[««] [61] [62] [63] [64] [»»] |
2006-11-18 04:00:07 |
صوفي غلام از ركاخانه:
بيچاره آوازخوانها امروزه کرچ خوده بلند ميکنند گويشان ميره . |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-17 21:24:37 |
روزی مردی خندی دوستش را ديد دوستش از او پر سید چرا می خندی مرد گفت امروز که از خانه بيرون می امدم دختر چهارساله ام از من پول خواست گفتم ندارم او خيلی عصبانی شده و پيش مادرش رفت وگفت ادم قحطی بود که تو زن اين گدايگرشدی . |
جواب | سلطان |
2006-11-17 21:14:53 |
معلم تاريخ از شاگردی که دو سال در صنف چهارم بخاطر مضمون تاريخ ناکام مانده بود پرسان کرد احمد شا بابا چی کرد ؟ شاگردجواب داد هيچ مرا دو سال ناکام کرد . |
جواب | ساطان |
2006-11-17 19:27:03 |
كفترباز:
با عزض سلام های صميمانه خدمت شما من با چند دوست ما دور از وطن سخت ترين کار ها را می کنيم که هيچ مرديکار افغانستان نمی همنکه بر می گرديم خسته ومانده لحضه فکاهی های شمارا می خوانم زياد خنده ميکنم وبه حق شما دعا ميکنيم هميشه جور صحت وخوش شاد باشيد. |
جواب | حق گوئ |
2006-11-17 18:57:59 |
صوفي غلام از ركاخانه:
عبدالرحمان خان عادت داشت كه هرروز ببام ارگ بالا شود وبادوربين تمام شهرواطراف آنرا نگاه كند . يكروز ديد كه يكنفر بربام خانۀ بالا شده ، كاملا برهنه است وكوشش دارد تا ك ي ر خودرا در ك و ن خود داخل كند اما نميتواند . با ديدن صحنه شاه بخشم آمد وعساكر رافرستاد تا آنمرد رابياورند . وقتيكه آن نفر را بدربار آوردند شاه باخشم ازاوپرسيد كه چرا اينكاررا ميكند .
مردباگردن پت بعدازخواستن عفووبخشش حضوروالاگفت صاحب من اينكارراميكردم تا مگرروزم بهتر شود . شاه باغضب گفت گمشو روزكي اينگونه خوب شده كه ازتو خوب شود . مرد گفت چرا صاحب ، من اين ك ي ر را در ك و ن هركس كه زده ام پادشاه ووزير وامير وحكمران شده حال ميخواهم در خود بزنم مگر چيزي شوم . ( بي ادبي ها را معاف كنيد . من بسيار آدم باادب هستم اما گپ سرگپ آمد .) |
جواب | كفترباز |
2006-11-17 15:58:44 |
لاله کو:
همو كه نام پاكستانه مانده ماد علي جناور بود وهموطوركي بودكه توگفتي . ماوشما نامشه چتلستان ميمانيم . |
جواب | كفترباز |
2006-11-17 15:54:41 |
برقی:
برقي جان سلام !
ازاصول بنيادي كفتربازي رمزي رابرايت بگويم كفترهيچگاه مانند گنجشك وقره قش وبعضي پرندگان ديگر كه برروي سيمهاي برق مينشينند ، نيست ونميتواند برروي سيم ويا شاخ درخت بنشيند . كفتر پرندۀ بسار لطيف است وزود باانسان خوميگيرد .
اگر روزي كبوتري را ديدي كه برروي سيم برق ات نشسته ازطرف من آزاد هستي با اوهرچه دلت خواست بكني چراكه او بد ذات است ومانند همان فكاهي ، مادرش كه تخم داده واز آن اين كفتربرآمده كه امروز برروي سيم برق مينشيند ، خراب بوده است وخدا ميداند با كدام گنجشك ياقره قش ويازاغ اين چوچه را پيدا كرده. |
جواب | كفترباز |
2006-11-17 07:42:39 |
يک قصه واقعيت:
يک نفر افغان که تازه توسط کشتی به آستراليا رسيده بود و بعد از بازداشت توسط پوليس ايميگريشن. و بعد از سپری شدن کيس اش داخل اطاق انتريو شد پوليس ايميگريشن که از همان آستراليايی های نادان و بدون مطالعه درباره افغانستان بود ازش پرسيد که چی سبب شد که خودت آفغانستان را ترک کرده توسط کشتی به آستراليا امدی؟
شخص گفت: طالبان در خانه مان داخل شدند برادرم را به قتل رسانيدند چرا که عضو حزب بود.
پوليس: تو خودت در کجا بودی که ترا نکشتند؟
شخص: من در درخت بالا شده بودم تا مرا نبينند
پوليس برای اينکه از دهنش گپ بگيرد و وارخطايش بسازد گفت: درخت چی بود که بالا شدی؟
شخص: ده درخت قروت
پوليس رو به ترجمان کرده گفت: قروت چيست
ترجمان که شخص دلسوز و افغاندوست بود گفت: قروت يک قسم ميوه در افغانستان است.
بالاخره کيس خلاص شد شخص به حيث پناهنده قبول شد |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-17 02:11:27 |
گلبدين رباني سياف ومجددي در طياره سواربودند وازبالاي شهر خراب شدۀ كابل توسط جهادي هايشان ميگذشتند . رباني گفت كاش ميتوانستم ۱۰۰۰ افغاني به پائين بياندازم كه يكنفر خوشبخت ميشد . گلبدين گفت من ترجيح ميدادم تا دوتا ۵۰۰ افغانيگي به پائين بياندازم كه دونفر خوشبخت ميشدند . سياف گفت اگر ميتوانستم سه دانه ۳۰۰ افغاني به پائين مي انداختم تا سه نفر خوشبخت ميشدند و۱۰۰ افغاني باقي مانده را بنام ذكات آن خوشبخت ها به جيب خود مي انداختم .
مجددي گفت برادرهاي اسلام اگر من ميتوانستم چهارتا ۲۵۰ افغاني به پائين مي انداختم كه چهارنفرخوشبخت ميشدند .
پيلوت طياره كه در كابين گپهاي اين چهارتارا ميشنيد به كوپيلوت گفت :
كاش ميتوانستم اين چهارتا... را پائين بياندازم كه ۲۰ ميليون نفر خوشبخت ميشدند . |
جواب | كفترباز |
2006-11-16 23:07:57 |
ظاهر:
ظاهر جان پدر و پدرکلانهای ماره استاد نتو و درمحمد لوگری کشت. حالی سری احمد ظاهر ريشخند ميزنی. و رپ ميشنوی؟ |
جواب | کاکه گل بد خوی |
2006-11-16 23:00:20 |
دو نفر افغان در پشاور شرط بستند که هر کس که سامان خودرا در درست يک دوکتور جوان که جديدا در پشاور معاينه خانه باز کرده بود بدهد.
يکی ازينها گفت: مه ميرم پبيش داکتر
وقتی داخل معاينه خانه شد داکتر پرسيد: برادر چه تکليف داريد.
مرد گفت: ولله داکتر صاحب فشار سامانم بلند رفته
داکتر: فشار سامان شما بلند رفته مه ده زنده گی خود ای مريضی ره نشنيديم.
مرد: داکتر صاحب يک دفعه خو هميره درست معاينه کو ميفامی چی گپ است.
داکتر: ببخشی برادر ای مريضی نيست
مرد بسيار اصرار کرد بالاخره داکتر قلم را برداشت و با قلم چهار طرفشه سيل کد يکبار به خنده کردن شروع کرد يگان ۱۵ دقيقه خنده کرد. بالاخره مرد گفت چرا داکتر صاحب خنده ميکنی؟
داکتر گفت: او بيغيرت تو ده شکم گشنه ک. و.ن دادی که فشار سامانت بلند رفته |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-16 21:12:35 |
يك فكاهي براي مختار جان و كفترباز جان ( نميدانم كفتر باز را هم ميتوان جان گفت ........ خنده )
ميگويند عبدالرحمن خان بر علاوه كه انسان قصيح القلب و سنگدل بود ولي علاقه فراوان به موسيقي داشت و به گفته كفترباز سر , لي , تال, تات و راگ را كم كم بلد بود .
روزي به امير احوال دادند كه كسي در شهر پيدا شده كه با گوز خود موسيقي ميكند .امير گفت زود بيارينش ده دربار.
مرد آمد و امير پرسيد , اين سازنده ها كه مي آيند ساعت ها مغز مرا خراب ميكنند تا آلات موسيقي ايشان سر ميشود , تو چقدر وقت كار داري ؟ مرد گفت , صاحب مه چند دقيقه كار دارم اما يك اتاق جدا باشد, امير گفت ببرينش در اطاق پهلو تا خود را سر كند .
پنج دقيقه شد و ده دقيقه و نيم ساعت و............بالاخره امير گفت برين ببينيد كه چي شد ؟ ملازمان در بار كه دروازه را باز كردند ديدند كه مرد در يك گوشه خانه چندك نشسته است , گفتند بيا ديگه كه امير صاحب منتظر است , گفت نميشه , گفتند چرا ؟ گفت بخاطر كه خوش اميرصاحب بيايد , گوزم را يك پرده بالا سر كردم و گويم رفت . |
جواب | صوفي غلام از ركاخانه |
2006-11-16 15:01:48 |
در جریان جنگ عمومی دوم، دستگاه استخبارات انگلستان چند نفر از افراد خویش را جهت پخش اوراق تبلیغاتی (شبنامه) در بین آلمانی ها به آلمان اعزام نمود. در بین آنها یکنفر هارون (از اهل یهود ) نیز شامل بود. اعضای گروپ قرار گذاشته بودند که بعد از ختم کار به قرارگاه شان در لندن برگردند. بعد از یک هفته تمام اعضای گروپ به جز هارون به قرار گاه آمدند. هر قدر منتظر شدند از هارون خبری نشد. بعد از گذشت دو هفته دیگر، بلاخره دفتر استخبارات نصمیم گرفت تا او را مفقودالاثر اعلان نموده و مراسم سوگواری اش را برگذار نماید . در جریان مراسم همه با تعجب متوجه آمدن هارون شدند و بعد از استقبال گرم از وی پرسیدند چرا برگشت وی اینقدر طولانی شد، وهارون جواب میدهد:
- فکر می کنید فروختن 10000 ورق تبلیغاتی علیه آلمانی ها بالای خود شان آسان است؟ |
جواب | ارجمند |
2006-11-16 12:01:15 |
کفتر باز جان !
فکترته بگی که کفترايت ده سر لينها نشينه باز تاوان بار ميشی. |
جواب | برقی |
2006-11-15 01:10:40 |
برقی:
هي برقي جان
درغرب سر گوزخودهم آدم تكس وماليه ميته .
برقي جان باخبر كه وزيربرق قردادبرقه امظا كه بازده لينها برق ميايه . |
جواب | كفترباز |
2006-11-14 20:54:21 |
از عروسی شان بیست و پنج سال میگذشت. هر دو از همدیگر خسته شده بودند و یکسال بود با هم حرف نمی زدند. زن این وضع را خیلی خراب تحمل میکرد اما آنقدر مرد بالای آن فکر نمی کرد. دوره تقاعد شان بود و مرد پیش تلویزیون نشسته و از دقییت زیاد جدول کلمات متقاطع را خانه پری میکرد . بعضأ به مشکل مواجه میشد و بالای یک کلمه دقایق متوالی فکر مینمود. در حال فکر کردن بود که زن فریاد زد:
- مردکه ازت بسیار خسته شدیم ، امدفعه میکشمت!!!
مرد بدون اینکه سرش را از جدول کلمات بالا نماید میگوید :
- صحیح است ، کشتن ازبین بردن با چار حرف ، همین کلمه را میخاستم. زن با عصبیت زیاد تر فریاد میزند:
- مردکه! پیش فالبین رفتم برم گفت که چطور تره بکشم. کفایت میکنه که یک تار مویته ده روی ای قاب عکست بانم و پنجه ره ده موی بزنم، سکته می کنی !
مرد بدون آنکه سر خود را از مجله اش بلند نمابد گفت:
- خو؟ دگه چی گفت؟
زن که هر لحظه عصبانی تر میشدگفت:
- اینه موی ته ده سرعکس ماندم. ومرد جواب میدهد:
- خوب کدی خدا خیرت بته!
- اینه پنجه ره ورداشتم !
-خوب کدی ! ازی زندکی کده مرگ بهتر اس.
در همین اثنأ زن پنجه را به موی روی عکس تماس داد و خودش مانند درخت پیری آرام به زمین افتاد.
مرد سر خودرا از مجله اش بلند کرد و گفت:
- خوب شد ! صد دفعه گفته بودم که برس موی مه ره نه گی نه فامیدی. |
جواب | ارجمند |
2006-11-14 16:53:59 |
مختار از آستراليا:
مختارجان سلام !
آوازخواندن مثل كفتربازي ازخود قوانين ، اصول ومقررات دارد . درموسيقي اجزأ اساسي آن سر ، لئي وتال است . مانند شعر ما كه اكر كلاسيك باشديا نو بايد وزن داشته باشد . هرسبك موسيقي را كه آوازخوانان ما اجرأميكنند بايد اصول بنيادي آ نرا مراعات كنند . راك اندول ، جاز يا رپ اگر بخوبي وبامهارت اجرأ شوند دلنشين خواهند بود اما اگر بقول معروف خواننده چيزي بگويد وتنبورش چيزديگر نه راك اندرول ونه رپ شنونده نميداشته باشد . خدواند روح احمد ظاهر جانرا در بهشت برين ودرنزديك رحمت خودداشه باشد كه بارفتن خود دلهاي همۀمارا داغدار ساخته و بعداز۲۰ سال هنوزهم هرباركه آهنگي از اورا ميشنويم همان كيفيت هميشگي رادارد واينكه ميبينيم كه اوديگر دربين مانيست سخت دلهايمارا ميازارد . روحش شاد ويادش جاويان باد . |
جواب | كفترباز |
2006-11-14 14:26:00 |
كفترباز: اخ که یکی به می دلم گفتی مگم هر کسی که نام پاکستانه مانده او هم کدام پشت بوده چون باید چرکستان میماند. |
جواب | لاله کو |
2006-11-14 09:53:09 |
مختار از آستراليا:
خوب ميبود اگر خودت در همان قرن های ۱۷ يا ۱۸ ميماندی. کهنه پيخ. |
جواب | ظاهر |
2006-11-14 07:10:07 |
يک مهاجر افغان که به امريکا رفته بود از خانه برامد برای خريدن سودا در راه بسيار شاش گرفت رفت در يک بيخ ديوار رفت شاش کرد و برگشت به خانه دو روز بعد تکت جريمه در پشت خانه اش رسيد که نوشته بود جريمه شاش در پشت ديوار۵۰ دالر خوب چند روز گذشت تکت دومی جريمه رسيد که نوشته بود ۲۰ دالر جريمه بخاطريکه در همان روز که شاش کرده بودی يک گوز هم زده بودی. |
جواب | برقی |
2006-11-14 04:28:21 |
وای وای به حال موسيقی افغانستان. ده يک ويب سايت رفتم ديدم. راک اين رول . رپ افغانی مچم گ. و گنس.
خدا احمد ظاهره ببخشه خوب شد که وفات يافت مزه جان کندن و مرگ ره يک دفعه چشيد. اگه حالی زنده ميبود ۲۰ دفعه دگه سکته ميکد.
چشم براه نظريات و طنزها و فکاهيات تان در باره موسيقی افغانستان. |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-13 20:04:51 |
مختار از آستراليا:
يك فكاهي بسيار كهنه كه عمرش بيشترازعمر جمهوري به اصطلاح اسلامي پاكستان است :
در رستوران يك افغان ويك پاكستاني مقابل هم قرار گرفته بودند وغذا ميخوردند . افغان درآخر غذايش به دندان زدن استخواننهايكه دربشقاب اش باقي مانده بود پرداخت . پاكستاني با ديدن صحنه نزديك آمد وبه افغان گفت شما كه استخوانها را ميخوريد به سگهايتان چي ميدهيد ؟
افغان بطرف پاكستاني نگاه كرد وگفت :
ما به سگهايما يك نعلبكي دال با چهل دانه چپاتي ميدهيم وبعد ازآنكه سگها يما آنرا خوردند مانند خران عاروق ميزنند . ( گلها برتان و لطفا بي ادبي ها را معاف كنيد ) . |
جواب | كفترباز |
2006-11-13 07:01:54 |
بعد از پيروزی شرو فساد در افغانستان و پناهنده شدن ما به ملک همسايه مان پاکستان (لعنتی) يک روز با برادر خوردم از نزديک يک نهر در شهر پشاور نيگذشتيم که يکبار برادرم صدا کد:
لالا! لالا! اونه ده بين او خرماهی . مه گفتم کو؟
گفت اونه نميبينی؟
گفتم او خو آدم است.
گفت: تو خودت نميگفتی که پاکستانی ها کلشان خر استن اونه اوبازی ميکنن مام نامشانه خرماهی ماندم |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-13 06:55:18 |
اولی: خلقی جنت موره؟
دومی: اری موره.
اولی: پرچمی جنت موره؟
دومی: نيم شی موره نيمشی نموره
اولی: طالب جنت موره؟
دومی: نه جنت خو طبيله (طويله) نيه |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-12 22:29:41 |
خنـــــــــــــد ه ه ه ه ه ه ه!!!!
به یک نفر ميگویند اگر همه دنيا را برایت بدهند چی كار ميكني؟ ميگه: ميفروشم ميروم خارج!!!
یک نفر در جراید روز يك اعلان استخدام ميبيند: كه به يك مهندس كامپيوتر مجرب و باسابقه نيازمنديم. خلاصه فردایش دریشی و نیکتایی ميپوشه و ميره به مصاحبه. آنجا ازش ميپرسند: شما دیپلوم تان از كدام دانشگاه است؟ ميگه: والله من دیپلو م ندارم ! جانب مقابل تعجب ميكنه، ميگه: پس حتماٌ سابقة كارتان زياد است....... قبلاٌ در كدام شركت كار ميكرديد؟
ميگه: والله من شركت مركت بلد نیستم! پدر مرحومم يك سوپرماركیت داشت، من هم همانجا كار ميكنم!! شخص مصاحبه کننده مشکوک ميشه، ميگه: او برادر! تو اصلاٌ بلد هستی که كامپيوتر را روشن كني؟! ميگه: والله نه!! او نفر عصبی میشه ميپرسه: پس اینجا برای چه.... خوردن آمدی ؟! ميگه: من فقط امدم بگویم كه سر نام من بايد خط بكشيد!!!
احمد زنگ میزنه ۹۱۱ ميگه: ببخشيد نمبر تلفون فتح را داريد؟! ميگه: نه.
احمد ميگه: پس من ميخوا نم شما يادداشت كنيد!!!!!!!!!!!!!! |
جواب | ادريس از نيو يارک |
2006-11-12 13:22:34 |
sardar:
سردار سردار باشی !
قصه کو قصه کو مره بسيار خوشم امد!
زنده باشی پدرا!!! |
جواب | کفتر باز روسی |
2006-11-12 06:32:22 |
مردم بيچاره افغان که از دست جنگ. چور و چپاول و غارتگری بجان رسيده بودند هميشه دعا ميکردند که خداوند يک وحدت و اتحاد را بياورد. دعای شان بعد از ۱۴ سال جهاد فی سبيل الله قبول شد و حزب وحدت و اتحاد هردو قدرت را گرفتند. تا که توانستند ظلم کردند. سر بريدند. ميخ کوبيدند که بالاخره همان مردم بالای کفن کش سابقه شکر کشيدند. اگر قصه کفن کش سابقه را خبر داريد خو چپتانه بگيريد. اگه نداريد برايم بنويسيد تا بنويسم. |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-12 06:01:22 |
يک نفر افغان در امريکا در بيخ يک ديوار شاش ميکرد که پوليس گرفتارش کرد و کفت. چرا در اينجا شاش ميکنی برو در تشناب.
مرد ساده گفت: در يکی از لندی های پشتو گفته اند که:
د تشناب او کناراب حاجت نشته
افغانان تل په ديوال شاشه کوينه |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-12 01:23:50 |
ميگويند شخصی خانمی بد اخلاق داشت روزی نزد دوستانش شکايت کرد که گرفتار اين چنين زنی شده ام ونمی دانم چی کنم گفتند مایل استی که خدا او را بکشد
گفت نی گفتند چرا گفت بخاطر می ترسم اگر کسی بیاید وبگوید که خانمت مرده از شوق سکته
نه کنم . |
جواب | سلطان |
2006-11-11 23:14:38 |
يک فاميل رفتند به خواستگاری يک دختر اما فاميل دختر موافق نبودند گفتند حالا دختر ما درس ميخواند نميخواهد عروسی کند.
فاميل پسر گفتند: خو خی ما ميريم دو ساعت بعد ميايم که دخترتان درس خود را خلاص کند |
جواب | مختار از آستراليا |
2006-11-11 02:49:26 |
تبســــــــــم!!!!!!
یک نفر به رفيقش ميگه: ميخواهم دخترپاد شاه را بگيرم! رفيقش ميگه:چتیات نگو ! مگر دیوانه شدی؟ ميگه: نه! من كه راضي هستم، بوبویم هم كه راضی هست، فقط مانده شاه و دخترش !!!!!!!
ریس یک اداره براي رفيقش قصه مي كرد كه: ميداني آنقدر رسوآ و بی آب شدم، که نگو! رفيقش ميگه: آخر چرا، چي شده؟ ميگه: پريروز آمر دفتر آمد گفت رخصتی ميخواهم، من آنقدر خجل شدم! رفيقش ميگه: لالا جان! اين كه خجالتی ندارد. ميگه: نی! خوب صبر كن، من برایش رخصتي دادم رفت، بعد مامور دیگر آمد، اوهم رخصتی ميخواست، آنقدر خجل شدم! بعد يكي يكي همه ماموران و کارمندان آمدند رخصتي خواستند، من هم به همه شان مرخصي دادم، آنقدر رسوآ شدم! رفيقش ميگه: مرخصي دادن كه رسوایی ندارد. ميگه: نی آخر، بعد از يك مدت اين آمر دفترم زنگ زد، گفت امشب بيايید خانه ما، من آنقدر خجل شدم! من شب رفتم خانه شان، ديدم خانم اش تنهاست، با عشوه برایم گفت: من ميروم تشناب ؛شما چشمهایتان را ببنديد من ا حالا می آیم، آنقدر شرمنده شدم! بعد از يك مدتی دروازه را باز كرد، ديدم همه كارمندها و خانم های شان جمع هستند، براي من سالگره تولدی گرفتند، من آنقدر بی آب شدم، آنــقــدر بی آب شدم كه هیچ اندازه ندارد ! رفيقش ميگه: اينكه بی آبرویی ندارد، بايد خوشحال ميشدی. ریس صاحب ميگه: نی! آخر من لچ و برهنه ايستاده بودم!!!
بابه کلان یک نفر دهاتی در تشناب سكته ميكند و فوت ميشه. از آن به بعد، دهاتی هر وفت که تشناب میره وضعش خراب ميشود و شروع می کند به گریه کردن. بعد از دو سه ماه، يكي از رفيقاش برایش ميگه: لالا جان! مگر تشناب هم جاي گريه كردن است؟! دهاتی با بغض ميگه: آخر اينجا بوي بابه کلانم ميته!!! |
جواب | ادريس از نيو يارک |
2006-11-10 21:22:47 |
شامگاهان دو جوان دو رفیق قصد اَزار د ختران کردند
در بروی جهانیان بستند خویش را از همه نهان کردند
لخت گشتند و پشت افتادند هر چه دل گفت اَنچنان کردند
به شرار و شراب و شهوت و عشق شرم را سر ز اَستان کردند
به اشارت سخن به هم گفتند به نگاه کار این و اَن کردند
بسکه بر لعل یار مالیدند لب گلگون چو ارغوان کردند
لب گلگون دختران شد سبز اَنقدر بوسه بر لبان کردند
اگر به تمام شعر علاقه دارید لطفا بنویسید تا بنویسم، زیرا از بند تنبان پایینتر است.
|
جواب | sardar |
2006-11-10 17:37:07 |
از يک شاگرد پرسيدند: اگر کسی در سال ۱۳۵۰ تو لد شده باشد٬ حالا درسال ۱۳۷۷ چند ساله ميباشد؟
شاگرد گفت مرد است و يا زن؟
گفتند چه فرق ميکند! شاگرد گفت : فرق می کند اگر مرد باشد ٬ ۲۷ ساله و اگر زن باشد ۱۸ ساله!
-----------
حاضرجوابی
روزی بنايی شاعر و مو سيقيدان و خو شنوس معروف به در گاه امير عليشير نوايی رفت. امير از درون خر گاه اواز داد که در بيرون در کيست؟ شاعر گفت بنايي . امير گفت : خوش امدی ما کسی ميخواستيم تا زمانی به او مسخره گی کنيم. بنايی گفت . ما نيز برای همين کمر امده ايم.
--------------
تابلوی جالب !
مردی هنگام ديدن از نمايشگاه نقاشی از راهنما پر سيد.
ببخشيد تابلوی شش زن بر هنه در کدام منزل است؟
راهنما جواب داد. در منزل ششم. مرد با تعجب گفت مگر قبلا در منزل سوم نبود؟ راهنما در جواب گفت: بوده مگر برای اينکه از ساييده شدن فرش جلو گيری کنيم. مجبوريم جای انرا تغيير بدهيم. |
جواب | ولی از هالند |
2006-11-09 21:44:11 |
سلام دوستان عزيز !
از يک کتاب فروش پرسان کردن وضع کسب وکار شما چطور است گفت بيسار خراب چون ا نهای که پول دارند سواد ندارند و انهای ايکه سواد دارند پول ندارند . |
جواب | سلطان |
2006-11-09 09:35:40 |
صا لح جان سلام
خودت مرا همرای سلطانی اشتباه نکرده باشی صرف نام من سلطان است . |
جواب | سلطان |
2006-11-09 09:03:37 |
سلطان:
او استاد سیاف بود لالا جان باز ریش خوده کم کد. |
جواب | مفلس خوشحال |
2006-11-09 01:51:25 |
احمد به محفل عروسي يكي ازدوستانش دعوت بود اما دريشي نونداشت كه بپوشد . رفت نزد محمود وبرايش گفت :
محمود چان !
من به يك عروسي دعوت هستم اما دريشي نو امرا خياط تمام نكرده ، لطف كن يك دريشي برايم قرض بده وبيا بامن هردو ميرويم به محفل عروسي .
محمود پذيرفت ويك دريشي اشرا به احمد داد وهردو رفتند به محفل .
همينكه داخل سالون شدند واولين نفر ازدوستان احمد به استقبالشان آمد وسلام وعليكم تمام شد ، محمود به آن نفر گفت برادر اين دريشي را كه احمد جان پوشيده از من است . آن نفر به احمد نگاهي كرد وبالبخند گفت بسيار خوب ، بسيار قشنگ است و دور شد . احمد كه بسيار خجالت كشيده بود به محمود با عصبانيت گفت اين چي كار است . نگو كه اين دريشي ازمن است . محمود گفت احمد جان آيا من دروغ گفته ام ؟
احمد گفت ني اما نگو كه دريشي ازمن است . محمود چيزي نگفت . بانفر دوم مقابل شدند بعدازسلام وعليك محمود گفت برادر اين دريشي كه درجان احمد آغا است از خودش است . آن نفر گفت آها بسيار قشنگ است . همينكه از او دور شدند باز احمد با خشونت به محمود گفت چرا اينكار را ميكني . محمود گفت من گفتم كه دريشي از خودت است بازهم خوش نيستي . احمد گفت برادر ضرورت نيست كه بگويي از توست ياازمن است . اصلا چيزي نگو . محمود گفت بسيارخوب . با نفر سوم روبرو شدند بعدازسلام وعليك ومعرفي محمودجان به آنشخص ، محمود گفت برادر اين دريشي را در جان احمد آغا ميبينيد ؟ آن نفر گفت بلي . محمود گفت من دربارۀ آن هيچ چيز گفته نميتوانم . |
جواب | كفترباز |
2006-11-09 01:16:03 |
سلطان:
سلطان جان سلام !
همان نفر كه شيطان رابخواب ديده بود حتما يا گلوء بيدين است يارباني .
يكنفر ديگر درخواب ديد كه دريك اتاق بسيار بزرگ قراردارد ودرسقف اتاق سوراخهاي زياداست . ازدربان ميپرسد كه برادرايجاكجاست واين سوراخهاچيست ؟
دربان برايش ميگويد اينجا قصر طالع است وسوراخهاي سقف سوراخ طالع است . بروسوراخ طالع اترا پيدا كن وهرچه درآن است بگير همان طالع ات است . مردميگويد چگونه سوراخ طالع
امراپيدا كنم ؟
دربان ميگويد دركنار هرسوراخ نام صاحب آن نوشته شده است . مردميرود وبعداز چنددقيقه سوراخ طالع اشرا پيداميكند باخوشحالي دستشرا داخل آن ميكند ، چيزي نرم وگرم بدستش ميرسد تا ميخواهد دستشرا ازسوراخ بكشد كه بيدار ميشود وميبيند كه دستش تابند درسورخ ك و ن ش فرورفته . |
جواب | كفترباز |
2006-11-08 23:40:44 |
سلطانی صاحب
امروز خوب سری فکاهی آمدی خیریت خو باشه؟. |
جواب | صالح |
2006-11-08 22:12:22 |
سلام دوستان عزيز!
روزی دو تا دوست با هم صحبت ميکردن اولی گفت من هيچ وقت پول سلمانی نميدهم .
دومی با تعجب گفت به نظر من چنين چيزی امکان ندارد
اولی با خنده گفت تعجب ندارد هر وقت موی سرم زياد ميشود با زنم جنگ ميکنم ان وفت او همه موهای سرم را ميکند . |
جواب | سلطان |
[««] [61] [62] [63] [64] [»»] |