English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ شعروادبيات
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[««] [6] [7] [8] [9] [»»] 
2007-05-09 08:42:46
ارجمند عزیز!
از لطف شما تشکر متن را از طریق ایمل ادرس پایین برایم بفرستید.

mufles_hal@yahoo.com
جوابمفلس خوشحال21730
2007-05-08 13:52:07
با تقديم سلام خدمت تمام هموطنان عزيز و کسانيکه شعر و شاعر را دوست ميدارند
همه ميدانيم که امروز شاعر عزيز ما ليلا صراحت روشنی در ميان ما نيست
بلی ليلا ی عزیز چندی قبل در اثر ابتلا به بيماری سرطان مغز در گذشت و قلب همه شعر دوستان را داغدار ساخت
از دوستان عزيز خواهش دارم تا بخاطر اينکه به شعر و شاعری خدمتی نمود باشند به اين وبلاگ که کلمات آن توسط پنجه های هنر آفرين ليلا صراحت روشنی تايپ گرديده رفته و حمايت خود را ا ز اين وبلاگ دوست رفته ما اعلام بدارند و همچنين به مديريت پرشين بلاگ ايميل ارسال نموده و خواهش نمايند تا اين وبلاگ از لست وبلاگ ها حذف نگردد از شما تشگر
http://lailasarahat.persianblog.com/
وبلاگ خودم
shab-i-kabul.persianblog.com
جوابانجنیر اجمل آرین پور21714
2007-05-07 19:32:53
فکاهيک:
روزی طفلی خورذ سالی بامادر خود برای حواخوری از حانه برامدند طفل متوجه زن حامله داری شد. برای مادرخود ميگويد مادرجان ببين زن جه حالت دارد و ميخندد . مادر در جواب ميگويد بچه جان نحند در شکم عمه طفلک قرار دارد يا بچه است يا دختر طفلک قبول کرد.

بعد از چند روزی طفل نزد مادرش در اشبزخانه ميدود و از مادرش ميبرسد مادر جان از ما بچه است يا دختر . مادرش که اصلاً قضيه را فراموش کرده حيران ميبرسد جه ميگوهی بچيم طفل انروز را بياد مدرش مياورد .مادر ميگويد چرا اين سوال را ميکنی طفل دست مادرش را گرفته وی را به اتاق اوده و به بدر اشره کرده ميگويد شکم او هم بلند امده است
جوابذبی21698
2007-05-07 13:37:07
مفلس خوشحال: در مورد نی نامه
دوست عزیز!
آدرس میل تان را بدهید تا متن کامل آنرا برای تان بفرستم.
جوابارجمند21694
2007-05-07 09:52:54
تو...
تو به اندازة يک شاخهء تر
زيبايی
من به اندازهء دستان نسيم سحری
گستاخم
تو به پيمانهء يک چشمه به من
نزديکی
من به اندازهء يک تشنه به تو
محتاجم

از اشعار گلنور بهمن
جوابداغ21690
2007-05-06 16:52:30
بریز خون کسی را...

بریز خون کسی را که عاشقت شده است
بریز تاکه بگوید چرا دق ات شده است
خودش همیشه خودش را برای تو می خواست
برای ثانیه هایی که لایقت شده است
هزار و چند صدو چند بار تکراریست
که با تمام وجودش موافقت شده است
کسی که بودن او دروغ بود ببین
رسیده است به جایی که عاشقت شده است
حضور خط زده اش واژه های تکراریست
غریبه ای که فدای دقایقت شده است
کشیده است تورا، نه؟ کسی شبیه تو را
به روی حس عجیبی که عاشقت شده است
کنار دفتر تنهای شعر های خودش
نشسته است به شکلی که فارغت شده است

روح الامین امینی
جوابHasib Herawi21670
2007-05-06 16:49:23
احساس می کنم که تو را اضطراب کشت
تصویر های منحنی روی آب کشت

هر چند موج سرکشی از رود هفتمی
باور نمی کنی که تو را یک سراب کشت؟

دریا نمی رسد به کجایی که رفته ای
آنجا که چشم های تو را یک شهاب کشت

این ابتدای فاصله هایی که ابر را
در دوردست خشک ترین التهاب کشت

آیا به جان خسته ی من، تو، چه می کند
وقتی تمام جان مرا یک جواب کشت

روح الامین امینی
جوابHasib Herawi21669
2007-05-06 15:21:20
برادران و خواهران عزيز!

لطفاْ نقدی ازین شعر مولانای بلخ (بشنو از نی چون حکايت ميکند) تا اخير برايم ازطريق همين سايت بفرستيد ممنون شما ميشوم.
جوابمفلس خوشحال21662
2007-05-05 19:08:16
دنیا دروغ، مثل دروغ بزرگ او

دنیا دروغ، مثل دروغ بزرگ او
با چشم های زشت و قشنگی که روبرو
با من نشسته اند و هی حرف می زنند
با حدقه های کوچک و بازی که سو به سو
هی دور می زنند و هی خیره میشوند
هر چند لحظه جانب مردی که روبرو
در حلقه حلقه دود خودش را کشیده است
گاهی دقیق مثل خودش در هوا ولو
مردی شبیه دود چه تصویر تازه ای
این طور نیست حضرت بانو! بگو بگو
حظ می بری از این همه تصویر های بکر
تصویر های ساده و زیبا و تو به تو
مردی خطوط منحنی دود می شود
گاهی برای چشم شما یا به چشم او
اینجا چه قدر ساده نوشتن فراهم است
شاعر نشسته است و هی می رود فرو
آرام در خیال خودش گیج گیج گیج
آرام در خیال خودش گرم گفتگو
هی واژه واژه خط به خط و صفحه صفحه خود
هی واژه واژه خط به خط و صفحه صفحه او

روح الامین امینی
جوابHasib Herawi21649
2007-05-05 19:06:35
منتظر

یک بشکه نفت و فندک نامرد ، منتظر
بر جسم مرد لرزه و سر درد ، منتظر
هی راه می رود و فقط حرف میزند
با لحظه های یخ زده سرد ، منتظر

از پشت ابر های پراکنده آفتاب
سر می کشد به هیئت یک مرد ، منتظر
گویا قرار حادثه ای را گذاشتند
در این دقیقه های پر از درد ، منتظر
یک لحظه بعد ثانیه ها مکث می کنند
در شیب تندِ رفتن شان ، سرد ، منتظر
دیگر به سمت دور افق سر کشیده است
از جسم مرد ، شعله نامرد ...

روح الامین امینی
جوابHasib Herawi21648
2007-05-05 19:05:36
ارجمند:

صميمانه سپاس . سبزو موفق باشید

ارجمند:
جوابHasib Herawi21647
2007-05-04 20:27:54
Hasib herawi:

محترم حسیب هروی!
در شعر ارسالی تان که واقعأ زیبا ست، مصرع ذیل با ید اصلاح گردد

به جای

«گفتم برایم از دل خود قرض کن
غزل گفتی دوبیتی است شما فرض کن غزل »

باید طور ذیل تحریر گردد:

«گفتم برایم از دل خود قرض کن غزل
گفتی دوبیتی است شما فرض کن غزل»

با احترام
جوابارجمند21624
2007-05-04 17:19:24
تشکری فراوان ازشما بلقيس ملکه صبا.
بنده ازشيفته گان اين راه (شعر) ميباشم ودوست دارم که اشعارزيبا را برايم ارسال نمايد. ازآنجائيکه من گرداننده يی يکی ازبرنامه های شبانه دريکی ازراديو ها هستم وخواستاراين استم که مره دراين قسمت همکاری نماييد . ميتوانيد که به ايمل آدرس من اشعارزيبای تان را بفرستيد. تشکر
mirwais_bezhan@yahoo.com
جوابمیرویس بیژن21621
2007-05-03 16:05:46
با تأسف و تأثر، عبدالرازق فاني، شاعر انسان گرا و ريا ستيز به روز يکشنبه 22 اپريل 2007، در امريکا بدرود هستي گفت.
روانش شاد، بهشت عنبرين جايش باد!

همه جا دکان رنگ است همه رنگ ميفروشند
دل من به شيشه سوزد همه سنـــگ ميفروشند
به کرشـــمهء نگاهــش دل ســاده لوح مارا
چه به ناز ميــربايد چه قشـــنگ ميفـــروشد
جوابداغ21601
2007-05-01 03:26:46
تمیم کابلی:

تواضح های ظالم مکر و شیادی بود بیدل
که خم خم رفتن صیاد اَفت هاست مرغان را

اظهار عجز نزد ستم پیشگان خطاست
اشک کباب موجب طغیان اَتش است

سردار محمد سروری
جوابسردار محمد سروری21564
2007-04-29 01:13:31
آتش گرفت هرچه سرودم بهار من
این شعرهای خسته نیامد به کار من
وقتی که با غرور تو از یک عشیره ام
حالا که متهم به گناه کبیره ام
دیگر چه فرق می کند از کوچه رد شوی؟
یا اینکه جای خانه ی مارا بلد شوی؟
آن چشم های خسته ولی پر فروغ کو؟
سرفصل شعرهای منی ای دروغ گو
دیگر ندارد آن هیجان را صدای تو
شاید نشسته است کسی زیر پای تو
اینروزها همیشه پر از فال رفتنی
فنجان قهوه گفت که در حال رفتنی
اینگونه شعرهای مرا زیرو رو نکن
اینگونه دشنه را به تبسم فرو نکن
شعر تو در صداقت قلبم نمی رود
این حرفها که در کت قلبم نمی رود
گفتم برایم از دل خود قرض کن
غزل گفتی دوبیتی است شما فرض کن غزل
بیچاره شاعری که غزل را نمی شناخت
بیچاره بتگری که هبل را نمی شناخت
گفتی برو که آنطرف مرز آبی است
اینسو هرآنچه شعر سرودی خرابی است
حتی شبی که آنطرف مرز می روم
بیهوده هی برای خودم هرز می روم
حالا میان اینهمه غربت بهار نیست
بر روی شیشه های دلم جز غبار نیست
قلبم هزار رنگ از این طیف شد شکست
هرچند خسته بود ولی حیف شد شکست
حالا حباب زندگی ام مانده در کف است
این عاشقانه ها که سرودم مزخرف است
من اعتراف می کنم این راست ها کج است
این حرف های بی سرو ته از سر لج است
حالا که یاوه های شما وحی منزل است
پس شعرهای خسته ی من نیز مهمل است
ای هرزه ها که اشک مرا پاک می کنید
با دست خویش روح مرا خاک می کنید
یک باد گرم آمد و سوزاند و دور شد
آری بساط عیش شما نیز جور شد
دیگر به ابرهای بهاری نیاز نیست
اینجا که عاشقانه سرودن مجاز نیست
یک شب دوباره زلزله ها هرزه می شوند
پسلرزه ها شدیدتر از لرزه می شوند
یک شب که خانه های شما سست می شود
یک شب که زیر پای شما سست می شود
آتش گرفت هرچه سرودم بهار من
این شعرهای خسته نیامد به کار من

Az Toraj bakhshayeshi
جوابHasib herawi21542
2007-04-29 00:38:50
ظلم وقت ندارد و هر قدر که شب دراز باشد باز صبح میشود....میکویند
چراغ ظلم ظالم تا دمی بشر نمی سوزد
اگر سوزد شبی سوزد شب دیگر نمی سوزد
tamim from peshwer
جوابتمیم کابلی21541
2007-04-27 22:58:29
پیام تبریکی
صمیمانه ترین تبریکات خویش را خدمت استاد بزرگوار و عالیقدر، محترم استاد امان اشکریز بمناسبت شصتمین سالروز تولدی شان تقدیم داشته از خداوند متعال صحت مندی وجود شان را آرزو نموده تا همیشه پرشور ، خلاق ، موفق و سربلند باشند .
از طرف دیپلوم انجنیر حفیط الله "حبیبی"
مسکو
جوابانجنیر حفیظ الله21531
2007-04-26 16:04:21
آتش گرفت هرچه سرودم بهار من
این شعرهای خسته نیامد به کار من
وقتی که با غرور تو از یک عشیره ام
حالا که متهم به گناه کبیره ام
دیگر چه فرق می کند از کوچه رد شوی؟
یا اینکه جای خانه ی مارا بلد شوی؟
آن چشم های خسته ولی پر فروغ کو؟
سرفصل شعرهای منی ای دروغ گو
دیگر ندارد آن هیجان را صدای تو
شاید نشسته است کسی زیر پای تو
اینروزها همیشه پر از فال رفتنی
فنجان قهوه گفت که در حال رفتنی
اینگونه شعرهای مرا زیرو رو نکن
اینگونه دشنه را به تبسم فرو نکن
شعر تو در صداقت قلبم نمی رود
این حرفها که در کت قلبم نمی رود
گفتم برایم از دل خود قرض کن
غزل گفتی دوبیتی است شما فرض کن غزل
بیچاره شاعری که غزل را نمی شناخت
بیچاره بتگری که هبل را نمی شناخت
گفتی برو که آنطرف مرز آبی است

اینسو هرآنچه شعر سرودی خرابی است
حتی شبی که آنطرف مرز می روم
بیهوده هی برای خودم هرز می روم
حالا میان اینهمه غربت بهار نیست
بر روی شیشه های دلم جز غبار نیست
قلبم هزار رنگ از این طیف شد شکست
هرچند خسته بود ولی حیف شد شکست
حالا حباب زندگی ام مانده در کف است
این عاشقانه ها که سرودم مزخرف است
من اعتراف می کنم این راست ها کج است
این حرف های بی سرو ته از سر لج است
حالا که یاوه های شما وحی منزل است
پس شعرهای خسته ی من نیز مهمل است
ای هرزه ها که اشک مرا پاک می کنید
با دست خویش روح مرا خاک می کنید
یک باد گرم آمد و سوزاند و دور شد
آری بساط عیش شما نیز جور شد
دیگر به ابرهای بهاری نیاز نیست
اینجا که عاشقانه سرودن مجاز نیست
یک شب دوباره زلزله ها هرزه می شوند
پسلرزه ها شدیدتر از لرزه می شوند
یک شب که خانه های شما سست می شود
یک شب که زیر پای شما سست می شود
آتش گرفت هرچه سرودم بهار من
این شعرهای خسته نیامد به کار من

shehr az Toraj bakhshayeshi
جوابHasib herawi21518
2007-04-26 14:34:38
محترم ار جمند صاحب .
درسایت پیا م وطن در بخش شعر و ادب در مورد چگو نگی اشعا ر میر زا میر اکبر صا بر بقلم
متحرم محمد اسما عیل اکبر معلو ما ت کا فی اراهه شده مراجعه شود .
ا حترام
جواب درد21517
2007-04-26 09:20:51
ناز نگه

شايد که به ناز نگهت يار بميرم
ازعشق تو در حسرت ديدار، بميرم
يا ازغم هجران تو ديوانه شوم من
يا پشت درت با دل افگار، بميرم
رفتم که بچينم گل يکدانهء وصلت
گفتی که ميا جانب گلزار، بميرم
يک لحظه بيا تاکه غم دل بتوگويم
ای دلبرک مهوش عيار، بميرم
نوشين لب من ، ناز مکن جرعه بنوشان
زان لعل شکر بار شرر بار، بميرم
عمريست که با داغ جفا انس گرفتم
ای دخترک شوخ جفاکار، بميرم
جوابداغ21510
2007-04-24 20:12:29
اگر دردم یکی بودی چه بودی
اگر غم انکی بودی چه بودی
جوابزری21493
2007-04-24 16:01:06
درد:
برادر محترم !
شعر فرستاده گی تان اشتباهات املایی داشت . اکر به نحوه ذیل تحریر گردد آیا بهتر نیست؟

جان گویمت یا بهه زجان، ای جانِ جانِ جان من
تمثال رعنا قامتت با دیده حیران من

عمریست کز من رفته ای مانند عمر بیوفا
بالا شود از سوز دل تا بر فلک افغان من

با دشمنان اندوختی از رشک جسمم سوختی
اخگر دگر افروختی بر سینه بریان من

فریاد های دم بدم کردم ولی ای مه چه سود
باران نیسان میرود از دیده گریان من

رفتم ز خود چون گشته ای ماه من با غیر دوست
رودیست یا بحر روان سرچشمه چشمان من

ای دلربای مه لقا در چشم تاریکم در آ
یابد مرا مردم ضیأ پا نه به فرق جان من

تا برده دل آن سیم بر از خود نمی باشم خبر
«صابر» چه میپرسی دگرنام من و عنوان من


خواهش بنده :
امکان دارد شاعر این پارچه را معرفی دارید؟
آیا « صابر » گوینده این پارچه است؟
با احترام
جوابارجمند21486
2007-04-23 16:02:10
پناهی:
برادر عزیز آقای پناهی سلام!
ادیبان و زبان شناسان شعر را چنین تعریف میکنند " شعر یکی از کهن ترین گونه های ادبی و شاخه از هنر میباشد. شعر یک گونه ادبی است که درآن از زیبایی های سطح و فورم زبان، بیان هنری احساسات و تکنیک های خاص بهره گرفته میشود. آثار ادبی را به دو دسته اصلی نثر و شعر تقسیم میکنند که معمولا از جهت خوانش، زبان و تکنیک ها توسط مخاطب قابل بازشناسی هستند. " با عرض معذرت چنین استاندارد ها در اشعار شما بعضا مراعات نشده و یا کمتر دیده میشوند. اگر منظورتان از سرودن شعر به عنوان تفریح و یا کاهش عقده های درونی شما باشد و به شما تا اندازه یی آرامش خاطر بدهد پس درینحال تحت تاثیر قرار گرفتن شما از اطرافیان شما یک اشتباه هست، و در غیر اینصورت اگر شما واقعاً علاقه به سرودن شعر واقعی دارید بناً مشوره کردن با شعرا و مطالعه کردن اشعار گوناگون خالی از سود نخواهد بود و متعاقباً اشعار شما وزن و قافیه پیدا خواهد کرد و درینجاست که خواننده به ساده گی به احساسات باطنی شما پی خواهد برد. همچنان در نظر گرفتن بعضی نازک خیالی ها نیز شرط اصلی جزابیت در شعر است، چنانچه حضرت حافظ میگوید:

نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کُله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آئین سروری داند
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

امید خاطرتان نرنجیده باشد.
جواببلقیس جان ملکۀ صبا21470
2007-04-23 15:45:54
لالا ارجمند!
ضمن سلام خدمت شما
اول خو ايره بگو که ده کجا زندگی ميکنيد؟ چند سال داريد؟ تحصيلات شما؟

و نميفامم که امی پناهی بيچاره ره چرا پشتشه گرفتی بان که اموام ده دلش چيزی نگرده يگان شعر بگويه بدون ازو تمام افغانها يا شاعر شدن يا دانشمند و باقی مانده صاحب نظر و سياست مدار. اگه شعر هر چه چتيات بگويه بازام از سياست های پوچ کرده بهتر اس.

پيروز باشيد
رفيق مفلس خوشحال
جوابمفلس خوشحال21469
2007-04-23 01:51:56
چنین روایت است که در زمان امیر سلطان حسین بایقرا « بایقره » شایعه شد کسانی که به وصف امیر شعر بسرایند از دربار امیر انعام و خلعت برند، شخصی که ادعا داشت شعر نابی را به وصف امیر سروده « مرتکب شده » در صف شاعران پیوست، چون نوبتش فرا رسید به امر امیر شعرش را چنین آغاز کرد:

سلطان حسین بایقره
ده سرش کلاه برّه
گوسفندایشه او میته « گوسفند هایش را آب میدهد»
بروتایشه تو میته « بروت هایش را تاب میدهد»
...

راوی درینجا ادعا میکند که، شاعر آنقدر هم دست خالی به خانه بر نگشته و بنابر نا شایسته بودن چیزیکه این شاعر شیرین کلام به ارمغان برده از توضیح بیشتر خود داری کرده است.
جواببلقیس جان ملکۀ صبا21463
2007-04-22 13:27:13
جان گویمت یا به زجان ای جان جانان من تمثال رحنا قامتت با دیده حیران من
عمری که از من رفته ای مانند عمر بیوفا بالا شود از سوز دل تا بر فلک افغان من
تا دشمنان اندوختی از رشک جسمم سوختی اخگر جگر افروختی بر سینه بریان من
فریاد های دم بدم کردم ولی ایمه چه سود باران نیسان میرود از دیده گریان من
رفتم ز خود چون گشته ای غیر من با غیر دوست رودیست یا بحر روان سرچشمه چشمان من
ایدل ربای مه لقا در چشم تاریکم در آ یابد مرا مردم ضیا پا نه به فرق جان من
تا برده دل آن سیم بر از خود نمی باشم خبر
صابر چه میپرسی دگرنام من و عنوان من
جوابدرد21449
2007-04-22 12:27:46
تقدیم دوستان فرهیخته...
بيا ماه من شو

بيا ساغر عيش و پيک نويدم
بياد تو امشب غزل آفريدم
تو زيباترينی ز ماه و ستاره
و يا چون تو زيبا در عالم نديدم
تو عشق آفريدی به نيم نگاهت
بيا ماه من شو که نازت خريدم
رميدی ز پيشم چو آهوی وحشی
ترا با نگاه شتابانه ديدم
رفيقی که هرگز وفايش نديدم
ازو دل گرفتم ترا برگزيدم
به يار جفاجو ديگر بر نگردم
که من چون کبوتر ز بامش پريدم
بيادت نخفتم شب از بيقراری
من از شور و مستی بهر سو دويدم
بيا کز شراب لبانت بنوشم
اگر مينوازی دل نا اميدم

دوستتان دارم
جوابداغ21448
2007-04-22 02:01:52
پناهی:
شعر تان را تخت عنوان ( منم) مطالعه کردم. اشعار تان از نگاه وزن کم کم رنگ میگیرد اما مفهوم آن باز هم در بطن شاعر است:

آن تشنه لبی را که سزایست منم
آن پاره دلی را چو جزایست منم
در بان دلی ما صنو بر شده است
گر درد دلی را ز نگاهیســـت منم
در یک نگهش عالم معنیست مرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واژگون شده چشم زیبایســت منم
سیمای سراسیمه من خــود گوید
در دل که نهفته معمایست منــــم

یکی از دوستان ما چندی قبل مانند شما شعری مرتکب شده بود (حالیان دوستان ما بجای سرودن شعر به ارتکاب شعر میپردازند) برایشان طنز ذیل را نقل کردم. شاید به حال شعر شما هم صدق نماید و خالی از بهره نباشد
پند :
روزی پادشاهی یک مصرع شعر سرود و از درباریان خواست تا در مورد آن نظر دهند مصرع شعر وی چنین بود :

« چشم یارم به سُرب میماند »

همه درباریان از شعر استقبال کردند بجز ملک الشعرأی دربار و چنین بگفت:
در عمرم شعری بدین کراهت نه شنیده بودم.
پادشاه به قهر شد و امر کرد تا ملک الشعرأ را به طویله اندازند.
فردای آن پادشاه مصرع دوم را سرود که چنین بود:

« از سفیدی به تُرب میماند »

و امر کرد تا ملک الشعرأ را حاضر نمایند.
شاه مصرع دوم را خواند و از ملک الشعرأ نظر پرسید
ملک الشعرأ در جواب گفت: میتوانم دوباره به طویله بروم؟.

امید باعث رنجش خاطر تان نشده باشم
جوابارجمند21445
2007-04-22 01:39:11
ارجمند:
برادر محترم :
در مورد نوشته های من هرآنچه بنویسید با حث خورسندی من میشود ، ازنکات انتقادی ان
استفاده مثمر خواهم نمود . شما چندین بار در نوشته های خود میفرماید:(اولین شعر ویا تازه
به کار ) به نظر شما تازه کار بودن عیب است ویا اینکه شعر اول حق زندگی را ندارد
دوم : شما در تنزتان حق توحین انسان را ندارید تنزتان در ادبیات به تنزسیاه مثمی است
(در مورد سیماترانه ...)
بنده را عصبی ساختن کار خیلی مشکل است
من ازشما خوش وخفه نیستم
به امید انتقادات سالم تان
برادر تان پناهی
جواب پناهی21444
2007-04-22 01:14:20
بلقیس جان ملکۀ صبا:
خواهر غزیز سلام برادرتان را بپذیرید
من خاک پای همه تان هستم ، به خصوص احترام زیاد به کسانیکه دست اندر قلمند .
من شاعر نیستم و هیج وقت خود را در ردیف ولای شاعران حساب نمیکنم مگر میخواهم بنویسم
احساس خود را ، من میدانم که کمی وکاستی در شعر من است ومن می اموزم ، از شما ، از دوستان دیگر .
خواهر غزیر فلم های هندی را اصلا نمیبینم .و ذاستان (شکست) کاملا تصادفی مثل فلمهای هندی
سروده شده . به هر صورت از توجه تان تشکر .
راستی در مورد شعر مولانای بلخ اکر نظرتان را بنویسید خوش خواهم شد.
موفق باشید
جوابپناهی21443
2007-04-21 16:04:52
بلقیس جان ملکۀ صبا:
بلقیس جان!
با تأسف هر دو شعر از آقای پناهی است.
جوابارجمند21439
2007-04-20 18:58:53
منم


آن تشنه لبی را که سزایست منم
آن پاره دلی را چو جزایست منم
در بان دلی ما صنو بر شده است
گر درد دلی را ز نگاهیســـت منم
در یک نگهش عالم معنیست مرا
واژگون شده چشم زیبایســت منم
سیمای سراسیمه من خــود گوید
در دل که نهفته معمایست منــــم
جوابپناهی21428
2007-04-18 15:25:54
آقای ارجمند نباید فراموش کرد که درین میان شاعران و نکته دانان زیادی چون آقای پناهی و دوست دیگری که در مورد مولانای بلخ شعری نوشته بودند ازین سایت بازدید میکنند، چنانچه بزرگان گفته اند...

در محفلی که خورشید اندر شمار ذره ست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد

از توضیحاتشان در مورد شعرشان به صراحت پی میبریم که ایشان فشرده یی از فلم هندی را که امروزه محبوبیت آن به اوج خود رسیده، به شکل شعر برای علاقمندان نوشته اند. بناً باید در آرزوی موفقیتشان باشیم.
جواببلقیس جان ملکۀ صبا21397
2007-04-18 13:31:36
پناهی:
برادر محترم!
افزودن طنزی به شعر محترم داغ به هیچوجهی از سطح والای شعر وی نمی کاهد. شعر وی واقعأ شعر زیبا بوده وقابل هیچ انتقادی نیست. اینشعر میتواند نمونه ای برای دوستان ما که تازه به شعر پردازی می آغازند، باشد .
طنز بالای شعر موصوف معنی تحقیر شعر وی را ندارد. سطح برداشت شما درمورد طنز ها خیلی محدود است بهتر است با مطالعه آثار شعرأ و طنز نویسان دید خود را در مورد آثار هنری انکشاف داده و به زودی عصبی نشوید. فکر نمی کنم که محترم داغ با هنر والای شان از طنز من مانند شما رنجیده باشند.
به هر صورت شعر محترم داغ و شعرشما(؟!!!) در بلندی های خیلی متضاد هنر شعری قرار دارند.
باز هم اگر میخواهید با من مباحثه نمایید خوش آمدید!
جوابارجمند21396
2007-04-17 17:43:39
ارجمند:
سلام علیکم :
میخواستم با جناب تان به مباحثه بپردازم . مگر بعد از مطالعه نثد کمیدی تا ن در مورد شعر اقای
داغ تصمیم گرفتم از مباحثه با جناب عالی خود داری کنم .
برادر تان پناهی
جوابپناهی21385
2007-04-17 16:07:04
داستان از ماست که برماست ازشاعر نامدار ناصر خسروبلخی
******
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
امروز همه روی زمین زیر پر ماست
بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیری ز قضاو قدر انداخت بر او راست
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن
این تیزی واین تندی و پرش زکجا خاست
چون نیک نگه‌کرد ، پر خویش بر او دید
گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست
****
فرستنده
جوابارجمند21382
2007-04-16 19:35:51
داغ:
با عرض معذرت!

در شام پر از ستاره و مه
«او ستاره جوانمرگ»
من منتظر شهاب خويشـــم
«چی شهاب الدین شهاب الدین گفته رایی ستی؟»

او زلف سيه بباد داده
«موی های سیایت ده تندور»
من تار زن رباب خويشم
«ازو کده برو یک کست ربابه بان»

ساقی به ادا و ناز آمد
«ای ناز و ادا چیس دیگه؟»
من بیخبر از حساب خويشم
«ازوکده حسابه یاد بگی که ناکام نمانی جوانه مرگی!»

از هر نگهش ترانه خيزد
«چشمایشه ببی فقط چشمای سیما ترانه. خوب اس که چیچک نداره»
من همدم اضطراب خويشم
«از کی میترسی او جوانه مرگی؟ مه واری نه نه داری. جگر کسی ره میکشم که سونت چپ سیل کنه»

او جلوه و ناز ميفرو شد
«از ای ناز کده برو یک کچلو مچالو بفروش که نان خوردن پیدا شوه!»
من در صدد حجاب خويشم
«آی جوانمرگ! از کی روی میگیری؟»

ترکت نکنم اگر بميرم
«باز شله گی ره ببی! ایلا دادنی ما نیس»
من عاشق انتخاب خويشم
«خاک ده مه و طالع مه ، چی ده نصیبم شد»

آتش زده ام بدفتر شعـــــــر
«از دان ازی اژدار آتش باد میشه»
داغ از ورق کتاب خويشم
« او جوانه مرگ حالی کتابه در میته کتی آتش های زبانش»
جوابارجمند21359
2007-04-16 11:53:09
ستار و مه
در شام پر از ستاره و مه
من منتظر شهاب خويشـــم

او زلف سيه بباد داده
من تار زن رباب خويشم

ساقی به ادا و ناز آمد
من بیخبر از حساب خويشم

از هر نگهش ترانه خيزد
من همدم اضطراب خويشم

او جلوه و ناز ميفرو شد
من در صدد حجاب خويشم

ترکت نکنم اگر بميرم
من عاشق انتخاب خويشم

آتش زده ام بدفتر شعـــــــر
داغ از ورق کتاب خويشم
جوابداغ21353
2007-04-15 23:08:02
سلام از طرف خلیل نوری
من ژاله در دامان گل سرگرم نجوا دیده ام
من شعله های عشق را در کوه و صحرا دیده ام
من درزلال آبها،در رونق مهتاب ها
صد عاشق شوریده را در عشق تنها دیده ام
من در شکوفای فلک، در شام پر شور شفق
بس دل به رویا داده را محو تماشا دیده ام
من بلبلان عشق را بر شاخسار نغمه ها
پر شور از سودای گل بر جمله آوا دیده ام
من در صدفهای نهان، افتاده بی نام و نشان
آن گوهر یک دانه را در قعر دریا دیده ام
من در سکوت آسمان، در غربت این لامکان
تنها یکی معشوق را در آسمانها دیده ام
جوابخلیل الله نوری از کویته21347
[««] [6] [7] [8] [9] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.