English |  فارسی |  پشتو |  Русский  


صفحه اول/ طنزوفکاهی
  تاريخ   |   علم وفرهنگ   |   شعروادبيات   |   طنزوفکاهی   |   سياست   |   اقتصاد   |   و...   |
ديدگاه هاي ارائه شده در نوشته هاي ارسالي بيانگر آراي نويسندگان مي باشد و لزوما مبتني بر موافقت ادارهء «فارسی.رو» با اين جهت گيري ها نيست. مسوليت اين نوشته ها مطابق قوانين اداري و جزايي روسيه فدراتيف و نورم هاي حقوقي بين دول منوط به نويسندگان است.
[««] [6] [7] [8] [9] [»»] 
2011-02-03 19:03:31
فضلو که در بین کوچه مشهور به فضلو پوده بود یکروز با یک نفر دست به گریبان یود یکبار فضلو گفت اگر یخنم رها نکنی ایتو بزنمت که 36 دندانت بفتد.
نفر گفت مه خو 32 دندان دارم فضلو دوباره گفت یک چار دانه از مه خو هم میشکند !!!
جواباسد سلیمان32066
2011-02-03 16:27:36
دوران گناهکاری

میگویند جنگ سالاری که در طول زندگی اش زیاد جنایت کرده بود و گناهان بیشماری از او سر زده بود ، در آخرین روزهای عمرش توبه کرد و همزمان با آن ریش انبوه اش را تراشید . پرسیدند : چرا ریشت را تراشیدی ؟
در جواب گفت : بخاطریکه ای ریش ده دوران گناهکاری هایم سر زده بود !!!
جوابکاکا زنده دل32065
2011-02-02 16:59:08
هیلپ می Help me

میگویند یک آمریكایی در حالت غرق شدن ،‌ چیغ میزد : هیلپ می ، هیلپ می !
( ! Help me , Help me )
یک مهاجر افغانی که از آنجا میگذشت ، با آواز بلند صدا کرد و گفت : احمق دیوانه ! اگه به عوض زبان انگلیسی او بازی ( آب بازی ) ره یاد میگرفتی حالی غرق نمیشدی !!!
جوابکاکا زنده دل 32061
2011-02-02 16:28:11
شیر کاکودار

فتح به فضلو گفت : خوشا بحال اطفال افریقایی !
فضلو پرسید : چطور ؟
فتح گفت : آخه همیشه شیر کاکو دار میخورن !!!
جوابکاکا زنده دل32060
2011-02-02 14:34:46
اولی : چه وقت ملی بس های لین شهری در ایستگاه ایستاد میکنند ؟
دومی : وقتیکه دختر های مکتب نسوان در ایستگاه منتظر بس باشند !!!
جواباسد سلیمان32059
2011-02-02 14:31:03
نطاق :بلی بفرماید رادیو صدای مردم است.
دختر جوان : من یک شکایت از موتروانها دارم.
نطاق : بفرماید.
دختر جوان : همی موتروان های خاک به سر خصوصآ در موسم زمستان موتر های خوده ده چقری ها میزنند باز او (اب) موتر خوده سری ما می پرانند.
نطاق (در گپ پی پرده بود ) : خوب ما از راننده های عزیز خواهش و تقاضا میکنیم که در قسمت رانندگی شان توجه و دقت مبذول فرمایند و موتر های خوده به چقری نزنند و او(اب) موتر خوده سری کسی نپرانند !!!
جواباسد سلیمان32058
2011-02-01 18:07:04
یک ایرانی لاتری یک میلون دالری را برد بعد از اخذ پول به یکی از رستورانت های مجلل و قیمتی شهر رفت و با بسیار کاکه گی به گارسون گفت قیمت ترین غذای شما کدام است؟
گارسون عرض کرد که خاویار(تخم ماهی مخصوص).
ایرانی گفت : خی اول یک سه دانه خاویار بیار !!!
جواباسد سلیمان32051
2011-02-01 17:51:25

اولی : چرا داماد در عروسی دریشی سیاه و عروس لباس سفید میپوشند در حالیکه رنگ سیاه نماینگر ماتم است و سفید نشانی از خوشی ؟
دومی : ایتو اس اندیوال داماد از خاطری سیاه میپوشد که اخرین روزی ازادی اش است و عروس بر خلاف سفید میپوشد که اولین روزی ازادیش است !!!
جواباسد سلیمان32049
2011-02-01 16:45:55
ارزانترین و مطمئن ترین پارک

مرد ثروتمندی که در زندگی زیاد خسیس و ممسک بود ، روزی یک عراده موتر مرسدس بنز مودل سال اش را در یکی از بانک ها به ضمانت گذاشت و مبلغ یک هزار دالر قرضه یکماهه گرفت . در ختم یکماه مرد ثروتمند بازگشت و با پرداخت 1010 دالر از درک اصل پول و تکس و مفاد آن موترش را تسلیم شد . یکی از کارمندان بانک از روی کنجکاوی پرسید : شما خو یک شخص ثروتمند هستین ، چطور که به 1000 دالر قرضه محتاج شده بودین ؟
مرد ثروتمـند با لبخندی گفت : بلی حدس شـما کاملاً درست اس . در اصل به پول کدام ضرورتی نداشتم . مه یکماه به مسافرت رفته بودم که ای کار ارزانترین و مطمئن ترین راه بری پارک کدن موترم بود !!!
جوابکاکا زنده دل 32047
2011-02-01 16:26:39
ساده گی فتح

روزی فتح در گوشه خیابان پهلوی یک پوست کیله نشسته بود . فضلو که از راه میگذشت ، پرسید : او لوده چرا پهلوی پوست کیله شیشتی ؟
فتح گفت : بخاطریکه هر کس از اینجه بگذره فکر میکنه که ای کیله ره مه خوردیم !!!
جوابکاکا زنده دل 32046
2011-01-31 19:55:55
تر یا خشک

میگویند در زمان سقوط رژیم طالبان يکی از طالب ها از ترس دستگیری به بسیار عجله به سلمانی داخل شد و گفت : خلیـپه همی ریش ماره بیخی تراش کو .
دلاک که اورا می شناخت و تا قبل از سقوط رژیم طالبان مردم محل از اثر ظلم و ستم هایش سخت بجان رسیده بودند ، خواست که با طالب شوخی کند . بناً پرسید : کاکو ریش تره تر بزنم یا خشک ؟
طالب پرسید : تر و خشکش چی پرق داره ؟
دلاک گفت : اگه ده بچه گی همرایت ازو کار های خراب شده باشه خو باید تر بزنم اگه سابقه خوب داری باید خشک بزنم ؟
طالب که به ننگ بند مانده بود ، از روی کلانکاری گفت : مالومدار یک چیز واضح اس که ریش ماره هم باید خشک بزنی !
دلاک بخاطریکه از آنهمه ظلم و ستم گذشـته طالب انتقام گرفته باشد به خشک تراشیدن ریشش اقدام کرد . طالب چند لحظه اول از روی مجبوریت طاقت کرد مگر وقتی حوصله اش بسر رسید و دیگر تاب تحمل درد را نداشت با آه و ناله گفت : خلیـپه جان ! صبر کو ! حالی کم ، کم ده یادم آمد که یک کاکو ده وخت بچه گی هایما یک چند دپه کتی ما ازو کار های ناجایز کده !!!
جوابکاکا زنده دل32038
2011-01-31 19:47:21
عشف
روزی یک بچه از نفری خود پرسان کد! درچشمایم چی میتینی؟ دختر گفت عشق محبت آطفه. دختر از بچه پرسان کد! توچی می بینی درچشمای مه؟ بچه گفت پیخیل می بینم پیخیل .
جوابساحل از کابل32037
2011-01-31 19:29:59
خبر جالب

در یکی از روزنامه های کشور های غربی خبری تحت عنوان « یک پیرزن 90 ساله در یکی از پارک های شهر مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است » به نشر رسیده بود . اما یک روز بعد نوشـتند « هجوم گسترده پیرزنها به پارک ها عبور و مرور مردم و ترافیک شهر را مختل ساخته است » !!!
جوابکاکا زنده دل32035
2011-01-30 18:53:59
مادر به بچه خود گفت: برو بچيم خانه همسايه بگو همو ديگ تانه بتي پسرك رفت و پس آمد . مادر ديگ خود نه دادن
مادرش گفت وي چي بلا مردم گشنه ! برو بچيم ديگ خود ماره از الماري بكش
جوابمير32028
2011-01-30 14:53:26
ترس و قبول گناه

یکی از روزها دو موتر تیز رفتار با همدیگر تصادم کردند . از داخل یکی از موترها یک مرد چاق و قوی هیکل خارج شد و درحالیکه خودش ملامت بود با قهر و غضب از دریور طرف مقابل پرسید : زود بگو گناه کیست ؟
دریور دومی که یک آدم لاغر و ضعیف البنیه بود و زیاد ترسیده بود با وارخطایی گفت : تا آمدن پولیس ترافیک گناه مه اس !!!
جوابکاکا زنده دل32027
2011-01-29 14:00:12
راز ها و رمز های دوکانداری

دوکانداری پسر نوجوانش را به طرق و شیوه های دوکانداری آشنا می ساخت . پس از بیان یکسلسله راز ها و رمز ها گفت : بچیم ! همیشه متوجه باشی که مشتری ها دست خالی از دوکان خارج نشون . اگه چیزی می خواستن که همو لحظه ده دوکان نداشتی ، فوری یک چیزی دیگه ره بریشان نشان بتی و تعریف کو . مثلاً اگه بادام نداشتی بگو خسته خوبش داریم . اگه چاکلیت نداشتی بگو که شیرینی گک خوبش داریم .
روزی پسر تنها در دوکان بود که یک مشتری به دوکان داخل شد و کاغذ تشناب کار داشت . چون کاغذ تشناب تمام شده بود پسر چهار طرف دوکان را از نظر گذشتاند و چند لحظه ای مکث کرد تا یک جنس دیگر را پیشکش نماید . ناگهان صدا کرد : کاکا جان ! کاغذ تشناب خلاص شده مگر ریگمال بسیار خوبش داریم !!!
جوابکاکا زنده دل32020
2011-01-28 16:37:50
دونفربين هم جنگ کردند بعد اززدوخورد يکی شان به ماموريت پوليس رفت وقتيکه مامورپوليس متوجه شد ازاوپرسيد کی ترابه اين حالت انداخته گفت همرای يک نفرجنگ کردم سروضع مره به اين حالت انداخته مامورپوليس گفت ازاونفرکدام نشانی داری مرددرحالیکه جيبش راميپاليدجواب دادبلی صايب من هم يک گوشش راکنده ام.


جوابمحمد حامد فيضی32015
2011-01-26 19:37:04
لکه های کثیف !

روزی دختری دوست پسرش را با خود بخانه برده بود و هردو در اتاقش مصروف معاشقه بودند . از قضا در همین وقت دختر را پدرش صدا کرد . دختر به عجله نزد پدرش رفت . مگر بمجردیکه چشم پدرش به لکه های کثیف پطلون دختر افتاد ، با تعجب پرسید : او دختر ! پطلونیت ده چی چتل و مردار شده ؟
دختر که تازه متوجه لکه های پطلونش شده بود به بهانه گفت : پدر جان ! پیشتر آیسکریم میخوردم یک مقدارش بر روی پطلونم ریخته بود .
پدرش که به اصل قضیه پی برده بود با کنایه گفت : ده آینده متوجه باشی که پیش از آیسکریم خوردن پطلون خوده بکشی !!!
جوابکاکا زنده دل32005
2011-01-22 09:12:20
نوکر خسته ناپذیر
نوکر تازه وارد به خانم و آقای خانه رو کرد و گفت: من هیچ وقت از کار خسته نمی شوم چون در ده که بود من از شش تا خر نگهداری میکردم در حالیکه شما فقط دو تا هستید.
جوابمحمد ابراهیم قانع31969
2011-01-22 09:02:42
یک زن از زن همسایش پرسان کرد که فرق بین طالب و اردو ملی چیست زن همسایش گفت اردو ملی از بیش روی عمله میکند وطالب از پشت سر . زن قبلی کفت که یاد حاجی صاحب بخیر هم طالب بود هم اردو ملی.
جوابمحمد ابراهیم قانع31968
2011-01-22 09:01:53
خورشت زبان
مشتری: غذا چی داری؟
گارسون: خورشت زبان.
مشتری: خورشت زبان؟ نی من اصلا هیچوقت چیزیکه از دهان حیوان خارج میشود نمی خورم.
گارسون: خوب پس تخم مرغ میل دارید.
جوابمحمد ابراهیم قانع31967
2011-01-22 09:00:59
خروس عاقبت اندیش
خروس روی به ماکیان کرده و گفت: روی تخمها نخواب.
ماکیان: چرا؟
خروس: برای اینکه هنوز خیلی زود است ما بچه دار شویم.
جوابمحمد ابراهیم قانع31966
2011-01-22 08:53:06
دو نفر انتحاري ميخواست که کنار جاده بمب بگذارد يکی ان به ديگرش گفت اگر انفجار کند چطور کنيم دومی گفت فکر نکنم در جيبم يک بمب ديگر هم است.
جوابالهام31965
2011-01-21 19:16:08
اشغال چوکی دریور

یک پیرزن اطرافی اولین بار بود که به بس های شهری جایی میرفت . بمجردیکه به بس داخل شد ، دید که به استثنای چوکی اول متباقی همه اشغال شده است . به بسیار عجله به چوکی نشست و منتظر حرکت بود . چند لحظه بعد دریور بس آمد و از پیرزن خواست که چوکی اش را تخلیه کند . چون پیرزن از تخلیه چوکی ابا می رزید ، دریور گفت : مادر جان ! مه دریور بس هستم و از اینجه راننده گی میکنم .
پیرزن گفت : بچیم مه پیر و زهیر هســتم دیر ایســتاد بوده نمیـتانم . خیر اس ! برو از یکجای دیگه ای ( راننده گی ) کو !!!
جوابکاکا زنده دل31958
2011-01-20 22:22:04
تاثیر تابلیت ویاگرا

پيرمردی به یکی از دواخانه ها داخل شد و میخواست یک قطعه تابلیت وياگرا بخرد . وقتی مالک دواخانه دوا را بر روی میز گذاشت ، پیرمرد نوت یک هزار افغانیگی را از جیبش بیرون کشید . مالک دواخانه گفت : کاکا جان ! چون سر صبح اس متاسفانه هنوز بری خورد کدن نوت هزاری او قدر پول ندارم .
پیرمرد دوا را به جیبش گذاشت و گفت : مه حالی بری خریدن گوشت میرم . خی هزاری ره ده ای قصابی پهلوی تان میده میکنم باز پیسه شماره میارم .
مالک دواخانه بالایش اعتبار کرد و پیرمرد به دوکان قصابی رفت و سه کیلو گوشت گوسفند سفارش داد . وقتی گوشت را گرفت بازهم نوت هزاری را از جیبش بیرون کشید . قصاب عذر خواست که نوت هزاری را خورد ندارد . پیرمرد گفت : مه از دوکان ترکاری فروش کمی سودا کار دارم . خی هزاری ره ده اونجه خورد میکنم و پول خودیته میارم .
بعد از آن پیرمرد به ترکاری فروشی رفت و مقداری کچالو ، پیاز ، زردک ، بادنجان رومی و چند دسته گشنیز ، نعنا و نوش پیاز سفارش داد . ترکاری فروش همه را وزن کرد و پس از گذاشتن در خریطه ها بدست پیرمرد داد . پیرمرد بازهم نوت هزار افغانیگی را پیش کرد . ترکاری فروش با خنده گفت : کاکا جان ! مه خو ای هزاری ره میده ندارم .
پیرمرد گفت : خیر اس ! مه یک چند تا نان خریدنی هستم . حالی ای هزاری ره ده نانوایی میده میکنم و پیسه تره میارم .
بالاخره پیرمرد به نانوایی رفت و چندتا نان سفارش داد . بازهم پس از آنکه نان ها را تسلیم شد ، نوت هزار افغانیگی را پیش کرد . چون نانوا هم پول خورد نداشت ، پیرمرد گفت : خی ای هزاری ره ده دواخانه میده میکنم و پیسه تره میارم .
مرد نانوا هم اعتبار کرد . پیرمرد که یک شخص رند و چالاک بود و در حقیقت بالای همه کلاه گذاشته بود ، بدون پرداخت پول دواخانه ، قصاب ، ترکاری فروش و نانوا با تمام سودا بخانه رفت .
اتفاقاً چند روز بعد مرد دیگری به دواخانه داخل شد و یک پاکت تابلیت ویاگرا خواست . وقتی فروشنده تابلیت ها را تسلیم میکرد ، مرد خریدار پرسید : بیادر جان ! چطور اس ؟ آیا ای دوا موثر اس و کدام فایده داره یا نی ؟
مالک دواخانه گفت : چرا نی ؟! دو سه روز پیش یک پیرمرد آمده بود و همی دوا ره گرفت . هنوز نا خورده تمام دوکاندار های ای بازار ره ده همی روزی روشن سمبه کد و رفت !!!
جوابکاکا زنده دل31954
2011-01-20 14:18:27
ساعت طلا
قاضی: راستی وقتی که ساعت طلای این آقا را دزدیدی هیچ نترسیدی؟
دزد: چرا جناب قاضی ترسیدم که نکند ساعت طلا نباشد
جوابمحمد ابراهیم قانع31953
2011-01-19 16:00:10
زن ولخرج

روزی دوتا از خواهر خوانده های صمیمی در یکی از رستوران های شهر غذا میخوردند . یکی از آنها مردی را از دور نشان داده گفت : مه او ره میلیونر ساختم .
خواهر خوانده اش با تعجب پرسید : چرا ؟ مگر چطور ؟
اولی گفت : بخاطریکه سابق میلیاردر بود !!!
جوابکاکا زنده دل31949
2011-01-18 16:15:36
صدای خر

میگویند مرد همسایه به خانه ملا نصرالدین رفت و تقاضا کرد که خرش را برای یک روز در اختیارش قرار دهد . ملا معذرت خواست و گفت که خرش در خانه نیست و او را پسرش به کشتزار برده است . ناگهان صدای عر ، عر خر از طویله بلند شد . مرد همسایه گفت : ملا صاحب ! مه از خودیت انتظار نداشتم که با وجود آشنایی چندین ساله بریمه دروغ بگویی . اونه خریت خو اس خی چرا دروغ میگی و بهانه میکنی ؟
ملا گفت : تو هم عجب آدمی هستی ؟ آیا به گپ های مه باور میکنی یا به صدای خر ؟!!


جوابکاکا زنده دل 31942
2011-01-17 21:47:50
روزی از روزها معلم جغرافيه نزد داکتر مراجعه کرد .داکتر برسيد چی مريضی دارد ؟
معلم جواب داد سرم .
داکتر برسيد کجای سرت .
معلم گفت قسمت شمال شرق سرم .
جوابسلطانيان 31930
2011-01-17 20:50:23
علامه ( ! )

روزی فضلو با اشاره به تابلوی مثلث شکل ترافیکی که در روی آن علامه ( ! ) رسم شده بود ، از فتح پرسید : همی علامه چی اس و چی معنی میته ؟
فتح جواب داد : شاش کدن ممنوع اس حتی یک قطره !!!


جوابکاکا زنده دل31929
2011-01-16 01:12:46
توپ افغانی

میگویند در زمانه های قدیم وزیر حربیه به کارمندان ماشین خانه ای فابریکه حربی امر کرده بود یک توپ بزرگ بسازند که از فاصله های دور هدف را نشان گرفته بتواند . بالاخره وقتی توپ ساخته شد و موقع آزمایش فرا رسید ، وزیر حربیه هدایت داد که شهر لندن را نشان بگیرند . توپچی موظف میل توپ را بطرف شهر لندن عیار ساخت و با قومانده وزیر حربیه شلیک کرد . مگر توپ نسبت عوارض تخنیکی در ظرف چند ثانیه جا بجا منفجر شد . درحالیکه صدای انفجار و برخاستن گرد و خاک همه تماشاچیان را حیران و پریشان ساخته بود و یکی به طرف دیگری با تعجب نگاه میکردند که علت چه بوده و چرا چنین حادثه ای رخ داده است ، رییس فابریکه حربی با غرور صدا کرد : او مردم سیل کنین ! ده اينجه که ايطور حال اس خدا می دانه که ده لندن چی حال اس !!!



جوابکاکا زنده دل31917
2011-01-13 19:15:20
محل پیچکاری

رهگذری از فتح پرسید : تو میفامی که ده کجا پیچکاری میکنن ؟
فتح جابجا تنبانش را پایین کشید و با اشاره به قسمت سرینش گفت : اینه ده اینجه !!!
جوابکاکا زنده دل31897
2011-01-13 19:12:13

استاد : شجاعت و جنایت را با مثال توضیح بدهید ؟
شاگرد : اگر یک عسکر وحشی امریکایی یک افغان و یک عراقی بیگناه را به شهادت برساند این عمل در نزد دولت امریکا یک شجاعت دلاوری و بهادری محسوب میشود اما برعکس اگر یک عسکر امریکایی توسط یک افغان و یا یک عراقی به قتل برسد این عمل جنایت وحشت و بربریت حساب میشود !!!
جواباسد سلیمان31896
2011-01-13 19:01:36
آزمایش قدرت و توان

روزی چند نفر از جوانان قریه می خواستند که قدرت و توانایی فضلو و فتح را بدانند . ابتدا از فتح پرسید : تو چند سطل اوه ( آب را ) برده میتانی ؟
فتح با کلانکاری گفت : سه سطل . یکیشه ده دست راستم میگیرم و یکیشه ده دست چپم ، سومیشه هم ده گردنم می اندازم .
وقتی از فضلو پرسیدند ، او گفت : مه پنج سطل اوه برده میتانم .
درحالیکه همه متعجب شده بودند ، یکی از آنها پرسید : مگر چطور ؟
فضلو گفت : بسیار ساده اس . یک سطل اوه ده دست راستم میگیرم و یک سطله ده دست چپم . فتح ره هم ده سر سامانم میشانم !!!


جوابکاکا زنده دل31895
2011-01-12 19:43:41
باختن شرط

فتح به فضلو گفت : نا حق و نا روا دو صد افغانی ره ده شرط زدن باختم .
فضلو پرسید : همرای کی ، سری چی شرط زده بودی ؟
فتح گفت : دیشو مسابقه فوتبال بین تیم آلمان و ترکیه بود و بصورت زنده از تلویزیون نشر میشد . مه همرای بچه همسایه ما صد افغانی شرط زده بودم مگر باختم .
فضلو گفت : تو خو سری صد افغانی شرط زده بودی ، خی چرا دو صد افغانی ره باختی ؟
فتح گفت : صد افغانی دیگه ره صبایش وختی تکرار برنامه نشر میشد ، شرط زدم . مگر بازهم باختم !!!


جوابکاکا زنده دل31881
2011-01-11 21:36:00
چهل سیر پخته

رجب در بین جوانان هم سن و سالش همیشه لاف میزد که چهل سیر بار را در پشت خود از یکجا بجای دیگر انتقال داده میتواند . روزی یک نفر از اهالی قریه یک بوجی آرد چهل سیره خریده بود و میخواست که از بالای کراچی بخانه اش انتقال بدهد . یکی از جوانان قریه خطاب به رجب گفت : رجب بچیم ! وختی چهل سیر بار ره پشت کده میتانی خی بیا ای بوجی آرد کاکا ره بخانه اش برسان .
رجب کلنگک کنان نزدیک رفت مگر وقتی به سنگینی بوجی آرد پی برد ، گفت : او بیادر ! مقصد مه چهل سیر پَخته ( پنبه ) بود ، مه خو چهل سیر آرده نگفته بودم !!!


جوابکاکا زنده دل31876
2011-01-11 01:44:56
کاکا زنده دل:
بیادر گل شش دانه فکاهی تکراری که درصفحات پیش چند سال پیش نوشته شده بود با کمی تغیرنوشته کردی کوشش کنید فکاهی نو نوشته کنید نه تکراری و نه از مردم دیگر.
جوابFAHIM31868
2011-01-09 20:04:08
یک ممسک را دیدند که میگفت خدا کند که امروز باران شدید شود.
یک نفر ازش پرسید چرا باران شدید شود؟
ممسک گفت : ایتو اس که موتر مه زیاد چتل و کثیف شده و بر علاوه چند دانه زاغ هم پیخال خوده ده شیشه موترم کده باران شدید شوه تا موترم مفت شسته شوه !!!!
جواباسد سلیمان31860
2011-01-09 13:15:36
در هوس معامله

روزی فضلو در گوشه نشسته بود که فتح از راه میگذشت . فضلو صدا کرد : فتح بچیم بیکار هستی ؟
فتح پرسید : چرا ؟
فضلو گفت : اگه بیکار هستی بیا که بکنمیت !!!


جوابکاکا زنده دل31855
2011-01-09 13:09:45
سر از نو

یک پیرزن بیوه و ثروتمندی قرار گذاشته بود که اگر مردی در یک روز صد مرتبه با او نزدیکی و معامله کرده بتواند ، حاضر است که همرایش ازدواج کند و تمام اموال و جایدادش را که میلیون ها دالر ارزش دارد به او ببخشد . یکتعداد مردان قوی و تنومند از کشورهای مختلف نزدش مراجعه کردند مگر هرکدام در نیمه کار از حال رفتند و ادامه داده نتوانستند . بالاخره یک مرد مهاجر افغانستانی از موضوع خبر شد و به بسیار عجله به سراغش رفت . وی از شوق بدست آوردن ثروت و دارایی زن به بسیار عجله به کار شروع کرد و هر باری که خلاص میشد با تباشیر بر روی یک تخته خط میکشید . وقتی برای نود و هفتمین بار معامله کرد و تباشیر را برداشت که خط بکشد ، پیرزن که در پی بهانه جویی بود و میخواست قــُر بگوید ، گفت : نی ، نی ! مه قبول ندارم ای دفعه نود و ششم بود .

مرد افغانستانی هرچه اصرار کرد مگر پیرزن قناعت نداشت و شق میکرد . مرد از بسکه اعصابش خراب شده بود ، تمام خط ها را پاک کرد و گفت : خیر اس ! سر از نو شروع می کنم !!!
جوابکاکا زنده دل31854
[««] [6] [7] [8] [9] [»»] 
پيام شما:
آدرس الکترونيکی: نام:
farsi  eng



© 2003-2007 نشريهء آزاد افغانی
كليه حقوق اين سايت متعلق به «افغانستان.رو» ميباشد
نظرات نویسندگان مقالات ممکن است مغایر با موضع اداره سايت باشد
استفاده از مطالب سايت با ذکر ماخذ آزاد است.