English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ طنزوفکاهی
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[««] [2] [3] [4] [5] [»»] 
2011-06-29 15:37:14
تجاوز بخاک دشمن

روزی در یکی از ولایات سرحدی کشور جنگ شدیدی بین نیروهای اردوی ملی و افراد طالبان جریان داشت. چون مهاجمان به شکست مواجه شده بودند ، آهسته ، آهسته عقب نشینی کردند و سربازان اردوی ملی هم برای سرکوب و دستگیری آنها به دنبال شان روان بودند. ناگهان قوماندان از طریق مخابره به سربازان اخطار داد که همین حالا چندین کیلومتر از سرحد گذشته و بخاک پاکستان داخل شده اید و باید بزودترین فرصت برگردید. سربازان حین برگشت متوجه شدند که دو نفر از آنها آلت تناسلی شانرا به روی زمین میشقانند. با تعجب پرسیدند : چی میکنین ؟
آندو گفتند: هیچ ! ما بخاک دشمن تجاوز می کنیم !!!
جوابکاکا زنده دل32892
2011-06-28 14:49:15
اشتباه با عینک ذره بینی

پیرزنی از ضعیفی چشمانش زیاد شکایت داشت. بالاخره نزد داکتر چشم رفت و داکتر هم بعد از تثبیت نمره های چشمانش هدایت داد که هرچه زودتر عینک نمره بگیرد. پیرزن همانروزیکه تازه چند لحظه قبل عینک را به چشمانش گذاشته بود ، تصادفاً از کنار یک کراچی میگذشت. رو به کراچی وان کرد و پرسید: او بچه ای پوقانه ها چندی اس ؟
فروشنده با قهر گفت: او ننه ! مگر کور هستی و نمی بینی ؟ ای پوقانه نیس انگور حسینی اس.
پیرزن دستی زد و گفت: وی ! سیل میکنم کته ، دست میزنم چوچه !!!
جوابکاکا زنده دل32890
2011-06-27 19:46:42
ترس از پولیس

یک جوان ترکی که در کشور آلمان زنده گی میکرد با استفاده از رخصتی های تابستانی به ترکیه رفت و پس از آنکه با دختری از اقارب نزدیک شان عروسی کرد ، او را با خود به آلمان برد. هنوز چندی نگذشته بود که خانمش حمل گرفت آنهم دوگانگی. اتفاقاً چند روزی به ولادت خانمش باقی مانده بود که او از طرف اداره کارش به یک شهر دیگر اعزام میشد. بناً شماره تیلفون پولیس را به خانمش داد و گفت: اگر به کدام مشکل مواجه شدی فقط به پولیس زنگ بزن خود شان همه کار ها ره درست میکنن و تره به شفاخانه انتقال میتن ( میدهند ).
بالاخره زمان ولادت فرا رسید و زن در آخرین دقایق به پولیس زنگ زد و تقاضای کمک کرد. پولیس وقتی رسید ، دید که بسیار دیر شده و مریض برای انتقال به شفاخانه فرصت کافی ندارد. ناگزیر کمک کرد که در منزل ولادت کند. در آخرین لحظه قرار بود که یکی از دوگانه گی ها تولد گردد. مگر بمجردیکه چشم طفل به پولیس افتاد سرش را دوباره به داخل شکم کرد و خطاب به دومی گفت: مراد از راه پیش روی نروی که پولیس ده دم راه اس !!
جوابکاکا زنده دل32887
2011-06-26 16:12:57
اجل گشته

پیرمردی عادت داشت که هر هفته یک ، یک قطعه تکت لاتری میخرید. روزی لاتری اش را به پسرش داد و گفت: ببین که کدام جایزه به شماره لاتری ام اصابت کرده یا خیر ؟
پسرش بمجردیکه شماره لاتری را با لیست برنده گان مقایسه کرد دید که پدرش برنده جایزه بیست میلیون دالر شده است. چون پدرش تکلیف قلبی داشت و چندین بار عملیات های بسیار خطرناک را گذشتانده بود ، بخاطریکه مبادا از خوشی زیاد سکته کند موضوع را با داکتر معالجش در میان گذاشت تا به هر شکلی که لازم میداند این خبر هیجان انگیز را به اطلاع اش برساند.
داکتر رسید و پس از صحبت های مقدماتی بالاخره سر اصل مطلب رفت و به پیرمرد گفت: اگر شما برنده یکصد هزار دالر شوین با این پول چی میکنین ؟
پیرمرد گفت: بعضی ضروریات خانه را خریداری میکنم.
بعداً داکتر به تدریج مقدار پول را اضافه میکرد و جواب های پیرمرد را می شنید. بالاخره مرتبه اخیر پرسید: اگر شما برنده بیست میلیون دالر شوین چقدر او ره بری مه میتین ؟
پیرمرد که به برنده شدنش چندان باور نداشت و محال میدانست ، گفت: همرایت فیفتی ، فیفتی میکنم و ده میلیون او ره بری خودیت میتم.
داکتر که با شنیدن این خبر از خوشی زیاد ، فوق العاده احساساتی و هیجانی شده بود جابجا سکته کرد و مُرد !!!
جوابکاکا زنده دل32882
2011-06-25 15:53:24
شناخت آیسکریم

یک نفر اطرافی که تازه از شهر کابل برگشته بود ضمن تعریف و توصیف از خاطرات سفر برای رفقایش قصه کرد که کابل دو جایش بسیار سرد و یخ است یکی سینمای پامیر و دیگری هم کارته پروان.
از قضا پس از مدتی یکی از آنها به کابل رفته بود. روزی یکی از دوستانش برایش آیسکریم خرید و پرسید: ای ره میفامی و می شناسی که چی اس ؟
اطرافی گفت: چطور نمی شناسم. خدا گردنیمه نگیره یا سینمای پامیر اس و یا کارته پروان !!!


جوابکاکا زنده دل 32877
2011-06-25 15:26:26
سلام دوستان عزیز : الهام صدیقی
میکه یک روز زن به شوهر خود گفت که خود را از من کرده هوشیار تر میگیری خی نام سه حیوان را بیگیر که حرف اول آن به (خ) شروع شده باشد مرد میگه :۱ خودت ۲خواهرت ۳ خدابیامرز خشوهیم
جوابالهام32876
2011-06-24 15:02:09
اولین سفر و اولین موتر سواری

جنت گل که در تمام عمرش به جایی سفر نکرده بود ، روزی برای اولین بار سوار بس شد و بطرف شهر کابل حرکت کرد. پس از یک هفته گشت و گذار و خریداری بعضی ضروریات اولیه دوباره به قریه اش برگشت. چند نفر از دوستانش که آنها نیز تا آنزمان سفر نکرده بودند و اصلاً به موتر سوار نشده بودند ، به دیدنش رفتند و با بسیار علاقمندی پرسیدند: چطور بود موتر سواری ؟
جنت گل که دهنش از شوق و خوشحالی پخ مانده بود ، گفت: والله بسیار مزه دار بود. ما که او طرف میرفتیم کوه ها ایطرف میامدن و وختیکه ما ایطرف میامدیم کوه ها پس او طرف میرفتن !!!
جوابکاکا زنده دل32875
2011-06-23 15:49:53
اظهار شکران

ملا نصرالدین خرش را گم کرده بود و پیهم شکر می ‌گفت. پرسیدند: چرا ایقدر شکر میکشی و شکر، شکر میگویی ؟
ملا گفت: بخاطری شکر میکشم که خوب بود خودم بالای خر سوار نبودم اگر نی مه هم گم میشدم !!!
جوابکاکا زنده دل32868
2011-06-22 18:01:44
کنترول از دیوانه ها

دوکتوران شفاخانه صحت روانی تصمیم گرفته بودند که با کنترول وضع صحی دیوانه ها ، کسانی را که صحت شان بهبود یافته باشد از شفاخانه رخصت یا خارج کنند. بناً درحالیکه قبلاً تمام آب های حوض آببازی را تخلیه کرده بودند تمام دیوانه ها را بطرف حوض آببازی بردند و برای آزمایش گفتند بروید آببازی کنید. به استثنای یک نفر متباقی همه دیوانه ها بدون اینکه متوجه نبودن آب شوند هر کدام به بسیار عجله به داخل حوض دیف کردند. چند نفر سرش بزمین خورد و خون شد و چند نفر دستش و چند نفر دیگری هم پایش شکست. خلاصه هرکدام زده و زخمی شدند. دوکتوران وقتی متوجه شدند که یکی از دیوانه ها در کنار حوض ایستاد است و خود را به حوض نه انداخته است ، نهایت خرسند و خوشحال شدند و فکر کردند که حد اقل وضعیت صحی یک نفر بهبود یافته است. یکی از آنها نزدیک رفت و از وی پرسید: چطور که خودیت خوده به حوض نه انداختی ؟
دیوانه عاجزانه گفت: مه او بازی ( آببازی ) ره یاد ندارم !!!

جوابکاکا زنده دل 32861
2011-06-22 17:51:47
عوارض جراحی پلاستیکی

پیرزنی هراسان و پرشتاب نزد داکتر رفت و گفت: داکتر صاحب وختی مه خو ( خواب ) میکنم اگه چشم هایمه پت میکنم دانم ( دهنم ) واز میشه و اگه دان ( دهن ) خوده پت میکنم چشم هایم واز میشه. لطفاً یک چاره کنین.
داکتر پس از مشاهده گفت: خاله جان ! شما کدام تکلیف دیگه ندارین. از بسکه چندین بار روی خوده جراحی پلاستیکی کدین پوست روی تان بکلی کش شده !!!
جوابکاکا زنده دل32860
2011-06-21 22:03:47
پکه دستی

فتح و فضلو در یکی از روزهای گرم تابستان یک ، یک دانه پکه دستی بوریایی خریده بودند. چند روز بعد فضلو به فتح گفت: او بچه ! پکه مه خو وخت خراب شد و دور انداختمش. مگر چطور که پکه خودیت مثل روز اول سالم اس و تا هنوز خراب نشده ؟
فتح گفت: از خاطریکه مه پکه خوده اوقدر تکان نمیتم. پکه ره پیش رویم میگیرم و تنها سر خوده شور میتم !!!
جوابکاکا زنده دل32856
2011-06-20 17:50:03
قرض و مهلت

جوانی نزد خاله اش رفت و گفت: خاله جان ! ده همی روز ها دستم بسیار بند اس. از خیریت یک دو هزار بریم قرض بتی. مگر یک چند ماه مهلت بتی حتماً پیسیته بریت پس میتم.
خاله اش گفت: جان خالیش پیسه خو ندارم اگر میداشتم صدقه سریت میکدم. مگر مهلت هر قدر که میگی بریت میتم !!!
جوابکاکا زنده دل32851
2011-06-20 03:46:07
زن بشوهرش که جو خور بود گفت که تو خودرا از من هوشيار تر ميگيری اگر سه حيوان را نام گرفتی که کلمه اول نام شان (خ)باشد شوهرش که غرق نشه بود جواب داد یک خودت ، دوم خواهرت، سوم خدا مادرت
جوابTosSQaRa32849
2011-06-20 03:26:01
روزی یک زن اطرافی که تازه به شهر کابل آمده بود با پسر خرد سالش به یکی از بس های شهری بالا شد . چون پسرش بی اندازه بد رنگ و بد قواره بود ، دو تا دختری که در مقابل آندو نشسته بودند ، پسرش را زیاد ریشخند کردند و خود را طرفش قواره می ساختند . بالاخره مادر طفل از بسکه به تنگ شده بود ، به گریه افتاد و فق ، فق گریه میکرد . دریور که از اصل موضوع خبر نبود و به فکر اینکه دو تا دختر با این زن جنگ و دعوا دارند ، هردویش را از بس پایین کرد . سپس ضمن دل آسای زن ، یکدانه سیب و یکدانه کیله را پیش کرد و گفت : بگیر ای سیب از خودیت و ای کیله هم از شادیت !!
جوابTosSQaRa32848
2011-06-19 21:46:24
برداشت اشتباه

مردی به علت گلون دردی شدید چند روزی بود که صدایش خپ شده بود و درست صحبت کرده نمیتوانست. ناگزیر تصمیم گرفت تا نزد داکتر برود. وقتی پشت دروازه معاینه خانه داکتر رسید آهسته دروازه را باز کرد و با صدای خپ و گرفته اش از نرس پرسید: داکتر صاحب اس ؟
نرس که یک زن بدکاره بود و کاملاً اشتباه فکر کرده بود ، به آهستگی گفت: نی همیالی خو نیس مگر تیز بیا که ده جریان معامله پیدا نشه !!!
جوابکاکا زنده دل32847
2011-06-19 08:51:49
یک روز یک قندهاری میخواست بره قندهار رفت ایسګاه ملی بس دید ملی بس رفته..........
رفت میدان هوایی دید طیاره هنوز نرفته بعد تکت ګرفت و رفت قندهار ........چیه میخواستی کجابره .......؟
جوابخودم32843
2011-06-18 16:18:35
بی شیمه

دوتا از خاله گک های پیر در ایستگاه سرویس با همدیگر صحبت میکردند. پیرزن اولی پرسید: خوار جان ! حالی هم خانه داری میکنین ؟
پیرزن دومی گفت: آه ! اگه بابه اولاد ها جور باشه و ده سُر باشه دوهفته باد ، سه هفته باد یک چیزی میکنه. مقصد غنیمت اس. از شما چطور اس ؟
پیر زن اولی گفت: گرچی دست راست حاجی آغا فلج شده بود ، مگر بازهم بد نبود ، ده یکماه دو دفعه ، سه دفعه میکد. مگر از روزیکه ده روی یخ ها افتیده و دست چپش شکسته از خاطریکه تمام دستیشه کتی پنجه هایش ده گچ گرفتن ، ده ای یکماه تا حالی دیگه نکده.
پیرزن دومی پرسید: خوار جان ! دست هایشه ده خانه داری چی غرض ؟
پیرزن اولی گفت: خوار جان ! تام بیخی هفته فام هستی. آخه چند سال اس که سامان سبیل مانده حاجی آغا چندان شیمه نداره. ده همیقه وخت اول کتی کلک هایش تیله میکد. باز خوب که داخل شده بود ، ده او وخت کار میزد !!!
جوابکاکا زنده دل32836
2011-06-18 13:46:00
یک زن سیزده گانگی حامله بوده،، نه ماهش سپری میشه اما هنوز هم ولادت نمیکنه!! میره پیش داکتر و با پریشانی میگه: داکتر صایب چرا اولادهایم تولد نمیشن؟؟ داکتر معاینات تلویزیونی میکنه میبینه که از سیزده تا طفل دوازده تایشان دختر است و یکی آنها بچه است و بچه دست خوده ده دان رحم مادر گرفته و به خواهران خود میگه: بخدا اگه یکی ره بانم که جان لچ بیرون شوه
جوابALEXA32835
2011-06-17 18:16:13
انصاف ملا

روزی ملا نصر الدین مقداری پیاز و کچالو خرید و در خورجینش گذاشت. سپس خورجین را بر شانه اش انداخت و بالای خر سوار شد که بطرف خانه برود.
رهگذری پرسید: ملا صاحب ! چرا خورجینت را بالای خر نگذاشتی که بر شانه ات انداختی ؟
ملا گفت: بی انصافی خواهد بود که هم خودم سوار خر شوم و هم خورجین خوده بر پشتش بگذارم !!!
جواب کاکا زنده دل32831
2011-06-16 21:23:13
ترس از زنده شدن

پیرمردی مدت مدیدی بود که در بستر بیماری قرار داشت تا اینکه ناگهان به حالت کوما رفت. خانمش بفکر اینکه او فوت کرده و دیگر از غمش بیغم شده است ، بزودی همه اقاربش را اطلاع داد و آنها جنازه را پس از غسل و کفن برداشتند که بطرف قبرستان ببرند. چون کوچه نهایت تنگ و تاریک بود ، کنار چارپایی محکم به دیوار خورد و پیرمرد از تکان آن دوباره به هوش آمد. پیرمرد چهار پنج سال دیگر نیز زنده بود تا اینکه بالاخره فوت کرد. وقتی جنازه را برداشتند که بطرف قبرستان ببرند خانمش ملتمسانه گفت: او بیادرا ! فکریتانه بگرین که باز چار پایی ده دیوال ( دیوار ) نخوره !!
جوابکاکا زنده دل32827
2011-06-15 20:19:28
جوراب دو رنگه

روزی فضلواز فتح پرسید: او لوده چرا یک لنگ جورابیت آبی و یک لنگش سرخ اس ؟
فتح گفت: نمیفامم والله. همی رقم یک جوره دیگام ده خانه دارم !
جوابکاکا زنده دل32818
2011-06-15 16:41:39

شخصی بزرگی گفته است . ازدواج سه مرحله دارد
در شش ماه اول مرد می گوید و زن می شنود
در شش ماه دوم زن می گوید و مرد می شنود
در بقیه مدت ازدواج هر دو می گویند و همسایگان می شنون
جوابTosSQaRa32815
2011-06-15 10:42:52
دوستانم خیلی فکاهیات جالب و خوب نوشته کرده بودید کامیاب باشید همیش خنده روی لبان تان باشد .
جوابامير خان32814
2011-06-14 09:29:03
اول سلام بعدا کلام اه ببخشید اول سلام بعدا فکاهی:
میگن ملا نصرالدین از دزد ها بسیار می ترسید و به دروازه اش را با ۳ تا قفل، قفل میکد. اما یک طرف خانه اش دیوار نداشت.
جوابFareed Ahmad R32808
2011-06-13 14:15:11
روزی کرزی در هندوستان از رئیس جمهور هند پرسید چطور شما اسخاص را در وزارت ها گماشته اید که واقعاً کار میکنند و هند اینقدر ترقی کرده است؟ رئیس جمهور هند به خنده گفت کار بسیار اسان است از او اول سوال میکنم بعداً وقتی سوال را درست جواب داد به صفت وزیر مقررش میکنم. به طور مثال حالا به صدر اعظم زنگ میزنم و برایت ثبوت میکنم. زنگ میزند به من موهن سنگ و میپرسد. جناب صدراعظم اگر پدر و مادر شما یک طفل میداشتند او طفل چی تو میشد؟ او کی میبود؟ صدر اعظم گفت جناب واضح است که او من موهن سنگ میبود. رو به کرزی کرد و گفت دیدی که چقدر هوشیار است؟ وقتی کرزی به کابل امد گفت باش مه هم یک وزیر خود ره امتحان کنم پیش خود چرت زد گفت مه یک وزیر دارم که همه کاره دولت است جناب فاروق وردک. عاجل او را زنگ زد و از او پرسید. اگر پدر و مادر تو یک اولاد میداشتن او کی میبود؟ وردک فکر کرد گفت رئیس صاحب مره دو ساعت وقت بده تا جواب سوال را بیارم. عاجل میره پیش وزیر دفاع و عین سوال را میپرسد وزیر دفاع میگه ولا مه هم نمیفامم برو پیش بسم الله خان ادم راز دار است میشه که جواب ره بفامه و کس ره نگویه. خو بلاخره میره پیش بسم الله خان و میگه اگر پدر و مادرت یک اولاد میداشتن او کی میبود؟ بسم الله خان میگه واضح گب است که او اولاد بسم الله محمدی میبود. وردک خوش میشه و پیش کرزی میره و به بسیار جرئت میگه صاحب اگر پدر و مادرم یک اولاد میدشتن او بسم الله محمدی میبود. کرزی که بی اندزه عصبانی بود میگه نه جواب تو غلط است. وردگ میگه خی صاحب شما بگوئید که او کی میبود؟ کرزی میگه لوده او من موهن سنگ میبود.
جوابارزو از کابل32804
2011-06-12 14:48:09
احسان فراموش

مردی میخواست خانمش را طلاق بدهد مگر دوستش او را سرزنش و ممانعت میکرد. مرد گفت: آخه ای زن از روز اول میخاست ( میخواست ) که ده زنده گی مه تغیرات بیاره. مره وادار ساخت که سگرت و شرابه ترک کنم ، قمار بازی نکنم ، لباس خوبتر و بهتر بپوشم ، ده یک شرکت تجارتی سرمایه گذاری بکنم و حتی مره عادت داده بود که موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم ...
دوستش حرف های او را قطع کرد و گفت: ای همه گپ هایی ره گه میگی و تا حالی خانمیت هر کاری که کده به نفع تو بوده ، همگیش بخاطر حفظ حیثیت و آبرویت بوده که ده بین مردم از عزت و احترام و اعتبار برخوردار باشی و همیشه ده بین مردم سر فراز و سربلند باشی.
مرد با غرور و تکبر گفت: مه هم از همو خاطر میگم که حالی ای زن ده شان مه نیس و به مه نمی زیبه !!!
جوابکاکا زنده دل32796
2011-06-11 14:18:34
زن مادر مانند

روزی از روزها زن و شوهری با همدیگر جنگ و گفت و گو کرده بودند. زن با خشم و عصبانیت به شوهرش گفت: از دست تو بیخی بجان رسیدیم. نمیخاستم که دیگه همرایت زنده گی کنم. دلم بود که از خانیت ( خانه ات ) قار ( قهر ) کنم و بخانه بابیم بروم. مگر حیف صد حیف که یکساعت پیش مادرم همرای پدرم جنگ کده و اینالی بخانه ما میایه !!!
جوابکاکا زنده دل32794
2011-06-10 16:58:51
افشای راز پنهان

دختر جوانی نزد پدرش رفت و گفت: پدر جان ! اگر اجازه تان باشه مه میخایم که همرای عبدالله بچه همسایه طرف راست خانه ما عروسی کنم.
پدرش با وارخطایی گفت: جان پدر ! هوش کو بری مادریت نگویی عبدالله بیادر اندریت اس کتی ازو عروسی کده نمیتانی.
دختر دو روز بعد بازهم نزد پدرش رفت و گفت: پدر جان ! خی میخایم که کتی محمود بچه همسایه طرف چپ خانه ما عروسی کنم.
پدرش بازهم با نارحتی گفت: جان پدر ! هوش کو بری مادریت نگویی محمود هم بیادر اندریت اس کتی ازو عروسی کده نمیتانی.
دختر چند هفته بعد به پدرش گفت: پدر جان ! کتی عبد الله و محمود خو نشد خی اگر اجازه تان باشه میخایم که کتی ولی بچه همسایه روبروی خانه ما عروسی کنم.
پدرش با یکعالم شرم و خجالت گفت: متاسفانه که ای هم بیادر اندریت اس و کتی ازی هم عروسی کده نمیتانی و حرام اس.
دختر که اعصابش بکلی خراب شده بود ، نزد مادرش رفت و گفت: مادر جان ! بالاخره خی کتی کی مه عروسی کنم. اگه عبدالله ره گفتم ، اگه محموده گفتم و اگه ولی ره گفتم. پدریم میگه کتی ازینا عروسی کده نمیتانی که هرسه شان بیادر اندریت هستن.
مادرش گفت: جان مادر ! برو کتی هرکدامش که خوش هستی عروسی کو.
دختر با تعجب پرسید: چرا ؟
مادرش گفت: بخاطریکه تام ( تو هم ) دختر ازی مردکه نیستی !!!
جوابکاکا زنده دل32793
2011-06-08 00:27:48
ترس از سیلی خوردن

مادری به پسر خرد سالش گفت: جان مادر ! وختی زن همسایه بخانه ما آمد ، آدم واری برو دم دروازه سلام بتی و رویشه ماچ کو.
پسرک دفعتاً به گریه افتاد و گفت: نی ، نی ! مه روی زن همسایه ما ره ماچ نمی کنم.
مادرش با تعجب پرسید: چرا ؟
پسرک گفت: دیروز وختی پدرم رویشه ماچ کد ، او کتی سیلی ده رویش زد !!!
جوابکاکا زنده دل32771
2011-06-06 20:32:29
علت نا وقت آمدن

دختری هر روز نا وقت به صنف می رفت. بالاخره روزی معلمش پرسید: دختریم چرا هر روز سر درس نا وقت میایی ؟
دختر گفت: معلم صاحب ! هر روز که طرف مکتب میایم یک بچه پشت مره میگیره و مره تعقیب میکنه.
معلم گفت: تو هیچ به او توجه نداشته باش. سریته خم بیانداز و تیز ، تیز بیا که سر وخت به صنف برسی.
دختر گفت: مه میخایم که تیز ، تیز بیایم مگر او بچه بسیار آستا ، آستا ( آهسته ، آهسته ) میایه !!!
جوابکاکا زنده دل32766
2011-06-04 19:06:04
نطاق رادیو

فتح برای اولین بار یک رادیو کست مستعمل خریده بود. چون به استفاده اش چندان آشنایی و بلدیت نداشت صرف از رادیو اش کار میگرفت و بس. روزی از روزها بمجردیکه یک تکمه یا سویچ آنرا فشار داد دفعتاً دروازه کست دانی باز شد و یک موش از بین آن بیرون بر آمد و به بسیار تیزی فرار کرد. فتح موش را تعقیب میکرد و به دنبالش می دوید. وقتی به کوچه رسید همسایه ها پرسیدند: خیریت خو اس ؟ چرا ایطور به عجله می دوی ؟
فتح گفت: نطاق رادیوی ما فرار کده. میخایم که او ره دستگیر کنم !!!
جوابکاکا زنده دل32758
2011-06-03 13:53:22
بی صدا و بی بو

پیرمردی نزد داکتر رفت و گفت: ببخشین داکتر صاحب ! چند وخت میشه که هر لحظه بی اختیار از نزد مه باد خارج میشه. منتها یک خوبی داره که کاملاً بی صدا و بی بو اس.
داکتر که از صدای گوز های پی در پی مرد به عذاب شده بود و از بوی بد و متعفن آن کم بود خفه شود به عجله نسخه ای نوشت و هدایت داد تا هرچه زودتر نزد داکتر گوش و گلو و بینی برود. پیر مرد با تعجب پرسید: داکتر صاحب ! چرا پیش داکتر گوش و گلو و بینی ؟
داکتر گفت: در قدم اول باید گوش ها و دماغ شما معالجه و تداوی شوه که صدا ره خوب بشنوین و بویه حس کنین. متباقی تکلیف های شما ره بعداً مه خودم تداوی میکنیم !!
جوابکاکا زنده دل32753
2011-06-02 16:16:32
نابلدی

یک اطرافی که تازه به شهر کابل آمده بود ، روزی از روز ها برای اولین بار به یکی از بس های شهری سوار شد. چون زیاد ازدحام بود و چوکی ها قبلاً اشغال شده بود او هم پهلوی چند نفر دیگر در قسمت رهرو بس ایستاد شد و با تقلید از آنها از میله آهنی محکم گرفت. چند لحظه بعد ناگهان متوجه شد که بند بوتش باز است. به عجله رو به نفر پهلویش کرد و گفت: بیادر جان ! تو همی میله ره ماکم ( محکم ) بگیر که مه بند های بوت خوده بسته میکنم !
جوابکاکا زنده دل32746
2011-06-01 17:06:57
مراعات

یک اطرافی همرای خانمش بطرف قریه روان بود. ناگهان متوجه شد که یک خر نر درحالیکه با یک خر ماده معامله و نزدیکی میکند ، همزمان هم از گردنش دندان میگیرد و هم با لگد او را میزند. وی خطاب به خانمش گفت: او زنکه خوب ببین ! اصل کدن اینی رقم اس. مگر مه بسیار مراعات تو ره میکنم !!!
جوابکاکا زنده دل32742
2011-06-01 16:41:20
چرس مضر است

شخصی از یک داکتر پرسید: داکتر صاحب ! همی چرس فایده داره یا نی ؟
داکتر با جدیت گفت: نی ! چرس نه تنها فایده نداره بلکه به 29 دلیل مضر اس.
با تعجب پرسید: به کدام دلیل ها ؟
داکتر گفت: چرس مضر است ، چرس مضر است ، چرس مضر است ، چرس مضر است اینمیطور تا 29 مضر اس !!!
جواب کاکا زنده دل32741
2011-06-01 10:24:37
روزی یک پیرزن دهاتی در رادیو شنید:که یک پسر در کابل سر یک پیر زن تجاوز کده اه کشید و گفت :همه امکانات در شهر است.
جوابBasha dega32738
2011-06-01 10:24:01
روزی یک پیرزن دهاتی در رادیو شنید:که یک پسر در کابل سر یک پیر زن تجاوز کده اه کشید و گفت :همه امکانات در شهر است
جوابBasha dega32737
2011-05-31 16:19:09
واتر چلوق

پیرزنی به دعوت پسر و عروسش تازه به امریکا رفته بود. در ظرف چند روز بعضی کلمات ضروری انگلیسی منجمله سلام ، بلی ، نخیر و همچنان آب ، نان و گوشت و چند چیز دیگر را فرا گرفت. در یکی از مهمانی ها میز بان یا صاحب خانه با مهربانی پرسید: خاله جان چطور بود غذا ؟ آیا خوش تان آمد و مزه داد یا نی ؟
پیرزن گفت: تشکر ! خوب بود منتها میت ( گوشت ) کمی سخت و سبزی واتر چلوق بود !!!
جوابکاکا زنده دل32735
2011-05-30 19:34:09
میکروفون !

روزی مردی با چند نفر از دوستان نزدیکش برای اولین بار یک فلم سکس را تماشا کرد. شب وقتی بخانه رفت با تقلید از صحنه های فلم ، آلت تناسلی اش را بیرون کشید و از خانمش خواست که بچوشد. خانمش که از این تقاضای جالب کاملاً متعجب شده بود ، به شدت مخالفت میکرد و از چوشیدن ابا می ورزید. چون مرد زیاد اصرار کرد و خانمش را مجبور ساخت. خانمش که چاره ای نداشت ، ناگزیر با دل نا خواسته قبول کرد و درحالیکه آلت او را به دست گرفته بود ، ملتمسانه گفت: او مردکه مگر دیوانه شدی ؟ آخر ای کار ها گناه داره.
مرد گفت: او زن ! مه به دستیت دادیم که بچوشی مگر تو پیش دانیت گرفتی و گپ میزنی. ای میکروفون اس یا سامان ؟!!
جوابکاکا زنده دل32729
2011-05-30 08:41:05
سلام تنها جان امید وارم که هرچه زود تر یک همسفر خوب زندگی پیدا کنی وازتنهایی برایی واگر پیدانشد نامت را تغیر بدی تاازتنهایی برایی
جوابسمیع از کابل32722
[««] [2] [3] [4] [5] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.