English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ شعروادبيات
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[««] [2] [3] [4] [5] [»»] 
2007-10-27 10:06:51
داستان كودك حلوا فروش:

شيخ احمد خضرويه از بزرگان مشايخ بود كه كارش گرفتن وام از ثروتمندان و خرج آن براي فقرا بود تا در بستر مرگ افتاد و چون طلبكاران و وامداران با خبر شدند هجوم آوردند تا طلب خود را كه چهارصد دينار بود بستانند اما شيخ به جاي پرداخت وام آنان در دنياي خيال خوش خويش سير مي كرد و اين بي توجهي شيخ به طلب كاران موجب ترشرويي و ناراحتي آنان مي شد تا اينكه صداي كودك حلوافروشي از كوچه رسيد و شيخ به خدمتكارش دستور داد تا برود و همه حلوا را بخرد و خادم همه حلوا را به نيم دينار خريد و به دستور شيخ بين طلبكاران تقسيم كرد تا بخورند و مدتي از ترشرويي غافل شوند. زماني كه ظرف حلوا خالي شد كود حلوا فروش پول حلوا را طلب كرد اما شيخ از پرداخت پول حلوا خودكاري كرد و كودك دائما التماس مي كرد و شيخ از پرداخت بهاي حلوا خودداري مي نمود كه موجب اعتراض بقيه طلبكاران شد كه مال ما را خوردي بس نبود ديگر مال اين كودك درمانده را چرا مي خوري؟ تا آنكه مدتي گذشت و كودك همچنان گريه مي كرد و بقيه طلبكاران نا اميد و منتظر نشسته بودند كه خادم با طبقي كه در آن چهارصد دينار زر و نيم دينار ديگر قرار داشت آورد و گفت كه اين را يكي از كريمان فرستاده است و در اينجا بود كه طلبكاران به عذر خواهي بر خاسته و راز اين كار را از شيخ جويا شدند كه شيخ بصير فرمود سر اين كار در اين بود كه درياي رحمت الهي به گريه كودك حوا فروش موكول شده بود:
تا نگريد كودك حلوا فروش بحر رحمت در نمي آيد به جوش
نتيجه: از نظر مولانا ديدگان ما همچون كودك حلوا فروش هستند كه براي جذب و جلب رحمت الهي بايد آنها را بگريانيم تا قطرات اشك ما با لطف و نظر آن كريم يگانه تكريم گردد و ارزش يابد و به اقيانوس رحمت الهي تبديل شود و اين اشك مي تواند اشك ندامت يا اشك شوق و اميد باشد اما هرچه كه هست بايد ناب و خالص باشد و از دل كه جايگاه تجلي حق است سرچشمه گرفته باشد.
جوابغوث از باغ بالا24660
2007-10-27 00:37:14
پروف:

سلام دوست عزیز!
نخیر من برادرش نه اما سمیع حامد حرفهای نامنسجم مرا رنگ وبوی شعر بودن داده است یعنی چگونه گفتن را برایم آموخته است. من جدا شده از حلقه شعر حوزه بلخ هستم . ما موج تازه غزل سرایی بودیم که دوستانم عفیف باختری ،صادق عصیان ،وهاب مجیر وشهباز ایرج در آنجا بال و پر می گشایند و من در بیرون از وطن نفس می کشم .سبز وخرم باشید.
جوابفريد اروند24655
2007-10-26 18:19:22
انتظار

کسی زآمدن شب به کوچه جار زده است
کسی برای خودش حلقه های دار زده است
کسی که هیچ ندانم چه نسبتی دارم
تمام حق مرا یکسره قمار زده است
به کوچه شام شبیخون نام شب جاری
به خانه رستم وشهنامه را غبار زده است
عزیز رفته مسافر شده از این وادی
دوچشم عاشق ما مهر انتظار زده است
کجاست سایه آسایش برای سرود
پر خیال مرا سیم خاردار زده است

نوشته شده در 2007/4/17توسط فرید اروند
جوابHasib Herawi24648
2007-10-26 11:50:09
فريد اروند:
فريد جان سلام
آيا شما برادر کوچ داکتر سميع حامد نيستد؟
جوابپروف24643
2007-10-26 11:00:49
Hasib Herawi:
سلام دوباره خدمت حسیب عزیز!

‌سپاس از ‌پیام محبت آمیزتان .انتخاب هایتان بسیار عالی اند، خدا توان و روزهای خوش برایتان ارزانی کند. سرافراز باشید.
جوابفريد اروند24641
2007-10-25 11:49:49
Hasib Herawi:
سلام حسیب چان !
اگر نام شاعر شعر را بنویسی کار بد نخواهد شد.
جوابفريد اروند24624
2007-10-19 13:30:30
به منا سبت بزرگداشت از هشتصدو مين سالروز تولد مولا نا.

بشنو ار نی چون حکايت می کند ===== ار جداييها شکايت می کند

کز نيستان تا مرا ببر بد ه ا ند ===== از نفير م مرد و زن نا ليده اند

سينه خواهم شرحه شر حه از فراق ==== تا بگويم شرح درد اشتياق

هر کسی کو دور ماند از اصل خو يش ==== باز جويد روز گار وصل خو يش

من به هر جمعيتی نالان شدم ==== جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد يار من ==== از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله من دور نيست ==== ليک چشم و گوش را ان نور نيست

تن ز چان و جان ز تن مستور نيست === ليک کس را دبد جان دستور نيست

اتش است اين بانگ نای ونيست باد ==== هر که اين اتش ندارد نيست با د

اتش عشق است کاندر نی فتاد ===== جو شش عشق است کاندر می فتاد

نی حريف هر که از ياری بريد ==== پرده هايش پرده های ما دريد

همجو نی . زهری و ترياقی که ديد ===همجو نی . دمساز و مشتاقی که ديد

نی حديث راه پر خون می کند ===== قصه های عشق مجنون می کند

محرم اين هوش جز بيهوش نيست === مر زبان را مشتری جز گوش نيست

در غم ما روز ها بيگاه شد ===== روز ها با سوز ها همراه شد

روز ها گر رفت . گو رو باک نيست === تو بمان . ای انک چون تو پاک نيست

هر که جز ماهی ز ابش سير شد ==== هر که بی روزی است روزش دير شد

در نيابد حال پخته هيچ خام ====== پس سخن کوتاه بايد والسلام

--
نوت: بعوض کامه / نقطه تحرير شده

روز ها گر رفت (کامه) گو رو باک نيست .

و نیز همجو نی زهری......

تقديم به علاقه مندان شعر و غزل
جوابولی از ها لند24561
2007-10-17 17:01:42
بُغض شکسته

خدا وا میشود از بُغض دستم درگل ابریق
تورا ازبرگ گل درچشمهایم میکند تزریق

گره ازپلکهای بسته تا وا میکنم یک نخ
تویک گلدان تبسم میشوی، من ازخودم تفریق

دچارت میشوم مانند یک احساس همخوابی
مرا درحوض ماه بادستهایت میکنی تغریق

توراحس میکنم آب خنک دریک عطش صحرا
فرا میگیری ام مانند دریا ذهن یک قایق

تویک آتن مسلمان میشوی با جاده ی برفی
ومن درجاده ات یک عابر آواره و زندیق

دوباره بُغض میگیرد گلوی دستهایم را
بیرون می آیم ازخود باخیالت میشوم تلفیق

۹/۱۰/۲۰۰۷ وانشبورگ
جوابHasib Herawi24537
2007-10-12 20:06:26
گــو یــنـد عــیـــد نــیـســـت

مر دمان گویند شب عید است، مارا عید نیست
در وطن بیخانه بودن کمتر از تبعید نیست
گویی ام عیدت مبارک ، این مبارک را چه سود
آسمان تیرهء مارا دگر خور شید نیست
نیلگون بخت آسمان مست را، مه عید کرد
در بساط طالع ما زهره وناهید نیست
زند گی باریست برما، تن ندارد تاب آن
زور بی تابی نیاز آنکه می بالید نیست
طبل وساز آرزو ها، خنده های ذوق ها
سوی ما راهی ندارد چشم شانرا دید نیست
طفلکان من گرسنه ، پا برهنه، بی لباس
قدرت نالیدن شان در صف تو حید نیست
مهر بان شوهر ، که نان آور مرا بودی مدام
سوی طفلان با محبت هر زمان میدید نیست
سیلی دوران، برخسارغریبان آشناست
در حنای بینوایی رنگ ها تزئید نیست
روی صحرای قیامت، زنده در گوریم ما
آینقدر تاب وتوانی را که مینالید، نیست
عید تان خوش باد! ای اهل عبادتگاه ذوق
طفل اشک چشم مان خشکیده میرقصید، نیست

جمعه شب 12/10/2007 ساعت یک وسی شب عیدرمضان

حضرت ظریفی کشور فنلاند
جوابHasib Herawi24530
2007-10-11 13:42:30
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم


از فريدون مشيری
جوابغوث از باغ بالا24522
2007-10-11 13:05:01
آخر تا کي بکشم منت چشمهاي تورا
بگذارم به پاي چي وعده بيجاي تورا
يک روز آفتابي میشوی يک روزي هم ابري وسرد
کدام را باور کنم،گرما يا سرماي تورا
اين همه ميایند سراغم به هواي عاشقي
من يادم مي ياید فقط بینی گکی زيباي تورا

چرا هر کسي را دوست داري،تورا دوست ندارد
نميدهم حتي به کس تلخي حرفهاي تورا
دلهای دريايي شانرا به رخ من ميکشند
نميدهم به هيچکدام يک موج درياي تورا
تا يادم نرفته يک بار ديگر برایت بگویم
من نميدهم به کسي تا عمر دارم جاي تورا

جوابغوث از باغ بالا24521
2007-10-10 11:07:18
پروف:باسلام وادب فراوان برهمه دوستان امیدپیروزدارین باشند
اشعارزیبایتان حال وهوای بس عاشقانه ای بسرآورد
درپناه یزدان باشید

zewari.persainblog.ir

به اين وبلاگ سربزنيد
جوابزيوری24515
2007-10-08 10:17:15
سلام به همه ياران همدل!
آرزو دارم از صحت مندی کامل برخوردار باشيد.
اين صفحه پر محتوا وزين را مرور کردم مرا بياد اين ابيات حضرت ابولمعانی ميرزا عبدالقادر بيدل رح انداخت.

معشوق تراشی

دریـای خیالیــــــم و نمـــــی نیست درینجا
جز وهم وجــود و عدمـــــی نیست درینجا
رمز دو جهـان از ورق آیینــــــه خواندیم
جز گرد تحیـــــر رقمـــــی نیست درینجا
عالم همه میناگر، بیداد، شکســــــــته است
این طرفه، سنگ ستمــــــــی نیست درینجا
تاسنبل این باغ به همواری رنــــگ است
جز کج نظری، پیچ و خمی نیست درینجا
مابـــــــی خبران قافلـــــــه دشت خیالیـــــم
رنگ است به گردش ، قدمی نیست درینجا
درحیرت دل ، بند نقـــاب تـــــــو گشودیم
آیینه گــــری کار کمـــــــی نیست درینجا
بیدل من و بیکاری و معشوق تراشــی
جز شوق برهمن صنمی نیست درینجا


جوابمحمد ادريس قطره24509
2007-10-04 13:15:27
تمام عالميان قصد کشتم کردند
زمانه را به تزرع دشمنم کردند
گلوی نرم مرا خنجر جفا نبريد
دهان گشوده و مجبور گفتنم کردند
صبر تمامی عقلم بخورد و زنده بماند
چه ظالمانه چو پرهيز خفتنم کردند
چو اشک گشته ز هر جويبار ديده روان
مشيت است مگر قصد شستنم کردند

****
دوست کز او ميل استنطاق بود
در جواب بحثش استفراق بود
حاليا روز است و شب اندر کمين
دل از اينرو سخت محزون و غمين
باز تاريکی اندر راه هست
آخر هر راه اينجا چاه هست
سينه در محراق آتش دود بود
زحمت اشکش مگر بی سود بود
عقل ميداند که راهش گم شده
جای سر اکنون مگر اين دْم شده
سينه تنگ و آرزو ها مرده اند
زخم ناسوری تو گويی خرده اند
بر تمامی کمالم باز بين
نيست جز چينی دو سه اندر جبين
****
جنگ عالم بر سر دين است و بس
هرکه را فرياد آئين است و بس
دين که رهيابی کند بر لايزال
جامه يی از جنگ و نفرين است وبس

****

مجبوريت در زندگی تسليم شيطان بودن است
سرگم شدن از راه راست حيران و ويران بودن است
دنيا فريب است و سراب گه خوب باشد گه خراب
از من شنو بر وی متاب تسليم زندان بودن است
آسوده کن دنيای خود برکن ز نفست پای خود
خالی کن اينجا جای خود قصد تو جانان بودن است
****
خالق درون هر گداست آنجا که تنها يک صداست
من کشته آن آه دل کو سنگ خارا بشکند
***
من آن گروپ روشنم که نور ميدهم به شب
تو لين برق خانه يی بيا بدم به جان من
***
با تو ام صحبت دل نوک زبان می آيد
هرچه در دل بنهانم همان می آيد
جوابپروف24472
2007-10-03 02:09:02
عاشقی

اگر چه بارسنگینی به روی شانه ات هستم
تحمل کن مرا تاعاشق و دیوانه ات هستم

تحمل کن که دردل تنگی و درخستگی هایت
صدای یک قناری درگلوی خانه ات هستم

مرا "بنگی" و "سادو" دوره گردت ساختی آخر
تصورکن عسل درسفره ی صبحانه ات هستم

عسل را باغزل یکجا سروده نوش جانت کن
مراحس کن که آب تلخ درپیمانه ات هستم

تصورکن قناری جان که دریک روزتابستان
به مثل پاره ابری برفراز لانه ات هستم

**

پرم از آرزوهای قشنگت لاله ی وحشی
بهار ویا زمستان همچنان پروانه ات هستم
Az Miran
جوابHasib Herawi24450
2007-10-01 19:50:57
حالا نه!

ولی شاید روزی برای چشم هایت گفتم
که چشم هایم را
به خاطرشان
برای یعقوب فرستادم
تا کمی از بوی پیراهنت را برایم بفرستد

**

دلش عتیقه شد و دست تاجران افتاد
دوباره قصه ی او بر سر زبان افتاد
نصیب دربدر بی قرار مجنونی
همیشه گوشه ترین گوشه ی جهان افتاد
دلی که دست به دست ستاره ها می گشت
چه قدر ساده و بی رحم و ناگهان افتاد
همین که دل به تماشای آسمان خوش کرد
اگر چه عین محال است آسمان افتاد

**
چه قدر صاف و صمیمی چه قدر صادق بود
همیشه با همه دردها موافق بود
کسی که عاشق او بوده، مرگ چیزی نیست
برای مردن پیوسته نیز لایق بود
به یمن آمدنش هر غروب دل گیری
بدون هیچ دلیلی نوید مشرق بود
خلاف عشق همان لحظه های با او هم
برای زندگی اش بدترین دقایق بود
دوباره عادت هر روزه، باز حافظ خواند
کسی که از همه ی شعرهای خود دق بود

Az Rohol amin Amini
جوابHasib Herawi24437
2007-10-01 01:41:43
اینجا تهران است
پایتخت ایران
ایران عصر زرتشت
خراسانِ عصر فردوسی
شیرازِ عصر حافظ
نیشابورِ عصر خیام
قونیهِ عصر مولانا

اینجا تهران است
تمام عصرهای آفتابی شعر
زادگاه گاه چوپان شعرهای فردا
زادگاه زنی كه حتا همخوابِگی‌اش شعر بود
آرامگاه غول‌های زیبای حماسه و عشق

اینجا پایتخت شعر زمین است
تهران
شهر شانه و شمشیر
شهر بوسه و تكفیر


دیگر
نه به وزن سكه‌های شما شعر می‌گویم
نه به وزن دختران ترك هرجایی
نه به پای پادشاه خواجه‌ی زن باز

بگذاررئیس جمهور شعار بدهد
- « به من رای بدهید تا بهشت را به شما ببخشم»
من رأی به لبخند تو می‌دهم
من رأی به شعری می‌دهم كه پشت یك كامیون نوشته است
به پدرم رأی می‌دهم
كه به من نان داد
به مادرم رأی می‌دهم
« رفیق بی كلك مادر»
من به چارلی چاپلین رأی می‌دهم
كه مرا به درد می‌خنداند

شهر كه شلوغ شد

قورباغه ها هفت تیر می‌كشند!


بگذار این آقا كه می خواهد رئیس جمهور شود
شعار بدهد
من به خروس همسایه رأی می‌دهم
بی‌پرده ترین عشق باز كوچه‌های شهر

خروس!

سربازی كه سحرگاه شهادتش
با صدایی رسا
سلاخش را بیدار می‌كند

اینجا تهران است
تمام چشم‌های شعر من
مال دختری ست كه شیشه‌های ماشین تو را پاك می‌كرد
و تمام مادران پاك شعرهای من
زنانی خیابانی هستند كه كنار تو خوابیده‌اند
با كودكانی كه در حمام زندانی شدند
تا لولویی كه به جای آنها داشت مادرشان را می‌خورد،نبینند

جوابپوريا گل محمدي(ایران)24427
2007-09-23 16:52:40
وقتی که دستهای مرا ترک می کنی
باور نمی کنم که مرا درک می کنی
یک راز سخت گریه ی یک مرد پیش تو
یک شاخه گل که جلوه نمی کرد پیش تو
یک آسمان که فاجعه را حس نمی کند
فکری به حال غربت نرگس نمی کند
آنروزها خدای من از من جدا نبود
چشمانت آمدند و دیگر خدا نبود
هرشب هزار عشوه ی بهتر می آورند
این چشمها که کفر مرا درمی آورند
اینک منم که نشئه ی عریانی تن ات
موجم اسیر ساحل مرجانی تن ات
زخمی عمیق می شکفد روی شانه ام
در لابلای لانه ی زنبور خانه ام
احساس می کنم که سرم گیج می رود
وقتی که آفتاب به تدریج می رود
چیزی نمانده است که آتشفشان شوم
در امتداد دامنه هایم روان شوم
فریاد می زنم که زمستان هنوزهست
در سفره هرچه نیست غم نان هنوز هست
گلهای باغ زیر لگدها رسوب شد
ما عاشق درخت نبودیم خوب شد
در هم شکست خواب گل یخ بدون تو
قوت گرفت پنجه ی دوزخ بدون تو
آشفته ماند خاطر زنبق سیاه شد
بال کبوتران معلق سیاه شد
آه از پیمبران دروغین بی عصا
یا با عصا ولی نه عصایی که اژدها
از بطن آن بغرد و طوفان به پا کند
جادو به هم زند و عصا اژدها کند
آنک بهار منتظر بوسه های توست
وقتی هزار پنجره تحت لوای توست
من آتشم پرنده شدن سهم دیگری ست
چیزی بگو که فصل شروع پیمبری ست
اما نگو که شعر مرا درک می کنی
حالا که دستهای مرا ترک می کنی

تورج بخشایشی
جوابHasib Herawi24359
2007-09-21 19:58:28
روزگاری است همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پو شند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
جوابغمزده از پشاور24343
2007-09-21 17:37:12
نیما ! مرو که عاطفه ها سرد می شود
یاس سپید ثانیه ها زرد می شود
این گندم دو رنگهء ایام خشک من
در آسیاب دوری تو گرد می شود
زخم جگر دریدهء سهراب مهر من
نیرنگ رستمیست که نامرد می شود
سنگ شکستهء سر کوی محبتم
کز کودکان جهل دلت طرد می شود
در کارخانه ای که تو معمار آن شدی
هر خشت خنده خانه ای از درد می شود
در حسرت نوازش یک سایه دست تو
بغض لجوج عاطفه شبگرد می شود
وقتی که سایه نیز ز آدم کند فرار
در ازدحام غم چقدر فرد می شود

Az Haron Rahon
جوابHasib Herawi24341
2007-09-21 17:36:19
دلتنگی ام شبانه که بسیار می شود
در من گلیم درد تو هموار می شود

یکشنبه و دوشنبه و ... خاکستری و سرد
هفته ست پشت هفته که تکرار می شود

یک ثانیه اگر گذرد در تو مثل سال
سال ت شماره کن که چه مقدار می شود

تنها نه در قیافه که آن سوی صورتت
هر شب شیار تازه پدیدار می شود

صبحی که در لطافت خود هیچ کم نداشت
از رنگ خود در آینه بیزار می شود

روزانه تا که روشن از احوال خود شوم
می نوشم آنقدر که هوا تار می شود

این بام کج که در خود از این سان شکسته است
از کهنه گی شبیه من انگار می شود

دنیا برای آنکه به زندانم افکند
دور و برم می آید و دیوار می شود
جوابHasib Herawi24340
2007-09-19 10:41:50
يک شعر را که خیلی دوست دارم اشتباهآ در صفحه علم و فرهنگ نشر کردم. اگر اداره سایت آنرا اینجا آورد ممنون اگر نیارود دوستان را آنجا زحمت میدهم. حالا طرحی کوچک

رفته بودم لب حوض
تا ببینم شاید
عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
جوابپروف24294
2007-09-18 23:12:22
سلام به همه هموطنان گرانقدر و محترم!
و خدمت دوشیزه بلقیس جان سبا أهلاً صدِیقَنی سلام، کیفَ حالَکِی؟ إشتَقتُ إلَیکی کثیراً.
اشعار زیبا و نوشته هایته خواندم ایمیل تام گرفتم باز برت یک کتاب هم راهی میکنم مقصد یادت نره که داکتر برت چی گفته بود (حالی خدا نخواسته کور نشی باز هیچ کس نمیگیریت جوانی مرگی) اینه یک شعر هم از طرف مه آمد:

مژده ایدل که مسیحا نفسی میآید...که زانفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش... زده ام فالی و فریاد رسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرٌم و بس...موسی آنجا بامید قبسی میآید
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست...هرکس آنجا بطریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگۀ معشوق کجاست...اینقدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعۀ ده که بمیخانۀ ارباب کرم...هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غمست...گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من...نالۀ میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران...شاهبازی به شکار مگسی میآید

تو ره ده زمین میپالیدم ده بین فرشتا پیدایت کدم حالی دگه گم نمیشی بلبلک.

خدا حافظ...
جوابنامم؟ خو فرض کنین آق مراد بای24288
2007-09-17 14:24:50
وقتی شوق شعر سرودن ميکردم دفترچه يی داشتم که در ان هرچه از مغزم فرو ميريخت مينوشتم و دردفتر کارم هميشه همراهم بود. يکروز بعد از روز ها خواستم دو باره به آن دفترچه مراجعه کنم. ولی آنرا در هيچ جای نيافتم. بعد از پرس و جوی زياد دريافتم که دوست و همکارم به گفته خودش به چتل نويس ضرورت داشت و چون همان کتابچه را روی ميز يافته بود گرفته بود و بعد از نزدش گم شده بود. خيلی ساده (بچيش از پيشم گم شد)
يک دفتر چه ديگرم را زمانکيه از افغانستان عزيز دور ميشدم از دست دادم.
جوابپروف24263
2007-09-16 05:01:44
غوث از باغ بالا:

این شعر اصلآ چنیین است

به طواف کعبه رفتم به حرم راه نداند
که بیرون در چه کردی ک ه درون کعبه آیی
جوابلمر بودنه باز24214
2007-09-14 21:27:04
اي مهتاب من
دوري چنان از چشم من
اي مهتاب من , اي اميد من
خاطراتت هر شب ميآيد به خواب
به ياد داري برايت ميسرودم شعر ناب
اي مهتاب من
ديوانه و مدهوش توام هر روز
مني دوراز ديارواز ديدارت
فراموشم مكن , فراموشم مكن
به تنهايي مرا ديگر همآغوشم مكن
اي مهتاب من
تويي در ديار عشق و وفا
منم بي تو آواره و تنها
تو در سر زمين سبزه ها
منم ز هجرت سرگشته و تباه
اي مهتاب من
يادت نمي رود ز خاطرم
درآن كوهسارولاله زارچون كبك قدم برميداشتي
تاكه زنده ام من به دنيا
يادت كي رود ز دل اى مه لقا
اي مهتاب من
برايت سرودم اين شعر
ديگر مگو كه او بيوفا بود
تودر قلب مني اي يار مهربان
ديگر مگو كه او ناروا بود
أي مهتاب من
آرزوي ديدار دارم به دل
به آغوش بفشارمت ترا أي گل
ز چه جوهري چقدر باحياستي
زسرزمين سر بلند و سرفراز ازمهد آرياستي

سيد ذبيح الله سمنگاني
11/1/1428عربستان سعودي
جوابسيد ذبيح اللة سمنگاني24178
2007-09-14 21:24:44
أي موبائيل سخت بتو دل باخته ام
عمري شدبا نغمه هايت ساخته ام
من از انترنيت به روي صفحه ات
صوره هاي لچ و پچ انداخته ام
با همه برنامه ات آشنا شدم
در درون و بيرونت خوب تاخته ام
بر سركلك تكمه هايت ميزنم
ازتومن سامان بازي ساخته ام
طاقتم ازدوري ات يك لحظه نيست
من از آنروزي ترابشناخته ام
باهزاران شوق بسويت ميبينم
تو به دستم كچه خودراساخته ام
مقصدومطلوب ومحبوب ام تويي
دين وايمان رابرايت باخته ام
إشكمم ازنان گندم سير نيست
پول كارتت پيشكي پرداخته ام
روزچندباربرده چارچت ميكنم
موديلت راتا هنوز نشناخته ام
"فائزا"ازبرق رويش سوختم
تابه عشقش خويش را بگداخته ام
جوابمحمد خالد :فائز:24177
2007-09-14 16:44:59
غوث از باغ بالا:

شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی فرزند عبدالغفار کمیجانی( همدانی ) در سال ۶۱۰ ه. ق در کمیجان از قراء همدان دیده به جهان گشود.

او پس از تکمیل آموزش قرآن برای ادامة تحصیل به همدان رفته و در همدان تحصیل کرد و در کودکی قرآن را ازبر کرد و می‌توانست بآواز شیرین و درست قرائت کند وقتی که هفده ساله بود جمعی از دوستانش به هندوستان رفت و به شاگردی شیخ بهاء الدین زکریا درآمد و بعد از مدتی با دختر او ازدواج کرد که از وی پسری آمد و به کبیرالدین موسوم گشت.

بیست و پنجسال سپری شد و شیخ بهاءالدین وفات یافت در حالیکه عراقی را جانشین خود کرده بود. عراقی بعد از هند عزم مکه و مدینه کرد و پس از حج جانب روم شد، در قونیه به خدمت مولانا رسید و مدتها در مجالس سماع حاضر شد وی پس از سالها اقامت در روم جانب شام شد. عراقی در هشتم ذیقعدة سال ۶۸۸ ه. ق در شهر دمشق درگذشته‌است .
نمونه ای از اشعار وی:

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب این این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

شیخ فخرالدین عراقی
فرستنده:
جوابارجمند24172
2007-09-14 00:38:40
ليلا، مهاجر است که حرفی نمی­زند
آزرده خاطر است که حرفی نمی­زند
ليلا، نماد غربت اين حال و روز ماست
درد معاصر است که حرفی نمی­زند
ليلا برای رنج کشيدن، تمام عمر
انگار حاضر است که حرفی نمی­زند
گم گشته در هياهوی رنگ و ريای شهر
انگار کافر است که حرفی نمی­زند
ليلا دلش گرفته از اين کوچه­های تلخ
فردا مسافر است که حرفی نمی­زند
اين شعر را برای دل او سروده­ام
اين بيت آخر است که حرفی نمی­زند

علي­مدد رضواني

جوابHasib Herawi24143
2007-09-14 00:29:14
افتاب آيينه ماست اگربگذارند
صبح پشت درفرداست اگربگذارند
خشكسالي به سرامدنفس تازه كنيم
وقت نوشيدن درياست اگربگذارند
همزباني گره ازمشكل ما نگشايد
همدلي حل معماست اگر بگذارند
تابه كي داغ سكوت لب مردم باقيست
فصل جوشيدن غوغاست اگربگذارند
خسته ام از اوضاع ملال اور شهر
فرصت دامن صحراست اگربگذارند
بي تكلف به شما شعرسرودم مردم
حرف ما حرف دل ماست اگر بگذارند
ميكشم ديده به خاك قدم همت شان
اهل قدرت قدمي راست اگر بگذارند
گرچه تنگ است فضاخون قلم ميجوشد
ما نگفتيم هويداست اگر بگذارند
عشق ازاده من باز نماپنجره را
ديدن روي توزيباست اگربگذارند
محمد اصف رحماني
جوابHasib Herawi24141
2007-09-13 17:16:34
رفتم به کليسای ترسا و يهود
ترسا و يهود جمله گی رو به تو بود
بر ياد وصال تو وارد بت خانه شدم
تسبيح بتان زمزمه ی عشق تو بود
...........

به طواف کعبه رفتم ز درون ندا برآمد
که تو برون در چه کردی که درون خانه آيی
به زمين سجده کردم ززمين صدا برآمد
که مرا خراب کردی تو به سجده ی ريايی
جوابغوث از باغ بالا24134
2007-09-13 12:19:57
غوث از باغ بالا:
برادر محترم!
ازلطف بی نهایت تان تشکر.
جوابارجمند24124
2007-09-13 10:45:28
برادر گرانمايه ارجمند :
فريب جهان قصه ی روشن است
تا باز چه زايد شب آبستن است
برايتان صبر جميل استدعا دارم .
جوابغوث از باغ بالا24120
2007-09-12 20:41:30
دوست گرامی پروف:
اینک یک قسمت دیگر ترجیع بند هاتف برای خودت و دیگر دوستان شعر پسند.

ترجیع بند
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
جوابارجمند24099
2007-09-12 10:53:52
دوستانت به یاد تو اند.
چندی قبل با چند تن از دوستانم تصمیم تصمیم گرفتیم تا همدوره های زمان مکتب را بعد از سی و هفت سال گرد هم آوریم. با تلاش های زیاد توانستیم با چند تن از شاگردان و هم عده ای از استادان لیسه استقلال در تماس شویم. همه دوستان با کمال میل این دعوت را پذیرفته و با وجود مشکلات دوری راه خود را به تاریخ 25 اگست به محل موعود رسانیدند.
محفل ترتیب شده دو روز دوام نموده واز خاطره های زمان شاگردی با نشان دادن عکس های آن زمان که نزد هر کسی موجود بود ، یاد کردیم.
در جریان محفل یکی از دوستان ما (حبیب الرحمن فیصل) که در یکی از لیسه های اطراف پاریس به حیث استاد ریاضی ایفای وظیفه مینمود نیز حضور داشت و با نواختن هارمونیه و خواندن های جالب خویش محفل ما را گرم ساخت.
خلاصه محفل خوشی بود و همه با کمال خوشی و رضائیت از جریان محفل، از هم جدا شدیم.

بتاریخ پنجم سپتامبر، صبح وقت یکی از دوستانم توسط ایمیل خبر مرگ نابه هنگام حبیب الرحمن فیصل را برایم داد. موصوف در اثر سکته قلبی از جهان فانی وداع کرد
موصوف که تنظیم کننده اساسی گرد هم آیی ما بود حتمأ از مرگ خود آگاه بوده و میخواست با دوستان خدا حافظی نماید.
هر لحظه ای که به یاد او میشوم چشمانم پر از اشک میگردد.
انا لله و انا علیه راجعون.

شعر ذیل حافظ یکی از اشعار مورد پسند او بود.

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
جوابارجمند24082
2007-09-12 09:34:37
ارجمند:
یکجهان تشکر:)

(زمستان) یکی از شعر هایست از مهدی اخوان ثالث که از سالهای سال دوستش دارم

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن ودیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک ولغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست ،پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمردمن ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ...آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ،میهمان هر شبت،لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش،نغمه ناجور
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال وماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست ،مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما ودندان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر،درها بسته ،سرها در گریبان ، دستها پنهان،
نفسها ابر،دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر وماه ،
زمستان است
جوابپروف24080
2007-09-12 09:31:48
رفتي و عشق تو در منظره ي دل مانده
كشتي ياد تو در باور ساحل مانده
يك نظر كردي و نوراني شد دل
شمع رخسار تو در خاطر محفل مانده
جوابغوث از باغ بالا24078
2007-09-12 09:28:16
ارجمند :
از عارفی سوال کردند،محبت را نشان چیست؟ گفت: "آن که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد!"
دوستی با دوست فاضل که از اين قدر هجو نقصان پذيرد ـ چنين فاضلی را دوستی نشايد .
مگر پندارم که چنین نباشد بلکه آب را گل آلود کنند و ماهی در آورند که این خاصیت حاسدان باشد
ما را از درون خویش غافل کردند
فهمیدن عشق را چه مشکل کردند
انگار کسی به فکر ماهی ها نیست !
ایدوست ببین چه آب را گل کردند
جوابغوث از باغ بالا24077
2007-09-12 02:06:59
برای مبارک( ص)
یا محمد از تو میخواهم خدارا
خدایا از تو عشق مصطفی را


محمدی عربی که آبروی دو ثنا ست
هرکسی خاک درش نيست خاک برسراوست

زاحد تا به احمد چيزی نيفزود
اگرافزود آن ( م ) یکی بود

زاحد تا به احمد یک (م) فرق است
که دو عالم اندرين (م) غرق است


یا محمد در دل ما شوقی دیداری شماست
مرغ دل دایم به فکری سیری گلزاری شماست
طوطیای دیده ای من خاک پیزاری شماست
چشم ما دایم به فکری صيدی رخساری شماست

هزاران درود وهزاران سلام بر پیغمبر اسلام حضرت محمدرسول الله (ص) واهل بيت و اصحاب.....
جوابعمر24064
2007-09-12 01:26:16
شعر «فارسی ـ ترکی» از مولانا جلال الدین بلخی
( لغات ترکی شعر را با ترجمۀ فارسی آن داخل قوس مینویسم، امید مورد پسند تان قرار گیرد):

مرا یاریست ترک جنگجویی
که او هر لحظه بر من یاغی بولغای... (بولغای = میشود)
هرآن نقدی و جنسی دید با من
ستاند او ز من تا چاغیر آلغای... (چاغیر آلغای = شراب میخرد)
گیل ای ساقی، غنیمت بیل بو دم نی... (بیا ای ساقی، ایندم را غنیمت دان)
که فردا کس نداند که نه بولغای... (نه بولغای = چه میشود)
الا ای شمس تبریزی نظر قیل... (نظر قیل = نظر کن)
که عشقت آتش است و جان ما نای

با اظهار سپاس از همۀ تان که چنین اشعار زیبایی را نوشتید، مخصوصآ از ترجیع بند هاتف که برادر گرامی ما ارجمند صاحب نوشتند، واقعآ زیباست.
Merci
جواببلقیس جان ملکۀ سبا24062
[««] [2] [3] [4] [5] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.