چون سیب کندهاریست
یا اینکه از لبانت آب انار جاریست

از بسکه شهره گشتی در شرق و غرب کابل
گویی که حس دستت انگور چاریکاریست

از پلکهات امشب صد قهوه خانه مست است
چشمان نازنینت مصروف می گساریست

از سمت گیسوانت باد که شب وزیده
آورده عشق مستی- هرآنچه - بیقراریست

در جنگل نگاهت گم گشته روح شاعر
گویی که در دوچشمت آوای صد قناریست

با یک تبسم امشب مارا خمار کردی
انگار خنده هایت چون شیرک مزاریست
از زبيرهجران
جوابحسام الدين25049
2007-12-08 02:37:16
شعری ازحسین آرش عزیز .

آن چشمهای یک رقم...

آهسته خاست "بیگ"غمش را گرفت و رفت
از کوچه های ما قدمش را گرفت و رفت
آهسته گفت "باز ترا بوسه میدهم"
یک بار حرف "میدهمش" را گرفت و رفت
آمد ولی به دور و برش اعتنا نکرد
آن دیگاه منسجمش را گرفت و رفت
جوزا چه ماه گرم و کثیفیست خسته بود
در سایه ام نشسته دمش را گرفت و رفت
یک دفعه گفت درد و بلایم به جان تو
درد و بلای محترمش را گرفت و رفت
آمد نشست و باز مرا دست کم گرفت
نامرد بود و دست کمش را گرفت و رفت
او یک رقم جذابیت چشم داشت آه !
آن چشم های یک رقمش را گرفت و رفت
جوابHasib Herawi25013
2007-12-08 02:34:20
ازدحام

فقط يک ايستگاه باقی است "فيروزه"، تحمُل کُن
دوباره با نگاهت فرشِ راهم يک چمن گُل کُن
فقط يکبارِ ديگر بر زمين پايت بکوب و بعد
بد و بيراه به من گو، بر خدایِ خود توسُل کُن
فقط يکبارِ ديگر چشمهايت را ببند و باز
نيت کُن _چشم را بگشا_ و بر "حافظ" تفأل کُن
کمی ديگر لبانت را به هم بفشار و با يک "آه"
دوباره دست خود را _خشمگين_ در بينِ کاکُل کُن
غزل جان! فرصت کافيست، در فکرم کمی بنشين
جنينِ لفظِ خوش! بسيار در ذهنم تکامُل کُن

Az Tamim Hamid
جوابHasib Herawi25012
2007-12-06 15:55:47
رضا:
میتوان شعر اکتسابی گفت. فقط با دانستن وزن و قافیه و ردیف. مثلا.

زمستان است و چوب ما تر استه بیا یار جان بکن دروازه بسته

يا آسانتر از آن شعر آزاد يا به اصطلاح شعر سپيد. که وزن و قافيه و رديف را نميشناسد
مثلا:

زمستان است
و چوب تر
بيا تا درب اين ايوان ببنديم

ولی اگر کمی از استعداد بر اين اکتسابات اضافه شود مثل آن است که نان را در روغن پخته باشند

مثلا
زمستان خشک و هيزم تر
ندارد خانه ای ما در
در آغوش تو ميخواهم
بخوابم لحظه ای مادر

تنم سرد است و رويم تر
ز جور چرخ افسونگر
یتیم و بی کسم اینجا
گرسنه خفته ام ! مادر

در شعر سپید نیز میشود استعداد اضافه کرد. ولی از این خمیر نان روغنی پختن کار خیلی سخت است.
در سکوت شامگاهان
در لب ساحل آرام دلم
موچ پر پیچ و خم عشق به فریاد آمد
نام او بر لبم آراسته بود
دگر از راحت من کاسته بود
....
ولی در هر حال یک گفته معروف است که میگویند

چون قافیه تنگ آید شاعر به جفنگ آید

یادش بخیر استاد بزرگوارم ده مکتب میگفت: کسی که علاقه شاعری داشته باشد. اگر شاعر شده نتواند منتقد خیلی خوب میشود.

نوت: زیبایی شعر بسته گی به نوع استعداد دارد (اگر باشد) مثل آن است که نان را با کدام روغن میخواهید روغنی بسازید.
باریک اندیشی در شعر به زیبایی آن می افزاید. مثل آنکه در نان روغنی سیاه دانه اضافه کنید

هزاران مسرع پیچیده باشد بیت ابرو را به غیر از مو شگافان کس نداند معنی او را
مثل کفتن به آن بخاطر فهم بهتر و درج معنای بيشتر در يک فرد مانند اضاف کردن بوره به نان روغنی سيا دانه دار است.
صورت نبست در دل ما کينه کسی آيينه هرچه ديد فراموش ميکند
البته شير و قيماق و غيره و غيره بخاطر صرف کردن يک چا صبح مکلف امکان پذير است.
ولی در اين مورد بايد از دسترخوان حافظ يا بيدل يا مولانا و يا بزرگواران ديگر مستفيد شد.
جوابناممه نميگم25003
2007-12-06 10:43:13
از کجا میدانید
که مذابی از فریاد
در گلویی از آتش
خاموش
نمیجوشد
در سیه کنجی از این تیره شبستان فراموشی ؟
از کجا میدانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانهً این خاموشی ؟
جوابغوث25002
2007-12-04 01:16:22
باعرض سلام وخسته نباشيد
مي خواستم بدانم كه سرودن شعرنيازمنداستعدادوذوق ذاتي است يااينكه ميتوان گفت اكتسابي هم است اگرهست لطفامراجهت سرودن شعرراهنمايي كنيد.
پيشاپيش متشكرم
جوابرضا24983
2007-12-03 16:27:42
و باز هم به ياد دوران مکتب!
جدا شد يکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار
به نرمی چنين گفت با سنگ سخت
کرم کرده راهی ده ای نيکبخت
گران سنگ تيره دل سخت سر
زدش سيلی و گفت دور ای پسر
نجنبيدم از سيل زور آزماي
کی يی تو که ژييش تو جنبم ز جای
نشد چشمه از پاسخ سنگ سرد
به کندن در افتاد و ابرام کرد
بسی کند و کاويد و کوشش نمود
کزان سنگ خارا رهی برگشو
ز کوشش به هر چيز خواهی رسيد
به هر چيز خواهی کماهی رسيد
جوابپروف24978
2007-12-03 09:39:06
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهً تقوا که یک ساغر نمی ارزد
رقیبم سرزنش ها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
تو را آن به که روی خود زمشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد
حافظ
جوابغوث24974
2007-12-02 19:48:21
غلامرضا طریقی

به سید ضیا که غربتش زودتر از من پایان گرفت

بس است هر چه زمين از من و تو بار کشيد
چگونه می شود از زندگی کنار کشيد ؟
چقدر می شود آيا به روی اين ديوار
برای پنجره نقاشی بهار کشيد ؟
برای دور زدن در مدار بی پايان
چقدر بايد از اين پای خسته کار کشيد ؟
گلايه از تو ندارم چرا که آن نقاش
مرا پياده کشيد و تو را سوار کشيد
حکايـت من و تو داستان تکه يخی ست
که در برابر خورشيد انتظار کشيد
چگونه می شود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم ديده خمار کشيد ؟
اگر بهشت برای من و تو است چرا
پس از هبوط ، خدا دور آن حصار کشيد ؟
چرا هر آنچه هوس را اسير کرد اما
برای تک تکشان نقشه فرار کشيد ؟
خدا نخست سری زد به جبه منصور
سپس به دست خودش جبه را به دار کشيد
خودش به فطرت ابليس سرکشی آموخت
و بعد نقطه ضعفی گرفت و جار کشيد
غزل ، قصيده اگر شد مقصر آن دستی است
که طرح قصه ما را ادامه دا رکشيد.
جوابHasib Herawi24970
2007-12-01 21:10:08
لیلا ...

لیلا سکوت دور و برت را نگاه کن
خالیست کوچه، پشت سرت را نگاه کن

گاهی سر از دروغ کشد، گاه از دریغ
در شهر، روح در به درت را نگاه کن

در کافه جفت توست که با حرص میخورد
با « ساز قطغن » جگرت را نگاه کن

لیلا چه غم که جفت تو همبال باد رفت
نفرین که رفت، بال و پرت را نگاه کن

از هر چه جنگل است و هر آنچه که جنتی
چشمان پر ستاره ترت را نگاه کن

چشمان پر ستاره ترت را که میکند
افشا درون شعله ورت را نگاه کن

زهدان شب شکاف شد و روی دست من
لیلا « تولدی دگر» ت را نگاه کن
Az Afif bakhtari
جوابHasib Herawi24965
2007-12-01 21:03:48
بهارسال گیسویت خزانی شد خداحافظ
جنوب چشمهایت طالبانی شد خداحافظ

رفیق لحظه ی دیوانه گی هایم خدا حافظ
زلیخای غزل درمصر رویایم خدا حافظ

گنهکارم اگر یک سیب ازباغ شما گم شد
گنهکارم اگر سهم شما یک خوشه گندم شد

همیشه سبز باشی درتن هر لاله ی وحشی
اگر درد سرت بودم مرا بسیار می بخشی

Az Miran
جوابHasib Herawi24964
2007-12-01 16:04:46
بلقیس جان ملکۀ سبا:
در دشت روانم من در کوه دوانم من
من زنده کنم عالم جانبخش جهانم من

پائين شوم از کوه پيچيده و غلطيده
تا پيش شما آييم رقصيده و رقصيده

من آب روان استم من راحت جان استم
من زنده کنم عالم جانبخش جهان استم

بعضی فرد های اين شعر ياد بنده نيز رفته:(
جوابپروف24962
2007-12-01 10:27:55
سلام واحترامات خويش را برای تمامأ افغانها تقدیم میکنم :
ای کاش من غزل شـوم اندر لبـــــان تـو
تا سر کنی مرا تو به شــب های خلوتت
هر مصرع ام طواف نمايد به صــد اميد
در امـــتداد ســــرحــد مـــوزون قامتـت
جواببچه مزار24959
2007-11-29 02:07:18
شعر دیگری به ياد شيرين ترين دوران زندگی يعنی دوره ابتدائيه مکتب:

آب روان

من آب روان هستم
من راحت جان هستم
گر من نروم در کشت
کی سبز شود گندم
از فیض وجود من
آسوده بود مردم
من آب روان هستم
من راحت جان هستم

شايد بعضی از فرد های شعر از ياد بنده رفته باشد لطفآ آنرا کامل کنید
جواببلقیس جان ملکۀ سبا24945
2007-11-26 12:42:10
احمد فريد رحمانی:
بعد از آن در آتش سوزان شدم
نان شدم شايسته هر خوان شدم
جوابپروف24912
2007-11-24 11:21:26
احمد فريد رحمانی:
پایمال گاو گشتم ناگهان
تا شدم القصه در باد خزان
گه مقید در بن انبان شدم
گاه در غربال سرگردان شدم
بر سرم گردید سنگ آسیاب
تا برامد گرد از جانم خراب
مشت ها خوردم...
جوابپروف24899
2007-11-18 13:53:33
شعری به ياد بود از شيرين ترين دوران زندگی يعنی دوره ابتداييه مکتب.
گندم گويد:
باد تندی بر سر سبزم وزيد
شد جوانی نوبت پيری رسيد
سر جدا کرد از تنم دهقان به داس
کاه پوشيدم نپوشيدم پلاس
پايمال گاو گشتم ناگهان
تا شدم القصه در باد خزان
مشت ها خوردم به هنگام خمير
تا نهادم پای بيرون از فتير
وآن در آنوقت نان شدم
شايسته هر خوان شدم

شايد بعضی از فرد های شعر از ياد بنده رفته باش لطفآ آنرا مکل نموده ممنون سازيد.
احمد فريد رحمانی
جواباحمد فريد رحمانی24888
2007-11-15 00:15:51
سيد ذبيح اللة سمنگاني:
با عزض سلام سزوده زيبای داشتيد کم وبيش سبک شما به اشعاز استاد پازينه می ماندبزايتان پزواز بلند اززو ميکنم
جوابحجز از امزيکا24873
2007-11-14 15:40:24
دست و پا داریم اما دست و پایی نیستیم
چیست این زنجیر؟ در چرت رهایی نیستیم

چشم ما با تیره گی کهنه عادت کرده است
دیگر ای فردا به فکر روشنایی نیستیم

در به روی سردی و گرمی دنیا بسته ایم
از هوای تازه بگذر! ما هوایی نیستیم

چند ساعت خواب خوش کافیست تا خوشخو شویم
ما که در اندیشهء خواب طلایی نیستیم

این صدا از ماست اما این سخن از دیگران
این وطن از ماست اما ما کجایی نیستیم؟

پردهء ما میشود با خیمهء صد پاره نیز
ما که در این سرزمین جایی و پایی نیستیم!

سمیع حامد
جوابHasib herawi24869
2007-11-14 13:32:49
از مرز رد شدی، وطن تو زبان نداشت
یا داشت، هیچ حرف برای بیان نداشت
از مرز رد شدی، مثلا فرض کن وطن
حالا وطن چه داشت که کل جهان نداشت؟

به پیشوازت آن که نخست آمد اشک بود
این یار مهربان که رخی مهربان نداشت
از گرد و خاک غم بغلت کرد این رفیق
چندان که انس داشت به تو، دیگران نداشت
بیماری، آن که سر چلی ات کرد پیرمرد
بس گشته بود قریه به قریه توان نداشت

می خواستی خوشی بخری، صاحب خوشی
قاچاق می فروخت خوشی را، دکان نداشت
از مرز رد شدی مثلا فرض کن وطن
حالا وطن چه داشت که کل جهان نداشت؟
شاعر به پادشاهی بد بختی آمدی
ملکی که از ازل به سرش آسمان نداشت
ملکی که شاعرانش تجار آدمند
وحی آورش کسی که اصولا دهان نداشت
سگ ها در آن وزیر و وکیل و خران امام
درمسجدش بدون زر وسیم اذان نداشت

می خواستی چه داشته باشد وطن اگر
بر سفره اش کرور کرور استخوان نداشت

شاعر وطن گذشته دوراست و این زمان
جز هزل وآز و فاژه وآه و فغان نداشت
ای کاش جای شعر زر و زور داشتی
این حسن لا یزال برای تو نان نداشت

Az Reza Mohamadi braye said zia qasemi
جوابHasib herawi24868
2007-11-14 13:29:38
-؟-

دلش را باز مي‌گيرد ميان تور ماهي گير
و مي‌‌افتد در اندوهي، خيالي دور ماهي‌گير
و او ديده است ماهي را و اندام سپيدش را
شناور در ميان بركه هاي نور، ماهي گير
دلش را باز كرد از تن ميان آب‌ها انداخت
كه لعنت بر همين دلشوره‌هاي شور؛ ماهي گير
پري كوچك غمگين من، يادت بخير آنشب
دو تا گشواره‌ي شيرين، دو تا انگور؛ ماهي‌گير-
- گرفت از دست تو، چرخيد و تا چرخيد مستانه
چنان موجي كه مي‌افتد به جانش شور، ماهي‌گير

دو شب مي‌مانم اينجا ماه من تا باز برگردي
من و آيينه‌ها و اين دل مجبور، ماهي گير
بيا گيسو بريزان، صيد كن ماهي كوچك را
همين دل را كه مي‌ميرد ميان تور، ماهي‌گير!

Az Said Asef Hosaini kabul
جوابHasib herawi24867
2007-11-07 23:30:27
به کدام دل از اینـجا به مسـافـرت بـرایـــم
که در این جزیرهءخون رگ و ریشه کرده پایم
مـن و گفـتــگــوی از جــنـــاب رودخـــانـــه
که دریـچه یی بدانسوی اگر شود گـشایـم
دل تابـنـاک و گرمی که شگفتـته از دهانـم
سخنیست از گــداز و غزلـیسـت از عـزایـم
من وقسمت سیاهی ز خـرابـه های ایـنجا
مـن و ار غنـون دردم مـن و تـلخی صـدایـم
هـمــه سـوی لـطـف آواز کشیـدن آوریــده
هـمـه چـیـز بـاب فـریـاد زدن شــده بـرایـم
قـفس هـزار بـلبـل بـشکـستـه در گـلـویـم
نـفـس هـزار مـجـنـون بـنشسته در نـوایـم

Az Qahar Assi
جوابHasib Herawi24814
2007-11-04 22:17:40
فرزندم!

با شیرخشک خیراتی امریکا نیز کلان میشوی
آنسان که من با ملاکوی امدادی روسیه
با میلک پک تقلبی پاکستان
و با شیر پاستو.ریزه یی که در ایران با دشنام میخوردم

کلان شدم

کلان بچه میشوی با شیرتاریخ گذشتهء سربازان آیساف نیز
بزرگ نمیشوی اما


فرزندم!
میتوان بر تندیسهء هواپیمای خیراتی هندوستان نوشت:
آریانا!

و از فرانکفورت سفر کرد به کابل جان
میتوان بر جبین بس های خیراتی پاکستان نگاشت :

ملی بس!
و از جادهء میوند رفت تا دارالامان
به جایی نمیرسی اما

سمیع حامد
جوابHasib Herawi24775
2007-11-02 22:16:39
امتداد شکیبایی

تنها تر از حقیقت تنهاییم بمان
بار سکوت خستهء صحراییم بمان
در صبر من تمام غمت خانه می کند
یک دشت امتداد شکیباییم بمان
در عشق من دروغ وفایت حقیقت است
من آرزوی مبهم رویاییم بمان
در موج موج مهر دلم سوزش وفاست
جاری ترین ترنم دریاییم بمان
بیتو نفس به سینهء من ره نمی برد
هر لحظه یی به خاطره می آییم بمان

هارون راعون
جوابHasib Herawi24739
2007-11-01 22:25:38
هزارصفحه...

به خطِ میخی خورشید می نویسد مرد
درشت و روشن وخوانا از آنچه کرد ونکرد
تمام وقت خوشش یک دوسطربیش نشد
هزارصفحه لبالب شد از روایت درد
هزارصفحه مصیبت،هزارصفحه ستم
هزارصفحۀ ناگفته از نزاع ونبرد
هزارصفحۀ دیگر که نا نگاشته است
گپ ازشکنجه ودشنام ودشنه وشبگرد
هزارصفحۀ پیوسته را سیاه کند
تکاندهنده ترین لحظه های ساکت وسرد
هزار صفحه... نه،کافیست گفت وبرهم زد
تسلسل غزل غمگنانه اش را مرد
کمی به فکرفرورفت،ناگهان پر گشت
خیال وخلوت مرد ازپرنده وگل وزرد
بهشتِ پونه وپروانه شد دیار دلش
هوای دهکدۀ کودکی به سرپرورد

سنبله1386
محمد صادق عصیان
جوابHasib Herawi24730
2007-10-29 20:21:09
زن در زنجیر افغان!

چشمها
به پشت میله های چادری زندان د وچشمانت
دوهمزنجیر اشکی سرخ وبی پایان دوچشمانت

لبانت ماهیان سرخ غلطان در تنور تور
به تور وچنگ ماهیگیرها حیران دوچشمانت

تماشاخانه جان وجهان بودند در گردش
دوجام جم به زیر سنگچل پنهان دوچشمانت

زمین کوه سیاه خاره وخاراست ودر این کوه
دوبازخون چکان وخسته در باران دوچشمانت

ندیده ماه نو را بر فرازجنگل شبها
دوسرگردان به داغ ابرو ومژگان دوچشمانت

انار گونه هایت پاره شد در قندهار داغ
در آتش درهرات وبامیان بریان د و چشمانت...

Az Sharif saidi
جوابHasib Herawi24701
2007-10-29 15:14:12

ای غم
ای غم! ای اندو!
ای به روی قلب همچون شیشه ام افتاده جونان کوه
ای غم ای افسوس !
ای سرشک ای خون !
ای که امر با تو آغشته ست
در سر آغاز کتاب سر نوشتم نام تاریک بنو شته ست
خواستم ترک کنم کنم اما
حسر تا افسوس !
چون برایت زاده بودندم
هر طرف بگریختم دیدم که خود را باز در کام تو افگندم
پیکر هستی من را ساله ئی غم
پیک بی سایه هم آیابه گیتی هست؟
(استاد پارینه)
جوابغضنفر معاشر24697
2007-10-29 15:11:49
خاطره
دگر در خانه قلبم تو کوچیدی
مرا بی وفانی ها زخود راندی
هنوز اندرلبان منتبسم رنگ غم دارد
تو قهعر آرزویم را چه بیر خمانه از بن واژ گون کردی
از آن گاهی که از نزدت مرا راندی
فروزان اختر بخت از سپهر زنده گانی ام فرو افتید
وچون گلهای فصلگریزان با ختم رنگم
و همچون تکدر ختی در کویر هجرد خشکیدم
ودر آن سو غصه هایم دیدمت ای بیوفا من
که بهر دیگری شرین نوای عشق سر کردی
وعشقم را قلب خود بدر کردیژژ
و گوش دیگر خواندی سرود گرم هستی را
و من دانم که اندر معبر ذهنت
نمیباشم جز از یک خاطره امروز
(استاد پارینه)
جوابغضنفر معاشر24696
2007-10-29 15:08:47
مادر
ای مادر فدای مهر پاک من
فدای اشگای سوز ناکت من
تپید قلبم درون سینه از مهرت
به پیش دیده گانم نیست چز جهرت
توی روهحم روانم هستی ام بودم
توی قلبم- تویی تارم تویی پودم ترامن نیست یک بی وفاد دختر
بود عشقت درون قلبم ای مادر
توباشی گر بنزدم شاد و مسرورم
غمین میباشم – از پیشت ار دورم
(استاد پارینه)
جوابغضنفر معاشر24695
2007-10-29 14:40:21
فريد اروند:
من هم يکی از همان ديار هستم. نامت برايم خيلی آشناست و لی چهره ات را نميتوانم بخاطر بياورم
شايد من و تو در ليسه باختر يکجا با هم درس ميخوانديم.
من نام خود را نيز فراموش کرده ام.
جوابپروف24694
2007-10-28 09:31:47
ببخش
خدا يا به من چشم بینا ببخش
دل پاک و روشن چون دریا ببخش
چوفرشته ام ازگنـــــه کن نگه
سری فارغ از درد وغمها ببخش

****************
حسر تا دردشت پنهاور که من
عاجز از راه رفتن و پا در گلم
لاله ای هستم جوان اما جه سود
داغ درد و رنج دارم بســر دلـــم
جوابغضنفر معاشر24678
2007-10-28 09:20:19
شنــــو برای تو من از بهار ميگويــــــم
فسـانه هــای دل لالـه زار میگویم
بــرای رفع خمــارم بجای ساغر مــــــی
سخن زنرگس مست نگار میگویم
سخن زغنچــه و گل بر زبان نميرانـــــم
همیشه شعر لب سرخ یار میگویم
جه گوش قلب چو پولاد آن قرارد لـــــــم
ز آرزوی دل نا قرار میـــــــــــرم
برای قلب خود اين مرغ بال و ژپر بسته
ز اوج آبی و از کوهسار ميـگـويــم
ژ رنج و غضه(پارینه) قصه های دار از
چو تار زلف بتم بی شمار مـگـويـم
(استاد پارینه)
جوابغضنفر معاشر24676
2007-10-28 07:40:40
حضرت ظریفی کشور فنلاند
Hasib Herawi

شعر عيدی شما بسيار زيباست و واقعآ به حال مردم داخل کشور صدق ميکند وقتی که اين شعر را خواندم دلم به حال هموطنان داخل کشور و هموطنان بیرون مرزی ما سوخت چون بعضی قسمت های اين شعر به حال هموطنان که بيرون از کشور استند هم صدق ميکند بلخصوص هموطنان که در اروپا و امريکا زندگی ميکنند که من هم يکی از آنها استم. برای ما کسانيکه درکشورهای اروپايی و امريکايی زندگی ميکنم عيد لذت و معنی خود را تقریبآ از دست داده است. دیگر در شب قبل از عید شوق و ذوقی نداریم دیگر خویشاوندان و دوستانی نیستند که به دیدارتان بیایند اگر هم باشند غرق در جنجالها استند یا در فاصله دوری زندگی میکنند .عید ما به چند مکالمه تیلیفونی خلاصه شده است.کشور های غربی اگر چیزی به ما داده اند در مقابل چیزهای را هم از ما گرفته اند که فرهنگ ما جز چیزهای است که از دست ما رفته است.
لعنت بر آنانکه ما را آواره و محتاج کشوری های ديگران کردند.
جواباخ ا24674
2007-10-28 02:20:25
فلمنامه

نمایش هیجانی "مرد درطوفان"

چه فلمنامۀ عالی نوشته ای،سبحان!
هزار حادثه را خلق کرده ای پیهم
هزار فاجعه را آفریده ای یکسان
پراز خشونت وآشوب وگیرو دارو ستیز
پراز تشنج و آشفته حالی و بحران
هزار مادر آواره درسیه روزی
هزار کودک ولگرد در شب باران
تن تکیده غم را که بین جامۀ ماست
چقدر جالب وجذاب کرده ای عریان
تلاش کوچکی از صحنه سازی هاست
زمین سوخته و گور جمعی انسان
به جلوۀ گذرا میتوان تماشا کرد
هزار خانۀ آتش گرفته و ویران
ستودنیست تصاویر انتحار وترور
ودیدنیست شکوه شکنجه درزندان
چقدر مضحک وتلخ است در همان آغاز
زقهرمان خودت نیز می ستانی جان
تمام هستی عالم اگرشود برباد
کس از سیاهی لشکر نمی کند پرسان
چه صحنه های تراژید،صحنه های غمین
دمی که هیج شود آرزوی یک انسان
به روی پرده پهناور پریشانی
نشان دهی همه را نا امید و سرگردان
هزار مرتبه تکرار دیدم این بازی
که اهرمن شد اهورا، فرشته شد شیطان

*

نظام تیرۀ تالار ناگهان پاشید
سپاس...!

قسمت اول، سه نقطه... و پایان

محمد صادق عصیان
جوابHasib Herawi24670
2007-10-28 01:08:42
قابل توجه صميمی جان :
چطور زياد گاو نداريد؟ما و شما ماشالله همگی ما زیاد گاو داریم. اگه باورتان نمیشود از ملالی جویا بپرسید.(منظورم را خو میفهمید؟)
خو بهر حال. حالی که قصه گاو شود یک فکاهی در باره گاو برایتان میگویم خدا کند که تکراری نباشد.

دو نفر پاکستانی رفتند بازار هر کدام یک دانه گاو خریدند.چون با هم همسایه بودند گفتند چیکار کنیم که گاو های ما با هم بدل نشوند. يکی شان گفت شاخ يک گاوه اره ميکنيم و گاو بی شاخ از من گاو شاخ دار از تو. خو همی کار را کردند ولی از قضا چند روز بعد شاخ گاو دگه هم شکست. هر دو گاو بی شاخ شدند.
باز گفتند ايندفعه چيکار کنيم. دم يکی از گاو ها را بريدند. يکی شان گفت گاو بی دم از من و گاو دم دار از تو.
از بدبختی چند روز بعد دم گاو دگه هم کنده شد. هر دو گاو بی دم شدند.
باز فکر کردند که حالی چيکار کنيم؟ بلاخره يکيشان گفت: بيا يک کار دگه کنيم. گاو سفيد از من و گاو سياه از تو.

دوست تان. شکم درد از سويدن.
جوابشکم درد. از سويدن24669
[1] [2] [3] [4] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.